۲۲ دسامبر ۲۰۱۲

روز اول:

دیروز (یعنی بیست و یکم دسامبر) تا خود ساعت دو کار کردم. چهار بودم فرودگاه، پنج پریدم به سمت بروکسل. توی راه هم این فیلم خانوممون مریل استریپ و آقای تامی لی جونز رو دیدم. خدایش خانوممون فیلم مزخرف رو هم قشنگ بازی می‌کنه. بعد یه ذره خوابیدم، یه ذره نوشتم،‌ یه ذره ودکا خوردم گریه کردم و نوشتم تا هفت صبح رسیدم بروکسل. هشت خونه پ بودم. تا ده حرف زدیم. ده تا دوازده خوابیدم. بعد رفتیم بیرون.

یکی از بهترین راه‌هایی که من کشف کردم برای گشتن شهر تازه اینه که برای گشتنتون یه هدفی غیر از صرف دیدن پیدا کنید. دوستان مستحضر هستند الان بنده دو سالی هست هر جا میرم یک جانوری می‌خرم بنا بر امر خریت. این باعث می‌شود هی کله بکشید به هر مغازه جالب. از خنزرپنزری توریسیتی تا عتیقه فروشی و گالری‌های هنری. بعد امروز در بروکسل غیر از جانور مزبور دنبال شلوار اسکی ارزان هم بودیم که آخرش ساعت پنج و نیم در خالی که زیر باران تند می‌دویدیم و آخرین مغازه ها هم قبل از تعطیلات روز کریسمس در حال بسته شدن بودند به یک مغازه لباس دست دوم رسیدم و شلوار اسکی خریدیم.

بعد برگشتیم خانه، من برای شام ساندویچ درست کردم و الان که ساعت هفت است از دنیا مرخصم. فردا کله سحر قرار است پرواز کنیم برویم پیزا. پ از دست من عصبانی است چون هر چه می‌گوید چه کنیم کجا برویم می گویم هر جا تو بگویی و برایم فرقی نمی‌کند. حوصله برنامه ریزی ندارم. یک نفر دست مرا بگیرد این ور و آنور ببرد. پ هم دیوانه می‌شود برنامه‌اش دستش نباشد. این است که الان عصبانی و قهر است و من هم دیگر نمیتوانم چشم هایم را باز نگه داشته باشم.

 یک کلی گویی مزخرف می‌کنم و خودم هم می‌دانم که بی‌خود است و اصلا این توهینی است به تاریخ و تمدن و هنر قاره کهن، اما خدایش غیر از آمستردام و لندن (یک ذره هم برلین) بقیه پایتخت های اروپایی شبیه هم نیستند؟ من که زبانشان را نمی فهمم ( و این به اندازه مزخرف‌گویی‌ام اضافه می‌کند) اما یک سنترومی (مرکز شهری) است و مغازه و کافه …چرت گفتم. خودم حرفم را پس میگیرم.

من تمام شدم.

منتشرشده در سفر | دیدگاه‌ها برای ۲۲ دسامبر ۲۰۱۲ بسته هستند

حالا هم اینطور نبوده که کسی بوده باشه منو چسبونده باشه تنگ دیوار گفته باشه همینی که هست و می‌خوامت و راه در رو هم نداری. کسی هم اینطور نبوده.  نمی‌دونم شاید دارم به خودم دروغ می‌گم. چون وقتی حس می‌کنم کسی داره به این مرز نزدیک می شه می‌برم. به هر نحوی که شده می برم و در می‌رم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

شب یلدای تنهایی بود. تا دیر وقت کار کردم. هیچکی نه سراغی گرفت نه دعوتی کرد. تقصیر خودم هم بود که اینقدر تو این دی‌سی تو لاک خودم رفتم که همه بی‌خیال شدن. رفتم تو بد غاری. به یکی از بچه‌ها تکست دادم گفتم چه‌ می‌کنی گفت دارم می‌رم فلان‌ جا. بیا. دیدم روم نمی‌شه بی‌دعوت برم. بارونی بد و سردی هم بود هوا. یه بطری شراب نصفه داشتم. سر کشیدم.

از همه کتاب‌خونه‌ام فقط دوتا کتاب آوردم اینور. یکی حافظ یکی فروغ. دلم نمی‌خواست فال شب یلدامو خودم بگیرم. نگرفتم. همیشه فال شب یلدا رو خیلی دوس داشتم. نگرفتم. سرمو بردم زیر پتو گریه کردم و خوابیدم. تنهایی بدی بود.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

از آخرش بدم میاد
از اونجا که دستاشونو وا میکنن آدمو بغل کنن بخوابن،
اونجا فقط شونه های یه نفر رو میخوام و وقتی یادم میاد که دستا مال اون نیست، غمم میشه.
همه قبل از آخرش باید برن از در بیرون.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

و اون لحظه های فرودگاهی که آدم باید باید باید بپره. باید دلشو بکنه، بذاره تو ماشین و خودش پیاده شه که بره یه ور دیگه. بازم یه ور دیگه…

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

احساس گناه دارم.
نسبت به خودم، خودمو گناهکار میدونم. حقش واقعا اینا نبود. بدبخت اونم پاى هرزگى دل من سوخت.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

همه میگن خب خودت اینجورى حال میکنى دیگه! یکى نیست بگه خب حالا ما هم یه جور دیگه بخواییم. میشه؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

عشق یعنى دو ساعت مونده به پرواز طرف که نمیدونی دیگه کی میبینش، کونتو بکنی طرفش بخوابی بگی ساعت رو گذاشتم که به موقع برسیم فرودگاه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

دارم فکر میکنم آدم از یه جا به بعد نمیتونه نسبت به هیچکی بی گارد بشه چون باید مواظب خود اون آدم هم باشه که ضربه نخوره.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

به نظرم از نظر فیزیکی امکان اینکه یکی اینقدر لوبیا پلو بخوره و هنوز نترکیده باشه، وجود نداره.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند