دلم میخواهد یک روز هم بنشینم برایتان از جاده بنویسم. از اینکه چه کم دارد آدم بیجاده. که صبح ندارد و خلوت ندارد و غار ندارد و شب. غریو تنهایی مسکوت ندارد انگار. بنویسم که چه معتاد میکند آدم را. که چه قصهی ناگفتنیای دارد این راهها و ماشینهای پشت به تو. قرمزها و زردها و نارنجیها. باران و برف. برایتان از هزاران فکر چسبیده به خودش بگویم. از تک تک درختهای کنارش. دکلهای برق جنتلمن و جدولهای مواظبش. بهتان بگویم که اگر آدمی تنهایی میخواهد باید بردارد کولهاش را، راهی جاده شود. برود. زیاد برود. نامنفصل برود. لاکپشت باشد و آرام انگار که خانهاش روی دوشش سنگینی نمیکند به امیدی که تهیست برود. که کسی نبیند رفتنش را و گیر ندهد به ماندن. نماند. ماندن تنهایی ندارد. ماندن مرداب است. لذیذ است. گرم است. شیء دارد. گلدان و رختخواب دارد. گوشهی اتاق دارد. گودی سر روی بالشتجامانده دارد.
(+)
مرا در توییتر دنبال کنید
توییتهای منبلوط را در ایمیل بخوانید