Why do people think they are a player when they don’t even know how to play the game?

You are not a player when you drop “juicy pussy” in the first five minutes of a conversation; and for Satan’s sake it was the first fucking conversation at that! Somebody who is that insecure and can’t even bare to handle a few sentences when its about another field of study, especially one that’s not related to his doctoral desertion! Do you see what idiots I have to deal with? I don’t have any problem with them until they think they can play with me, and then try to. Don’t get me wrong, I love players, and to be honest that’s what I miss the most in my life: someone who is that smart to play with.

And you’re such a goal-oriented idiot! You pretend that it’s an abstract conversation and then you use all gendered terms? You are talking about pleasure as abstract, and the first word that comes to your mind is cum! Again, don’t take me wrong, who doesn’t like to cum? Getting laid is what we all wish to do on a Friday night, right? But don’t name it a game, or at least my game. I think that your fucking goal-oriented, organized mind only thinks about the game in this way: few minutes of flier (?), a rolled of joint, a few glasses, a make out, fuck, sleep and then snore! Fine, if you want to play this game, go find your girl. Just don’t come to me and pretend you don’t think about my pussy you little bastard.

No, I’m not even mad. But there is this feeling inside me about the sacredness of play and who I can play with. I really (believe me really) wish you would come back and bite me, then leave me all broken and alone while you laugh and go. But I know that you won’t and even if you do, you don’t even know the best part of the game. You leave when you get there. If you think sex is a game, then you would leave right after I decided to suck your dirty dick, you little bastard. That’s the rule dude. That’s the rule of the game. It’s not about the goal and its never about destination; fuck the destination. If you can’t stop and enjoy, the vista points between, you are simply not my mate. Got it

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

هوا سرد بود. باید می‌رفتم بند و ابرو. اگر دست خودم بود نمی‌رفتم. خواهرم فردا میاید اینجا. حمام و توالت را شستم، آشپزخانه را هم تمیز کردم. گفتم حالا خودم هم بروم پشم‌های صورتم را بکنم، سفید شوم. نه به سفیدی سیفون البته. مگر اینکه صورتم را بلیچ کنم.

بلیچ همان وایتکس خودمان است. یک مدلی هست برای صورت. پارسال که رفته بودم چین، یک راهرو بزرگ داشتند در فروشگاه اصلی هر شهر، فقط وایتکس صورت داشتند. مثل اینکه آنجا الان پوست سفید مد است. بر عکس اینجا، که باید برویم هی خودمان را سیاه‌تر کنیم. دور چشم‌ها را سفید بگذاریم که معلوم شود، چقدر ما تن گرفته‌ایم و اشعه به چشم‌هایمان نخورده. بله. من یک کالیفرنیایی هستم که این چیزها را نه تنها بلدم،‌ که از این کارها هم کرده‌ایم خودمان. البته نه چشم سفید را. بقیه‌اش. یک باری یک کوپنی دادند- اینجا همه چیز کوپنی شده است. از ناهار و سوشی گرفته، تا جراحی غدد لمفاوی. خدا را شکر همه چیز توی کوپن‌هایشان پیدا می‌شود. من هم خاک بر سرم، اوایل که آمده بودم اینجا، و همه می‌گفتند ویرجینا و مریلند همین بغل هستند، اصلا کسی دی سی نیست، همه اینجاها هستند، رفتم از گروپون دوتا کوپن خریدم که صورتم را فیشال کنم. فیشال ترکیبی از کرم‌ها و گل سر سورشه و این‌طور چیزها هست که می‌مالندد روی صورتتان و روی چشم هایتان خیار (یک برای من پوست آوکادو گذاشتند،‌ دلم می‌خواست پوستش را هم بلیسم) می‌گذارند و اگر یک کمی بیشتر بدهی همان موقع که روی چشم‌هایتان خیار و روی صورتتان گل سرشور است، یک خانومی (گاهی هم آقایی. سلام عزیزان لندنی! آخرش رفتید به آدرس مورد نظر؟) می‌آید پشت شما را می‌مالند. دست شما را میمالد. گاهی می‌آیند ناخن‌هایتان را درست می‌کنند و البته اینها فیشال نیست. فیشال همان گل سرشوره ها هست. بعد این را از صورتتان پاک می‌کنند و به شما می‌گویند، وو. وو. خیلی باز شد صورتتان. شما هم باورتان می‌شود. نود دلار ناقابل می‌دهید (اگر دست و پایتان اینها را نمالیده باشند. اگر باشند که می‌رود بالاتر) می‌دهید و دوبار از فردا همان کرم ها و کرم پودرها را می‌زنید و به خودتان می‌گوید واقعا می‌ارزید به نود دلار. بعد هم به خودتان می‌گوید که اگر برای خودم خرج کنم برای کی خرج کنم؟ حالا که کار می‌کنی فدای سرت. می‌خواهی خرج نکنی بروی آن بوتیک مردانه در سنتاباربارا، هر چه را که دلت می‌خواهد روی تنش باشد را بخری و فقط بگذاری روی پیشخوان، کردیت کارتت را میدهی به فروشنده، امضا میکنی و حتی به رسیدی که موقع بیرون آمدن می‌آندازی توی سطل آشغال دم در، نگاه نمی‌کنی و لبخند می‌زنی. احمق. بدبخت. کی می‌خوای آدم شوی. نکبت. همه اینها را موقع نگاه کردن خودم در آینه به خودم می‌گویم. این میشود که هر روز دیر می‌رسم سر کار.

