درست است که کنسرت دیشب شجریان در برکلی، سه ساعت لذت خالص بود، لذت خالص از نوعی که مقیاس ندارد، اما یک جوری دلم هم سوخت. برای خودمان دلمان سوخت که باید شعرهای هفت قرن قبل را دوره کنیم و کف و سوت بزنیم آنجا که سخن از مرگ ضحاک است و بخواهیم که شام تاریک ما سحر شود. پس این دشوار زندگی کی آسان می‌شود؟ دلم مثل سگ گرفته. از اینهمه ترسویی خودم. این همه ترسویی خودم، این‌ همه ترسویی خودم.
***
امروز سرمست آمدم تا دیر را ویران کنم، گرز فریدونی کشم ضحاک را سر بشکنم
این بار سرمست آمدم تا جام و ساغر بشکنم، ساقی و مطرب هردو را من کاسه سر بشکنم
گر کژ بسویم بنگرد گوش فلک را بر کنم، گر طعنه بر جانم زند دندان اختر بشکنم
چون رو به معراج آورم از هفت کشور بگذرم، چون پای بر گردون نهم نه چرخ و چنبر بشکنم
گر محتسب جوید مرا تا در رهی کوبد مرا، من دست و پایش در زمان با فرق و دندان بشکنم
گر شمس تبریزی مرا گوید که هی آهسته شو، گویم که من دیوانه ام این بشکنم آن بشکنم

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.