به جای درس خواندن اینجا در طبقه چهارم کتابخانه نشسته‌ام و دارم به تو فکر می‌کنم. هی می‌خواهم یک چیزی برایت بنویسم که متهم نشوم به نگاه از بالا، که متهم نشوم به قضاوت،‌ که احترام بگذارم به «انتخاب»ا ت. اما می‌دانی؟ مرده شور این انتخابت را ببرند.
زدن زیر گوش این آدم چقدر برایت هزینه دارد؟ یک «خفه شو» گفتن چقدر تو را ازاینی که هستی تنهاتر می‌کند؟ نکند فکر می‌کنی یک روز معنی همه صبر مزخرف تو را می‌فهمد و آن روز می فهمد که تو چقدر بزرگواری و بعد زندگی شیرین می‌شود؟ احتمالا آن روز دیگر تو را جلوی آنهمه آدم به تخم پدرش حواله نخواهد داد و تو دیگر لبخند نخواهی زد.
می‌دانی که این آدم هیچ حقی روی تو ندارد. نمی‌دانی؟ اصلا می‌دانی که هیچ آدمی هیچ حقی روی تو ندارد؟ درد این است که تنها نیستی. درد این است که خیلی ها فکر می‌کنند همه این تحمل کردن‌هایت ارزش است. درد این است که فکر می‌کنی چون همه این سال‌ها تحمل کردی باز هم باید ادامه دهی شاید یک روز درست شود. درد اصلا یکی دوتا نیست.
هی سعی می‌کنم تند نروم و فکر کنم بقیه مهاجرین هم وضع تو هم که قربانی خشونت کلامی یا جسمی می‌شوند هم کما بیش وضع تو را دارند. اما آخر ندارند. این تویی که زبان بلدی و درس می‌خوانی و کار می‌کنی و نگران بی سر پناه ماندنت در این مملکت نیستی. تو قربانی این آدم نیستی. قربانی ترس خودتی و این جایی است که هیچ کسی هیچکاری نمی‌تواند برای تو بکند. ترس تو از تنها ماندن است. از شکستن ارزش‌های مزخرفی است که توی سرت رفته. ترست از اسمی است که می‌ترسی رویت بماند که هفت سال دوست کسی بود.
اینها و خیلی چیزهای دیگر از دیشب که دوست پسر محترمت (‌که خودت می‌دانی از بستگان نزدیک من‌هم هست) مثل همیشه، آنطور با تو حرف زد توی سرم است. دلم می‌خواست یک بار، همین دیشب، می‌زدی توی گوشش، اما به جایش همان لبخند چندش آور همیشگی ات را زدی. آن لبخند تو را بزرگوار نمی‌کند. حتی ترحم کسی را برنمی‌انگیزد. چندش آور است.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.