رشته کلام برید. بله. آن موقع‌ها که فکر می‌کردیم همه جای این ولایت نزدیک است، دوتا کوپن خریدیم برای از این کارها. دوتا روی هم شده بود نود دلار. من آن موقع هنوز لبخند می‌زدم. هنوز فکر می‌کردم که لکه‌های صورتم که خوب بشود و یک ذره لاغرتر شوم، شاید ….بگذریم. از دستم در می‌رود این رشته هی.

حالا چند روز پیش که به جای لبخند پوزخند می‌زدیم به خودمان، یاد این کوپن‌ها افتادم. دیدم یکی شان پنجاه مایلی خانه من است یکی سی مایلی. مترو هم نمی‌رود آنجا. باید از یک جایی تاکسی بگیرم که احتمالا قیمتش از خود فیشال خیلی گرانتر خواهد شد. ماشین هم اگر کرایه کنم همینطور. درست عبرتی گرفتیم که احمق، نکبت، تا کی آخه. تا کی.

بله. عرض می‌کردم. داشتم می‌رفتم بند و ابرو. هوا سرد بود. دالی امروز کار نمی‌کرد. دالی بهترین بندانداز دی است. بهترین ابرو درست کن دی سی. یعنی اگر تهران همچین کسی اینطور بند بیاندازد و ابرو بگیرد. یعنی تصور کنید، کاری با ابروهای من کرده، بله. ابروهای من،‌ همان است که امسال می‌شود ده سال که شروع کرده‌ام به کندنشان و هر دفعه خالی و پر می‌شود. بله دالی از این دشت خشک ابروهای من مزرعه‌ای ساخت که حتی مامانم توی اسکایپ بهم گفت که چقدر ابروهایت خوب شده است!‌ در این حد. بله. دالی یک دختر هندی است و انگار خاله من است. یعنی از خودم باید خیلی جوانتر باشد، اما من دلم می‌خواهد خاله من بود. دالی امروز کار نمی‌کرد. تقصیر خود هم بود که زنگ نزده بودم. دختر دیگری بود. رفتم نشستم، تردید کنان. گفتم دالی کی می‌آید. گفت فردا فلان ساعت. فردا فلان ساعت من سر کار هستم. اما از قرار هفته‌های وانیلی قشنگی که می‌گذارنم، ابروهایم الان به منطقه بحرانی در جغرافیای صورتم تبدیل شده است. منا فردا می‌آید و وقتی حمام و توالت تمیز است و من هم نمی‌توانم صورتم را فیشال کنم،‌ لااقل این‌ها را سامانی بدهم.

