قصه‌های من و میزم- دو

حالا دیگر، اگر سفرهای این وسط را ندیده بگیرم، دو ماهی می‌شود که دفتر کار من شده این کاناپه شیری رنگ کنار پنجره آپارتمانم. کنار این پرده‌هایی که نمی‌دانم اسمشان چیست؟ نخ‌های آویزان از سقف شاید. یک میز قرمز برای لپ‌تاپ از آیکا خریدم که بکشمش توی دلم و کار کنم . یک پتوی کرم هم دارم که یک شب که از خانه مریم و احسان بر می‌گشتیم انداختند روی من و بعد هم عاشقش شدم و دیگر پسش ندادم. یک کوسن سبز هم هست که جایش از زیر باسن به زیر سر مرتب در حال تغییر است.
هشت ساعت روی این کاناپه کار می‌کنم. بساط چای را هم گذاشتم روی میز کناری که مبادا تکانی بخورم. این شده که از صبح خورشید نزده من می‌نشینم اینجا تا عصر که کارم تمام شود. بعد پتو را می‌کشم رویم و می‌خوام یکی دو ساعت. بعد کتابی را که باز روی همین میز بغلی‌است برمی‌دارم و یکی دو صفحه و دوباره کامپیوتر. یک وقت‌هایی هم که تنهایم که اصلا شب هم روی همین می‌خوابم. این فعلا شده رابطه من با این کاناپه چرمی شیری رنگ.
رو به روی پنجره،‌ که تمام ضلع شمالی خانه را گرفته، یک درخت بزرگ داریم که دارد سبز می‌شود این روزها. خانه دوباره شکل خانه درختی دکتر ارنست شده. اتفاقات جالبی هم صبح‌ها می‌افتد. تا ساعت نه این دونده‌ها را می‌بینم که کنار رودخانه پایین خانه در حال دویدنند. اردک‌ها همیشه همه جا ولو اند. یک روز دو دختر مورمون آمدند برای تبلیغ. گفتم خداپرست نیستم. گفتند پس حتما احتیاج داری که با ما صحبت کنی. قرار شد بروم وب‌سایتشان و بعد زنگ بزنم بهشان! فهمیدم وقتی خانه خلوت است سنجاب‌ها می‌آیند روی ایوان. به ما گفتند به حیوانات این حوالی غذا ندهید، اما من گاهی برایشان خرده نان می‌گذارم. حالا نمی‌دانم خودشان می‌خورند یا این سبزقباهایی که با آمدن بهار سر و کله‌شان پیدا شده.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.