۱-۲

۱-۱
گفت حالا بخوابیم فردا حرفش را می‌زنیم. فردا. فردا. همه اش فردا. تا فردا من خودم فکر بچه از سرم افتاده. اصلا آخرین باری که من یک تصمیمی گرفتم و همان موقع عملی‌اش کردم کی بود؟ خودم هم یادم نیست. درس و اینها را منظورم نیست. همین زندگی دونفره کوفتی‌مان را می‌گویم. یک‌بار شده من یک چیز جدی بخواهم و همان موقع اتفاق بیافتد؟ بدون تجزیه و تحلیل و یک هفته گوگل کردن؟ مثلا خیر سرم هفته قبل گفتم دو روز بیا برویم سفر دونفره. آخرش آنقدر اینور و آنور کرد و قیمت هتل ها را دانه دانه به من گفت که گفتم بابا. نخواستیم. می‌رفتیم یک جا کپه مرگمان را می‌گذاشتیم. اصلا اینهمه آدم توی ماشینشان می‌خوابند چطور ما نمی‌توانیم یک شب بیرون بخوابیم؟ نمی‌شود آدم نون پنیر حلوا بردارد بگذارد توی ماشنیش که بیرون غذا نخرد؟ حالا نمی‌خواهم غر بزنم، اما واقعا همیشه همین بود. از همان موقع که توی عروسی پسرعمویش باهم رقصیدیم و من خر فکر کردم عاشقش شدم. نه از آن عشق‌ها که مثل نیزه می‌خورد به قلب آدم و قطره قطره هم خون از قلب می‌چکد. نه . از این‌ عشق‌های آرام و متین دوران بزرگسالی. از این ها که قرار است به آدم آرامش تا آخر عمری بدهد. از این عشق‌های مدل تکیه‌گاهی که آدم فکر می کند خب دیگر. این همه طوفان پشت سر‌گذاشته حالا این دیگر خود ساحل آرامش است. از این حرف‌ها. همه این ها هم همین امشب باید دوباره بزند به کله من. هی هولشان می‌دهم توی بخش فراموش‌خانه مغزم، هی یک روزن پیدا می‌کنند که بیایند انگشتم کنند. کاش دوش گرفته بودم قبل از خواب. شاید می‌توانستم بخوابم بدون اینکه هوس بچه کرده باشم.
خم شدم طرفش و مثلا دست انداختم دور تنش. یک جور نزاری گفتم: می‌خوام. حالا باید مثل این فیلم ها باز برمی‌گشت طرف من و می‌گفتم عزیزم. خب اینو از اول بگو. چرا حرف بچه رو وسط می کشی؟ البته شاید هم در فیلم‌ها این را نگویند. یعنی فیلم یک ذره از سطح آدام سندلر که بالاتر برود احتمالا دیگر این‌را نمی‌گویند. شاید مثلا بگویند نه عزیزم. امشب نه. خیلی خسته ام. یا مثلا بگویند …نمی‌دانم. آن وسط که من نمی‌توانستم به دیالوگ‌های نویسنده فیلمنامه فکر کنم. چیزی نگفت. برگشت طرفم و مرا بوسید. باز هم هیچی نگفت. فیلم صامت که بازی نمی‌کردیم. بالاخره باید یک چیزی بگوید. تازه این منم که قرار بود سکوت تمرین کنم. یعنی جریان از این قرار بود که یک کمپی هست که آدم ها می‌روند آنجا که ده روز هیچ حرفی نزنند. نه اینکه فقط حرف‌ها. نه حرف. نه تماس چشمی،‌نه کاغذ، نه کتاب،‌نه اینترنت، نه موسیقی. یک هزار دلاری می‌گیرند که بروی توی این کمپ و تمرین تمرکز کنی ده روز. من هم چون پولش را نداشتم که بدهم تصمیم گرفته بودم خودم تمرین کنم که کمتر حرف بزنم. البته همه عقیده داشتند که برای من اینکار نشدنی است. اما در هر حال تمرینش که از هزار دلار ارزانتر بود. گفتم کمپ سکوت و بوسه که نیست. گفتم می‌خوام. انگار واقعا باید به زور متوسل می‌شد. دلم نمی‌خواست بروم آن پایین چیزی را بخورم. یعنی امشب اصلا دلم این را نمی‌خواست. ناسلامتی قرار بود من مادر شوم. اینهمه ارج و قرب که می‌گویند مادرها دارند از همان بلوجاب یعنی شروع می‌شود؟

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.