دختر بند را بست دور گردنش. منتظر بودم چند ساعتی را. برای اینکه بیایم آنجا بنشنم و موهای صورتم را کسی بکند و من اشک توی چشم‌هایم از درد جمع شود و اصلا به همان بهانه اشکم را بریزم که اینقدر به خودم نگویم. نکبت. نه. اینبار دیگر نه. هر بار که گریه می‌کنم اینها را نگویم. می‌خواستم درد بند اشکم را در آورد نه هیچ چیز دیگر.

گفتم همان فردا می‌آیم که دالی باشد. اگر اشکال ندارد. برای فردا نوبت گرفتم آمدم بیرون. اما هوا خیلی سرد بود. آنقدر که از سوز سرما، اشک آدم راه می‌افتاد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

ما عاشق رقص بودیم. خانه من لامپ نداشت. هنوز هم ندارد. شمع‌ها را که روشن می‌کردیم. وقتی بی‌حرف، بی‌حرف،‌ بی‌حرف مرا می‌کشیدی کنارت. آهنگ‌ها را،‌ همه آن آهنگ‌های لعنتی را…آن آهنگ‌ها چطور آنقدر نت به نت،‌ لحظه به لحظه برای رقص ما درست شده بودند؟ رقص دست‌های تو با آهنگ‌ها. رقص دست‌های تو با آهنگ‌ها. گل‌های قالی روی تخت هم می‌رقصدید. می‌خندیدند. واقعا می‌خندیدند. گل‌های قالی قرمز روی تخت طبقه پایین.

من تو را توهم می‌کردم، گل‌های قالی دیگر چرا می‌خندیدند؟ تو بودی. تو می‌خواستی. مگر نه. خود تو بودی. گل‌ها که به توهم من نمی‌خندند. تو بودی که دست‌هایت مرا آب می‌کرد وقتی می‌رقصیدند روی تن من. بودی. بودی….

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

گفت: برو ازدواج کن، یا پارتنری پیدا کن، با او باش، عادی‌ِ زندگی‌ات باشد. بعد من را بکن معشوقه‌ات، همانی که برای دیدنش هیجان بیش‌تری داری.

+

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

از دیروز تصمیم گرفتم آدم مقتصدی بشوم. چون دیدم آن مزرعه‌ای که من می‌خواهم بخرم که در آن مسافرخانه‌ام را راه بیاندازم، یک ذره کمتر از یک میلیون دلار است و بر همگان واضح است که من نه تنها یک میلیون دلار پول ندارم، بلکه نزدیک صد هزار دلار هم به دولت فخمیه کاپیتالیستمان بدهکارم. حالا در راستای مد بود این حرف که مرگ به کاپیتالیسم، کاپیتالیسم چند ماه اخیر آنچنان ضربه‌ای به من زده که به هیچ کشوری نزده! حالا عرض می‌کنم.

این شهوت من برای سفر خب خیلی مسئله پنهانی نیست. این شد که وقتی بانک چیس برای ما پیغام فرستاد که بیا از این کردیت کارتهای ما بگیر که هر یک دلار که خرج کنی، یک مایل جایزه می‌‌گیری. بروی سفر. این طور شده که از شش ماه قبل تا به حال، من وقتی به قیمت یک شورت نگاه می‌کنم، دیگر مهم نیست که فکر کنم ۲۶ دلار برای یک وسیله زینتی خیلی زیاد است، بلکه به این فکر می‌کنم که با ۲۶ مایل تا کجا می‌شود رفت. آن وسط سر خودم را هم کلاه می‌گذارم می‌گویم حالا اینطور ناامید نشو به زندگی. یک وقت یک جنبه غیر زینتی هم دیدی پیدا کرد. این طور شده که من از شش ماه قبل، احساس می‌کنم به خیلی از وسایل-ی که تا همین دیروز از وجودشان اطلاع هم نداشتم- احتیاج دارم. مثلا آدم حتما نیاز دارد که برای هواهای ده درجه بالای صفر،‌ صفر، و ده درجه زیر صفر سه مدل چکمه داشته باشد! (در کالیفرنیا اصلا به این احتیاجی نیست، چون آن‌ها حتی نمی‌فهمند ده درجه بالای صفر یعنی چقدر! خب پس در دی سی به این چکمه‌ها احتیاج است.

