مصیبتی شده‌است. زندگی‌ام را کرده فیلم سینمایی. خودش می‌نویسد، بازی می‌کند، کارگردانی می‌کند. من هم شدم لوکیشن. حتی لوکیشن را هم می‌کشد این طرف و آن‌طرف. فکر می‌‌کنم برای خودم راه می‌روم. می‌روم زیر نور نئون‌ها گم شوم. خیابان‌های غریبه پیدا می‌کنم. به کوچه‌های نباید سرک می‌کشم و درست در لحظه‌ای که فکر می‌کنم در خیابان اصلی گمم کرده، جاری می‌شود در من.
تمام جهان می‌ایستد. تن من می‌ماند و ریزش خواهش. گر می‌گیرم. انگار نفس می‌کشد زیر گردنم. اینچ به اینچ. پایین می‌آید. نفس می‌کشد و نفس مرا می گیرد. جهان ایستاده. نورها ممتد می‌شوند. می‌پیچد به دور کمرم. همین الان است که زانوهایم بشکند. هیچ کس تکان نمی‌خورد. سکوت محض. مکث می‌کند. فقط یک اینچ دیگر مانده لعنتی. لبخند می‌زند.
دوباره همه راه می‌روند و صدای بوق‌ها و پاشنه کفش‌ها و گیتاریسیت فلک زده‌ کنار خیابان باهم مخلوط می‌شوند. حالا من می‌توانم نفس بکشم. آنی بیشتر نبود، اما انگار هزار سال طول می‌کشد هر بار. عرقم سرد می‌شود. امتحان می‌کنم. پاهایم بازهم فلج نشده‌اند. خیس، زیر باران ادامه می‌دهم. سکانسش را گرفت

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.