بالاخره پیدایش کرده‌بودیم. برای خودش داستانی شده بود این کت که در هیچ جای جهان انگار یا آن رنگ پیدا نمی‌شد یا اندازه من، اما بالاخره پیدایش کرده بودیم. آنهم درشهری وسط برف و یخ، جاییکه اصلا گمانش را هم نمی‌کردیم. در قسمت حراج خورده‌ها. طبقه دوم. اتاق پرو هم نداشت.
کت را داد دست من و گفت که می‌رود یک پیراهن برای زیرش پیدا کند. یک دفعه تنم داغ شد. فکر کردم تا برود و بیاید نمی‌رسم به اتاق پرو طبقه اول. دور و برم هم خلوت نبود. زدم به سیم اخر. رویم را کردم طرف دیوار و پالتو و هرچه که زیرش بود را در آوردم. کت را همانطور تک پوشیدم و تنها دکمه‌اش را که روی نافم بود بستم. روی شلوار مرتبش کردم، آب دهنم را قورت دادم و برگشتم.
تا از آن سر سالن به من برسد، باز همه جهان بنده‌ آمده بود و همه چیز غیر از او ساکن بود. آمد. هوس خالص بودم. نگاه کرد و لب گزید. گفتم اندازه است. گفت مبارک است. مبارک بود.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.