قصفه از دستم در رفت. این شد که با یک کارت پنج سانت در سه سانتی، کاپیتالیسم نه تنها مرا فریب داد، بلکه ما تشویق به خرید بیشتر کرد و ما را از لحاظ روانی متقاعد کرد که حالا جای دوری نمی‌رود. بنابراین وقتی دیروز با ترس و لرز تصمیم گرفتیم که برویم ببینیم چقدر بدهکاری چقدر سرمایه داریم که یک مزرعه بخریم،‌ دیدیم که خیلی وضع‌مان بدتر از آن چیزی است که فکر می‌کردیم. این ها جدای این اداره وام‌های دانشگاه است که هر روز برای ما سه تا نامه می‌فرستند که بیا پولت را پس بده. باور کنید اگر پول این نامه‌ها را جمع کرده بودند، وام من پرداخت شده بود. آن را کلا سعی می‌کنیم در زندگی ندیده بگیریم. انگار کن یک خریتی است که یک وقت مرتکب شدی. باید فراموشش کنی!

تا همین یک سال گذشته، اگر می‌خواستی وام خانه و زمین بگیری، به وام دانشجویی نگاه نمی‌کردند. اما به سلامتی فردی مک عزیز، از امسال این‌ اضافه شد و منی که بسیار راحت تا سال پیش می‌توانستم خانه بخرم، الان دیگر نمی‌توانم تا این وام مدرسه را پس بدهم. درود بر فردی مک عزیز.

اما من هیچ وقت آدم مقتصدی نبودم. اگر منا در یک سال‌های زندگی من وجود نداشت،‌ احتمالا من از گرسنگی به خودفروشی می‌افتادم. حتی الان هم از وضع اقتصادی من نگران است،‌ اما به اندازه ترسش از اس تی دی گرفتن نیست. من هر دفعه باید به او ثابت کنم که باور کن من حواسم هست. کم مانده بگوید عکس کاندوم را بفرست ببینم! آن سالی که شصت هزار دلال در آوردم هم همانقدر پس انداز داشتم که وقتی بیست هزارتا در آوردم. یعنی صفر. آن موقع در هتل‌های گرانتر خرج می‌شد حالا در هاستل‌های بیشتر.

این شد که به یکی از دوستان انسان‌دوست – دقت کن، نگفتم پولدار،‌ گفتم انسان‌دوست- مان گفتیم که بیا این مزرعه را بخر، من سهم تو را از درآمد می‌دهم. دوستمان هم چون آدم حسابی است- برای همین است که کارش درست است- گفت که بیا بیزینس پلان ات را به من بگو. حالا من افتاده ام به دوره برای اینکه ببینم چه مرغی در چه حوایی بهتر زندگی می‌کند و قیمت این مرغ با خروس مربوطه چقدر خواهد بود. شما می‌دانستید بیشتر از چهل نوع مرغ خانگی در کالیفرنیا وجود دارد؟ من هم نمی‌دانستم.

شما می‌دانستید ممکن است درخت نارنچ و پرتقال در یک هواهایی رشد نکنند؟ من چون در مازندران بزرگ شدم، هیچ تصوری از این واقعیت نداشتم. اصلا شما می‌دانستید، واژه بد اند برک فست از کجا آمده؟ ببینید. برای یک بیزینس پلان ریختن باید همه اینها را یاد بگیری.

من تا حالا برای یک خیال دائم پروپوزال ننوشته ام.  فقط می‌دانم من دارم با این خیال دائم زندگی می کنم. اما در خیال من بز فقط بز است، و درخت نارنج و پرتقال همه جا در می‌آیند. بنابراین من نه تنها انسان خیال باف بلکه انسان خیال باف ساده لوحی هستم. من برای رسیدن به یک خیال، همه کاری می‌‌کنم، عقلِ انرژی، تحمل، صبر، ….همه این‌ها را که در جهان من وجود ندارن، برای رسیدن به یک خیال، ثمبلشان می‌شوم. دیوانگی کردم،‌ جنگیدم. گریه کردم، اما رسیدیم. باید می‌رسیدیم. همیشه می‌رسیدم ، ما یک جایی دیگر تصمیم گرفتم خیال نکنم. یک جایی نرسیدم. یک جایی به آن واقعیتی رسیدم که در چهان من وجود نداشت. به اینکه بفهمم این که یک جاهایی، زور یک چیزهایی بیشتر است. با هیچ جنگی نمی‌شود در هوای آزاد یک جای کویری آن نارنجی را کاشت که در نوشهر می‌‌کاند. زور یک چیزهایی بیشتر است. من همیشه می‌رسیدم ، اما حالا می‌دانم که خیال هم باید مرا بخواهد.

