یه روز چندش آور

روز خوبی نبود, نه تنها خوب نبود بلکه خیلی هم بد بود. شکنجه آور بود, تهوع داشت. از دیشب کابوس دیدم. میدیدم آنجلینا جولی با پنج تا دختر سیاه پوش اومدن موهام رو کوتاه کردن و یه لباس سیاه بهم پوشندن که عضو گروهشون بشم. من هم زار زار دارم واسه موهام که فکر میکنم خیلی بد کوتاه شده گریه میکنم. بعد خواب دیدم برات پیت تو کلاسم هست و داره سرم داد میکشه که چرا واسم کار پیدا نمیکنی. ساعت پنج بود که فکر کنم خواب دیدم همه شاگردام بچه مدرسه ای هستن و کسی سر کلاس نمیاد. تا صبح هزار دفعه بیدارش کردم. به بهانه موبایل که رو میز طرف اون بود. نمیتونست آرومم کنه. آخرش ساعت پنج و نیم رفتم تو حموم و تا ساعت هفت تو آب داغ دراز کشیدم. بعد با آب سرد سرد دوش گرفتم و اومدم بیرون.
به خودم قول داده بودم که لپ تابم رو نبرم سر کار. تا ظهر هم اصلا سراغ وبلاگ ها هم نرم. به خودم گفتم حتی ایمیل کاری ام رو هم باز نمیکنم. میدونستم یه چیزی میشه.
روز اول کلاسم بود. عین گنجشک میلرزیدم. من سالها تو ایران معلم بودم. نمیدونم چه مرگم بود. یه آمریکایی بود, یه لائو, دو تا مانگ و یه روس. روسه و مانگها اصلا انگلیسی بلد نبودن. مجبور بودم مترجم بیارم تو کلاس. با مترجم هام راحت نبودم. فکر میکردم فقط منتظر یه جمله اشتباهن. کلاس خوب جلو رفت. اولش خیلی تند حرف زدم. کلی از طرح درسهام رو هم سانسور کردم, چون دیدم اصلا بدرد این کلاس نمیخوره.
ساعت حول و هوش نه بود که رفتم شیرم رو گرم کنم که باربارا بهم گفت یکی از بچه ها سر خود یه نامه به برد نوشته در مورد سوپروایزر جدیده و اسم من هم پاش هست. حتی ایمیلی رو که اسم من پاش بود به من فوروارد نشده بود.
دیگه حوصله این بازی ها رو ندارم. استرس این یه ماه بسم بود. خیلی راحت رفتم رو میزش و پرینت ممو رو گذاشتم جلوش و گفتم که این چیه؟
سعی کردم قاطی نکنم و راحت حرف بزنم. آخرش خواستم که یه نامه معذرت خواهی به همه اونهایی که این ایمیل واسشون فرستاده شده بفرسته و اسم من رو رسما بر داره. دوستم بود اما باید یه همچین حرکتی میکردم. حسش بد بود.
ساعت یازده دیگه طاقت نیاوردم. وبلاگم رو باز کردم و از این لینک به اون لینک پرتاب شدم و بغض و بغض و بغض. دیدن زنهای پلیس از همه بدتر بود. دیدن اینکه زنی به اون زن بگه پتیاره دردش بیشتر بود. حس اینکه هیچ غلطی نمیتونی بکنی و الان باز باید بری واسه پنج تا آدم که خدا میدونه پنج سال پیش کجای این دنیا بودن لبخند بزنی و بهشون امید بدی که هیچ کاری نشد نداره و فقط ناممکنه که ناممکنه!
