دماغ

زانوهایم را بغل کرده‌بودم و با این چشم‌های قلمبیده چمبره زده بودم جلوی وب‌کم. محکوم شده بودم به بی‌توجهی و گله گذاری و ساختن فضای سرد و محل نگذاشتن و با بقیه گرم گرفتن و … دنبال مقصر نمی‌گشتیم، اما خودم هم می‌دانستم که تقصیر من است که فکر می‌کردم باید بفهمد که حال خوشم از خودش است و آرامشم هم. یک ماه بود گریه نکرده‌ بودم. حالم خوب بود. سرخوشش بودم. دستخطش هنوز روی خط‌های تنم بود. اشکهایم در آمد؛ به پهنای صورت. لب‌هایم هم آویزان آویزان شده بود. جوری که حتی اگر می‌خواستم هم نمی‌توانستم جمعشان کنم. ساکت شدیم و من به خودم لعنت می‌فرستادم که چرا نمی‌توانم جلوی سیلاب روی صورتم را بگیرم.
یک ‌دفعه گفت: گریه که می‌کنی دماغت قرمز گوجه‌ای می‌شود. خندیدم.
قرار شد با هم برویم سفر کوله پشتیانه. زود.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.