من مست بودم. مهمانی شلوغ و پرسر و صدا بود. تاریک تاریک. در فاصله بین اتاق و دستشویی در رفت و آمد بودم. حالم بد بود و دستم را به دیوار می‌گرفتم و راه می‌رفتم. بعد یک دفعه دیدم آمده این وسط راهرو ایستاده و هر بار که من می‌روم و میایم می‌خواهد دست یا کمر مرا بگیرد و هی می‌گوید بگذار کمکت کنم. بگذار کمکت کنم. مست بود.
صحنه بعدی سر من بود توی کاسه توالت و تگری زدن با شکم خالی. اینقدر یادم است که در دستشویی را بسته بودم. دیدم بالای سرم نشسته و دارد پشت مرا می‌مالد. خب اینکار خوب است برای آرام کردن بعد از استفراغ، اما از کجا پیدایش شده بود آنهم توی دستشویی بسته. من اصلا آنقدری نمی‌شناختمش. دیده بودمش قبلا. مثل همه با او هم گرم و صمیمی بودم، اما دیگر نه آنقدر که بیاید توی دستشویی در بسته پشت مرا بمالد. اول چند بار گفتم مرسی حالم خوب است. بعد دیدم ادامه می‌دهد. گفتم نکن. نکن و صدایم را بلند کردم. یادم مانده که سعی میکردم صدایم را بلند کنم. به انگلیسی گفت که من هم مستم. سخت نگیر. استفراغ حال مرا بهتر کرده بود. آمدم بیرون. فکر می‌کنم نه مست بودن این آدم توجیهی برای کارش بود نه مستی من اجازه کاری به کسی می‌داد که در حالت عادی نمی دهم. در بدترین وضع‌ هم آدم می‌داند دارد چه می‌کند، مگر اینکه خودش بخواهد بهانه کند مستی‌اش را.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.