حالم بهم میخوره از خودم وقتی درمورد مسائل زنان ایران مینویسم یا نظر میدم. حالم بهم میخوره. یاده این تلوزیونهای لوس آنجلسی میافتم که به مردم میگن برین تظاهرات کنین تا ما بیام شاهنشایمون رو بکنیم میافتم. اونجا که بودم و میتونستم هیچ گهی نخوردم, حالا بیام اینجا بغض و گریه و امضا کنم که چی رو نشون بدم. آره بچه ها ! برین کتک بخورین. برین بهتون بگن پتیاره. ما هم هستیم باهاتون. اصلا من هم پتیاره . خوبه؟ مشارکتم چطوره؟ من از اینجا هواتون رو دارم. من هم وقتی قراره واسه یه اعدامی که شوهر متجاوزش رو کشته پول دیه جمع کنید, از پول استارباکس یه روزم میزنم و واستون پنج دلار دونیت میکنم. من هم زن ایرانیم. من هم سهم دارم تو جنبش زنان. من. من. من…..صدای من را از امریکا میشنوید. من حامی. …من ناجی.
خسته و بغض کرده کارم رو تموم کردم و رفتم مدرسه. روز اول کلاسهای تابستونه بود. فلسفه رو واسه این گرفته بودم که تو تابستون یه ذره فعالیت فکری بکنم. احتیاجی به واحدش نداشتم. نه تو رشته ام بود نه بدرد بعد ها میخورد, فقط واسه اینکه دوسش داشتم گرفتمش. کتابهاش رو هم از یه ماه قبل خریده بودم و خونده بودم. فکر میکردم باید کلاس جالبی بشه.
چی امروز جالب بود که کلاس فلسفه دومیش باشه؟
استاد سر ساعت پنج و نیم کلاس رو شروع کرد. سه برگ کاغذ داد که اینها رو پونزده دقیقه ای بخونین. بعد هم رفت سراغ درس.
” مبنای کلاس من بر صحبت بر محور کتاب درسی هست. وقتی برای حاشیه نیست که اگر هم بود من اون رو نمیخواستم. کتایها رو باید صفحه به صفحه به خاطر بسپرید چون در غیر اینصورت از پس تستها بر نم آیید. کلاسم جای تفریج نیست. از پنج و نیم تا نه و چهل و پنج دقیقه وقت عادی کلاس هست که شاید هم از اون بیشتر بشه و اگه از کلاس بیرون برید و مطلبی رو از دست بدید من مسولیت ندارم. تو تا وقت استراحت ده دقیقه ای هم دارید. و حالا درس رو شروع میکنیم”
صداش به قدری آروم بود که وقتی این شصت نفر تو کلاس حتی نفس میکشیدن قابل شنیدن نبود. تن صدا هیچ بالا و پایین نمیشد و به حدی برای چرت زدن مناسب بود که دو دفعه با صدای افتادن کله ام رو میز بلند شدم.
دراپ کردن کلاسها برام مثل یه گناه کبیره هست. چیزی رو نگیر. اما اگه گرفتی تا آخرش میری. شاید به خاطر همه کمبودهای بچگی هست که وقتی به کلاسی میفرستادم, احساس گناه میکردم اگه توش موفق نمیشدم. از مامان و بابا یعنی خجالت میکشیدم. حالا هم فکر میکنم وحشت و شرم از دراپ کلاسها به همون دوره بر میگرده.
اما سر این کلاس فلسفه همون بیست دقیقه اول به این نتیجه رسیدم که اگه فقط امروز رو تا آخر سر کلاس بشینم, دیگه از فلسفه متنفر میشم و تمام اون لذتی رو که با فلسفه خودن و با خودم کلنجار رفتن دارم تا حد نفرت از امتجان و کتاب هام پایین میارم.
اولین زنگ تفریجی که داد, دفتر و دستکم رو جمع کردم اومدم خونه. فقط میدونم که دیگه سر کلاسش بر نمیگردم. هنوز نه دراپش کردم نه دنبال کلاس جدیدی گشتم.
فقط خسته ام. از همه امروز خسته ام. هنوز دامن و کفش تق تقی ام به پام هستن. هنوز با کمال وقار زن بودن خودم رو حفظ کردم. هنوز مثل یه خانوم شیک که یه لحظه لبخند از رو لبش حذف نمیشه آرایشم رو دارم و یادم نمیره که من شریک غم و درد زن ایرانی هستم که خونش نصف خون مرد ارزش دارد. شاید واسه همینه که زن ایرانی پتیاره هست.
———————–
چقدر پراکنده نوشتم. اما پاکنویس نمیکنم. هیچ وقت نکردم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.