هر روز از روی همین پل رد می‌شوم. یک‌بار رفت و یک‌بار برگشت. هیچ وقت به ارتفاعش توجه نکرده بودم. هیچ وقت به شیبش نگاه نکرده بودم.هیچ وقت هیچ حس خاصی نسبت به این پل نداشتم. از ابتدا تا انتهایش- با همان سرعت هفتاد مایلی من در ساعت در نبود ترافیک- شاید دو یا سه دقیقه دقیقه شود. زیرش یک اتوبان دیگر است. شاید هم دوتا. نمی‌دانم. هیچ وقت نگاه نکردم.
به سر پل که رسیدم آن آهنگ دف شروع شد و خیلی هم طول نکشید که به اوج برسد. شاید مثلا من یک سوم پل را رفته بودم و شیب اصلی‌اش را می‌دیدیم. اولین بار بود که حتی به شیب نگاه می‌کردم. فکر کردم زاویه شیب مثلا چند است. حتی سعی نکردم به دوران عمران خوانی برگردم چون مطمئن بودم هیچ اصلی یادم نمانده. همانجا بود که شروع شد آن وسوسه سرد داغ. فکر کردم این همان لحظه است. خود خود آن لحظه. فکر که نه، حس کردم این همان دقیقه است که باید باشد. باید رفت. حس کردم هیچ چیز غیر از من و آن شیب و ماشینم در تمام این دنیا وجود ندارد و این همان لحظه است که باید روی آن شیب پرواز کنم و تمامش کنم. حس کردم تمام این راه را آمده‌ام که روی این پل تمام کنم خودم را. خاطرم هست که در آن لحظه هیچ چیز باقی نمانده بود. هیچ چیز مفهومی نداشت. من بودم و یک ارتفاع که باید از رویش پرت می‌شدم پایین. پرت شدنی که به یک چرخاندن فرمان و فشار روی پدال گاز بسته بود. هیچ کلمه‌ای الان برای وصف آن لحظه ندارم. این‌ها چیزهایی است که یادم مانده یا بازسازی یک نیروی ناشناخته با کلمات روزمره شناخته شده.
حالا از روی شیب رد می‌شدم و نمی‌دانم کدام نیرو بود که در برابر این کشش قوی فیزیکی که کاملا در دستهایم برای چرخاندن فرمان حس می‌کردم مقاومت می‌کرد. عقل نبود. عقل هیچ‌کاره بود آن لحظه. همه تنم، همه وجودم می‌خواست که بکوبم به بلوک‌های بتونی کناره پل. داغ بودم. مسخره است اگر بخواهم وسوسه‌اش را با هر چیزی که تا به حال هوسش را کرده‌ام مقایسه کنم. شیب تمام می‌شد.
هنوز هم نمی‌دانم که چه شد و چه اتفاقی افتاد و چرا من همیشه تسلیم در برابر هوس‌هایم تمکین نکردم. شاید همان عرق سرد آخر شیب بود که نگهم داشت. ترس نبود هرچه که بود. میل ماندن نبود. یک عرق سرد بود از چیزی که نمی‌دانم چه بود. سردترین عرق همه عمرم. اما حالا دیگر می‌دانم که چطور تمام خواهم شد.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.