نوشتن این پست شب عید شروع شد، هنوز هم نمی‌دانم چطور تمامش کنم
چند روز قبل مادرم سرما خورده بود و آمده بودم ببرمش دکتر. دیدم هفت سین چیده‌‌اند و بساط سبزه و ماهی و سنبل به راه است. ای ولی گفتم و شب هفت سین خودم را هم با سمنوی دزدی از خانه آنها چیدم. تحویل سال به وقت ما ده و نیم صبح بود. ساعت نه و نیم با سردرد از مستی دیشب، دوش نگرفته و مسواک نزده آمدم دوباره اینجا برای تحویل سال. دیدم هفت سین‌شان عوض شده. شمع‌های سبز گذاشتند، ظرف سین‌ها را عوض کردند و سفره زیرش هم سبز شده. داشتم نگاهش می‌کردم که مادرم گفت، بابایت گفته امسال باید شمع سبز روشن کنیم، بقیه‌اش را هم سبز کردیم.
روز انتخابات من استانبول بودم. گیج و گم. صدای اذان شبانه لب دریا بود و گریه من لامذهب. راهپیمایی‌های سکوت بود و موهایی که مدام سیخ می‌شدند بر روی پوست. عقلی که آخرش جلوی مرا گرفت که آن پرواز دو ساعته تهران را نروم. هنوز لعنت می‌فرستم به تمام قول‌های عالم که جلوی مرا گرفتند.
ویدئوی ندا که آمد، در کنفرانسی در آلمان بودم. هنوز گیج و گم. بهت زده نشسته بودم کف زمین و به بقیه می‌گفتم نبینید. نبینید. قلبم دست کسی بود که در خیابان‌های تهران گاز اشک آور می‌خورد و می‌دوید. روزایی بود که آرزویمان فقط زنده برگشتن کسی بود. آن هفته،‌ آن روزها همه ما سال‌ها یک‌دفعه بزرگ شدیم.
بعد یکی یکی حادثه‌ها آمدند هر شب، هر هفته، هر ماه. سفر کردم زیاد شاید برای فرار از مریضی که خودم قبولش نمی‌کردم. دلم هم دور دنیا مرا می‌چرخاند. یک مرحله از درسم تمام شد. این تقاضانامه‌های دانشگاه نفس خودم و هرکس که یک جوری با من در ارتباط بود را گرفت. هنوز باورم نمی‌شود که تمام شدند وسط آن افسردگی و آنهمه گریه.
یک ‌خورده اوضاع بهتر شد. دوستانم آمدند کمک. بالاخره لجبازی را تمام کردم و شروع کردم به دارو خوردن. دانشگاهی که همیشه آرزویش را داشتم و رشته‌ای که همیشه می‌خواستمش قبول شدم. با یک انسان فوق‌العاده جاده‌نوردی طولانی کردم،‌ دیدم که می‌خواهم همیشه اینطور مسافر بمانم. کارم را و محیط کارم را دوست دارم.
دیدم چقدر این ارتباطات آنلاین مریضم کرده بود، چقدر وسط آن مریضی آدم‌هایی را می‌خواستم که ببینمشان، که لمسشان کنم، که بخندم به جای دو نقطه دی. حالا کمتر شده این وضع آنلاین بودن. یک ذره کتاب، یک ذره فیلم، یک ذره عکاسی، یک ذره ورزش اجباری.
پاییز باید از اینجا بروم. تنها. حتی به سرم زده که خانه خودم را بخرم. شهری ساحلی‌است، پر از درخت‌های نخل و کوهی که به دریا می‌رسد. یک چیز در مایه‌های رامسر خودمان. وسوسه کننده‌است. شاید هم واقعا به سرم زد و خودم مالک جایی شدم. اگر بدانم که دست و پایم را نمی‌بندد که سفر کنم شاید آمدم اینجا چند وقت دیگر نوشتم که یک انسان صاحب‌خانه‌ای هم شده‌ام.
خانم صاحب مغازه ایرانی شهرمان می‌گفت که هیچ سالی مثل امسال، مشتری سفره هفت سین و مخلفاتش را نداشته. فکر کردم حوادث امسال ایران، همه را ایرانی‌تر کرد. بعد از سالها امسال همه می‌خواستند ایران باشند، همه یک جور حس تعلق خوبی داشتند. دستبندهای سبز همه ما را به هم وصل کرد. این است که این سفره سبز و این شمع‌های سبز برای من مبارک است. یک حس خوبی است که آدم می‌بیند پدر و مادر همیشه بدبینش هم سبز شده‌اند.
حالا هم امید دارم. فکر می‌کنم شعور همه مان یک تکانی خورده. یک خورده یاد گرفتیم نقد سازنده کنیم، صدای مخالف را بهتر بشنویم، همه را با یک چوب نرانیم. شاید هم من خوش‌خیالم. اما تلقین یا واقعیت، مثل همان دارو‌ها، فعلا که دلم روشن است. مثل همین شمع سبز سر سفره.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.