خیال من مرا نخواست. شاید مزرعه مرا بخواهد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

گفتم که تصمیم دارم وقتی بزرگ شدم می‌خوام نجار بشم؟ خب هفته قبل اولین قدم رو در راستای رسیدن به اهداف بزرگ‌سالی‌ام برداشتم. یاسمن رو  پیدا کردم که کارش طراحی لباس و فضای داخلی هست. نجاری هم می‌کنه به چه خوبی. بهش گفتم من برات تبلیغ می‌کنم، بهم نجاری یاد بده و بذار شاگردی کنم. گفت باشه. حالا شما هم اگه تو شرق آمریکا هستید (واشنگتن، ویرجینیا، مریلند یا حتی در فاصله اینجا تا نیویورک) و کار نجاری، طراحی داخلی، ساختن فضای خاص (برای کنسرت یا نمایشگاه) دارید بیاید به خود من بگید. یا برید تو صفحه یاسمن براش پیغام بذارید. قول می‌دم پول شاگردی نگیرم ازتون. کمک کنید به نون درآوردن یک شاگرد نجار.

کارهای چوبی‌اش رو اینجا ببینید. خدایش دلتون می‌یاد در به این قشنگی تو خونه شما نباشه؟ تخت منو بگو!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

امروز کشف کردم قدمت آخرین شلوارى که در زندگى ام خریدم (که آنهم بیشتر دامن بود تا شلوار) به یک سال قبل برمى گردد.
دامن (و پیراهن البته) تا بیست سالگى براى من تعریف شده نبود. نه داشتم، نه میفهمیدمش. یک بار دیگر هم یک دوره کت و شلوار و کراوات را در سن ٢۶ سالگى داشتم.
اما بعد از آن هی بیشتر و بیشتر دامن پوشیدم. از شلوار جین که فرار میکنم، چون فوبیا دارم که با شلوار جین چاقم!
حالا هم که اینجا زمستانش به خوبی با جوراب شلواری ها و دامن های رنگ به رنگ خوب سر میشود. تازه با این موهای الاگارسونی که لوییجی ذلیل مرده درست کرده روی سرم.

البته کراوات ها را یک جای امنی نگه داشته ام. اگر منم با این سرعت تغییر در سلیقه هایم، دوباره لازمشان خواهم داشت. فعلا اما دامن و کفش تق تقی را عشق است.

(روی موبایل نه ی و ک فارسی دارم نه نیم فاصله و نه حوصله درست کردنشان را. همانطور که میدانید هدف از زبان انتقال منظور است. زیبایی هایش کالای لوکس است. ما هم فقیر)

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

Still, you are the master
I, again and again, take my hat off
As you are the ultimate game, not even player any more.
You are the game itself.

You are the game i play, and as a master you are, u play like a player, knowing you are the reason.

You, again and again, you….

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

I remember when i was a tree,
A live one…

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

اما امان از وقتی که بخواهی آدم‌ها را نرم نرمک تمام کنی. خودت تمام می‌شوی. باید برید. باید مثل تیغ یک لحظه پیدا شود، یک لحظه که ببرد. که بدانی تمام شد. بدانی دیگر هیچ حسی نه به عطر بالش مانده نه شوقی برای دیدارش. وای به روزی که فرسایشی شود. می‌شود طنابی که ریش ریش و ریش ریش‌تر می‌شود. کش می‌آید. نه قدرت نگه داشتن می‌ماند، نه تحمل سوا شدن.

باید یک لحظه باشد. که خود آدم بداند که تمام شده است. دیگر نه حسی مانده و نه آرزویی. صداقت تلخ آن لحظه، تیغ  تیز آن لحظه…

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند