قصه‌های من و میزم- سه

روزها که کنار پنجره کار می‌کنم، یک چشمم به این کوچه کنار خانه است. دیدن ماشین‌هایی که برای اردک‌ها بوق می‌زنند که از سر راهشان کنار بروند یک صفایی دارد، اما بیشتر حالش به دیدن این ماشین‌های حمل بسته است؛ از شرکت‌های مختلف: یو‌ پی اس، یو اس پی، فدکس، دی اچ ال …و این ماشین‌های مخصوص حمل گل: یک هشتصد گل، اف تی دی، پرو گل…یا ماشین‌های حمل خوار و بار برای دانشجو‌های بی‌وقت مجتمع.
این مجتمع مال دانشگاه است. یعنی بنا به تعریف در هر واحد حداقل یک دانشجو باید زندگی کند و این عجیب نیست که خیلی‌ها خریدهایشان را از راه اینترنت انجام دهند و متوسط عبور و مرور ماشین‌های حمل بسته و بار در این مجتمع بیشتر از محله‌های مسکونی دیگر شهر باشد که آدم‌ها وقتی هم برای خرید و در مغازه‌ها گشتن دارند.
با ترمز هرکدام از ماشین‌ها من پیش خودم فکر می‌کنم آیا ممکن است چیزی برای من توی دست راننده باشد که الان پیاده می‌شود؟ می‌دانم که خودم چیزی سفارش ندادم و نباید منتظر چیزی باشم، اما یک جور ذوق خوبی دارد. یک‌بار که منتظر نبودم برایم یک اردک مخملی و یک بلوز سبز رسید. یک بار یک گلدان گل لاله. یک بار هم دوتا کتاب. در هر حال من هر بار که این ماشین‌ها جلوی خانه ترمز می‌کنند برای کسی که بسته‌اش را، گل‌اش را، پیتزایش را، گوجه و نانش را، از دست راننده می‌گیرد و آن صفحه الکترونیکی را امضا می‌کند خوشحال می‌شوم. حالا یا حسودی یا خوشحالی. فکرم می‌رود به آن دست‌ها که فقط منتظرند راننده برود که در بسته را باز کنند. حال خوبی دارد.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.