چراغت که روشن شد و من خواستم بپرم رویت که ای وای دلم تنگ شده و کدام گورستانی بودی و بعد هم نگذارم که جواب سلامم را بدهی و هی شروع کنم به غر زدن که تب کرده‌ام و سرما خورده‌ام و بیا مرا خوب کن و برویم سفر باهم و چرا خبری از تو نیست وهیچ معلوم است این تلفن تازه‌ات به چه درت می‌خورد و چرا عکس جدید برایم نفرستادی و من باز موهایم را قرمزتر کرده‌ام و تکلیف آن تابلو چه شد و چرا این اسمت مرا اینقدر باز بی‌تاب می‌کند و خبر داری فلانی از ایران برگشته و باز برای من انگشتر نو آورده و تو چرا به من نگفتی که کی بلیط خریدی و تکلیف کتاب من چه شد و دیدی بالاخره من خودم قیمه پختم و کافه شکلات هم دوبار رفتم که تو نبودی و هی ادامه دهم و تو هی نقطه بگذاری که گوش می‌دهی و هی لبخند بزنی که من ادامه دهم به همه غرهای دنیا، یادم آمد که دیروز گفته بودی که درست است که من خواسته بودم که نگویی اما تو باید بگویی که یک آدم جدید این روزها توی زندگی توست و از جنس من است و حتما من باید ببینمش و کلی از من پیشش حرف زدی و انسان معرکه‌ای است و حتما ما دوستان خوبی برای هم می‌شویم و این هیچ ربطی به من و تو ندارد و هیچ چیز برای حس و حال من و تو تغییر نمی‌کند و آزادی‌مان به جای خودش است و او هم آزاده‌ای است برای خودش که کمک می‌کند به رهایی ما.
صبر کردم چراغت خاموش شد و کامپیوترم را بستم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.