از روابط انسانی-۳

ساعت‌های آخر بود. شاید سه صبح به آن هتل رسیده‌بودیم و صبح فردایش پرواز داشت. هتلی که بدون برنامه قبلی جلویش جلویش ترمز کرده‌بودم.
تن من از آفتاب بیابان سوخته‌ بود و باید با احتیاط آب می‌ریخت روی شانه‌هایم. وقتش نبود‌ اما باید می‌گفتم. آزاد بود و باید می‌رفت. من هم آدم گندی می‌شوم وقتی قرار است کسی با من بماند. حرفهایم که تمام شد فقط گفت همای اوج سعادت به دام ما افتاد.
من در همان آب داغ غرق شدم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.