برنامه کاری ام تا حدی مشخص شده. هم اسمش و هم حقوقش !!! ( اگه نمیگفتم میمردم). این چند روز آخر هفته پدرمون در اومد تا برنامه ها رو جمع کردیم برای دوشنبه. از ماه بعد هم مکان کاری ام عوض میشه. این برنامه باید تو جنوب شهر اجرا بشه و ما تو مرکز شهر ( دون تاون) هستیم. میرم این مدرسه. نکته جالب اینه که مدرسه ای هست که من سال اول اومدنم اونحا درس خوندم. یه دوره شش ماهی رفتم اونجا و حالا دارم به عنوان کسی که اونجا کار میکنه برمیگردم بهش. به یه چیزی اعتقاد دارم و اونکه موقعیت ها دایره وار در چرخش هست. به تو میرسه و تو هم باید برش گردونی.
ترسم هنوز نریخته و امیدوارم با شروع کلاسها بهتر بشه. این همکارم سه شب تا ساعت ده موند تا برام همه چی رو ردیف کنه. کاری که به قول خودش واسه خودش هیچوقت نکرده بود. آدمهای کمی هستن که اینطور موقع رفتنشون برای بقیه پلهای جدید بسازن و این دوستم یکی از اونها بود.
کلاسهای ترم تابستون هم از دوشنبه شروع میشن. شش هفته ای که فکر کنم بیست کیلو چاق بشم. من وقتهایی که عصبی ام و کلافه چاق میشم. این هم شانسه دیگه!!
خیلی دارم از روزمره ها مینویسم هرچند فکرم و انرژی ام فعلا داره واسه یه کار جدی تر میره که نمیدونم اینحا میگم در موردش یا نه. زندگی فعلا روز مره هست و من هم نه کتاب جدیدی خوندم و نه فیلمی دیدم. تعداد بیشماری فیلم فعلا در صف انتظار هستن که توسط من دیده بشن! اما کی قسمتشون بشه هنوز معلوم نیست.
یه دوستی داشتم که میگفت فیلم و تاتر دیدن شعور آدم رو بالا میبره. حالا دیگه اگه یه چند وقتی بگذره و فیلمی نبینم احساس بیشعوری میکنم که اصلا احساس خوبی نیست.
جام جهانی هم که به سلامتی شروع شد و اگه این گوگل هوم پیج من نبود من از هیچی خبر نداشتم. هر چند امسال تلوزیون دولتی ( از اونها که همه جا میگره و نباید براش پول داد یعنی مال ما) هم فوتبال ها رو نشون میده اما کو وقتی که بشه دیدشون. فردا ولی یکشنبه هست و میشه بازی ایران و مکزیک رو دید. راستی امسال هم بازیکن خوشتیپ زیاده؟
حالا هی نگین دخترا فوتبال دیدنشون فقط واسه همینه. نه که شما ها والیبال ساحلی خانومها رو نگاه میکنین فقط به تکنیک و مدل بازی نگاه میکنین و چشمتون به همه جای دیگه بسته هست؟
————————–
دیروز باز هم اضافه کاری بود. دوستم به من گفت که من همه کارها رو میکنم اما تو دخترم رو ببر شنا. من هم از خدا خواسته قبول کردم. هم کار نمیکردم هم میرفتم استخر. دختر هفت ساله اش رو گرفتم و با هم اومدیم واسه شنا. بجه خیلی اجتماعی هست و تو چند دقیقه اینقدر دوست پیدا کرد که دیگه به من نگاه نکنه. ساعت نه بود که دیگه تو استخر با یه پسر بجه ده دوازده ساله تنها شده بود و من هم لب استخر نشسته بودم. این بازی رو از خودش ساخت. عینک شناش رو پرت میکرت اونور آب و پسر بجه باید زیر آبی میرفت و می آوردش. هر دفعه هم عینک رو دور تر پرتاب میکرد.
دیدن این صحنه بسیار مایه مسرت خاطر شد!!
————————-
هرچند هیچکی از من نظر نخواسته اما کک افتاد تو تنم بنویسم که چرا جنبشی استشهادی نیستم. دیشب بهش فکر کردم. به نظر و عقیده این افراد احترام میذارم هرچند نمیتونم قبولش کنم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.