یازده ساعت رانندگی کرده بودم که از فرودگاهی وسط بیابان برش دارم. رسیده بود و من هم پارک نکردم. فقط سوار ماشین شد و بوسیدیم همدیگر را. حتی جرات نمیکردم دستم را روی پایش بگذارم. از فرودگاه که خارج شدیم گفت یک خروجی را بگیر که جاهایمان را عوض کنیم. هنوز دست کم چهارساعت تا مقصد فاصله داشتیم. میخواستم مقاومت کنم تا از شهر خارج شویم، اما هم پاهایم درد گرفته بود و هم فکرش دیوانهام کرده بود. میخواستم تکانی بخورم.
ایستادم و از ماشین آمدیم بیرون. پشت ماشین به هم رسیدیم. هنوز هم به آن دو قدم بین در جلو و صندوق عقب ماشین فکر میکنم، یک چیزی میپیچد توی شکمم. مثلا خیلی خونسرد میخواستم جایم را عوض کنم.
مرا در توییتر دنبال کنید
توییتهای منبلوط را در ایمیل بخوانید