دلم می‌خواهد یک نامه برای آقای موسوی بنویسم و از او بپرسم آیا سروه را می‌شناسد؟ دوست کرد من است. امروز همینطور به پدرش فکر می‌کرد که سال‌های نخست وزیری او را را در زندان گذراند. به عموهایش فکر می‌کرد که در همان سال‌ها کشته شدند. به کردستانی فکر می‌کرد که سی‌سال است عزادار است. به فرمانده جنگی که به سربازانش گفته بود بند پوتین‌هایتان را در نیاورید تا کار کردستان تمام نشد. به آن بیست و هشت روزی که سنندجش زیر بمباران هواپیماهای ایرانی بود. من این‌ها را تا همین چند وقت قبل نمی‌دانستم. می‌خواهم از آقای موسوی بپرسم که آیا او می‌دانست؟
راستی. دلم می‌خواهد بدانم که آیا فرزاد را هم نمی‌شناخت؟ همان که امروز کشتنش. فکر کنم هنوز خبر نداشته باشد. شاید هم فکر کند مهم هم نیست. مگر اینهمه آدم نمردند. یک نفر دیگر هم رویش. ها؟
بپرسم ازش که آیا عکس مادر فرزاد را دید؟ همان که پیاده به تهران آمده بود که جان بچه‌آش را بخواهد. از که؟ آنهم مهم نیست. میرحسین نبود. دلم می‌خواهد بپرسم که مادر فرزاد او را یاد کسی ننداخت؟ مرا یاد مادر بزرگم انداخت. این را هم می‌خواهم بپرسم که آیا عکس ندا و سهراب و کیانوش را به دیوار خانه مادر فرزاد دید؟

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.