حالم بهتر نشده. در سفر معمولا بهتر بودم. حالا با اینکه خوبم و روزا خوش می‌گذره ، اما همچنان حالم به تارهای نازکی بنده که با هر صدای بلندی، هر نگاه تلخی، هر کلمه‌ای دو پهلویی پاره می‌شن. حالم خوبه ولی ناگهان به چیزی که نباید فکر می‌کنم و همون لحظه اشک همه صورتم رو پر می‌کنه و لخظه‌ای بعد هم هق هق. احساس تنفر- به خودم- از همه سلول‌های تنم می زنه بیرون و اون لحظه‌ است که دیگه می‌خوام نباشم.
روزایی که خوبم فکر می‌کنم خب این خوددرمانی‌ها خوب بوده، جواب داده. اما روزی که خوب به خواب شب برسه معمولا وجود نداره. دلم می‌خواد دوباره روزمره بنویسم. از اتفاقات روزانه و پیش پا افتاده که حتی خودم هم بگم خب که چی. اما نوشتن همیشه موثر بوده. عکاسی هم نمی‌کنم که این از همه چی بدتره. تو همه این سفر طولانی شاید فقط یکبار دوربینم رو از توی کیفش در آوردم. می‌خواستم برم کلاس عکاسی، به حاش اومدم سفر. این بهتر بود.
خودمو مجبور می‌کنم روزمره بنویسم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.