از دیروز تصمیم گرفتم آدم مقتصدی بشوم. چون دیدم آن مزرعه‌ای که من می‌خواهم بخرم که در آن مسافرخانه‌ام را راه بیاندازم، یک ذره کمتر از یک میلیون دلار است و بر همگان واضح است که من نه تنها یک میلیون دلار پول ندارم، بلکه نزدیک صد هزار دلار هم به دولت فخمیه کاپیتالیستمان بدهکارم. حالا در راستای مد بود این حرف که مرگ به کاپیتالیسم، کاپیتالیسم چند ماه اخیر آنچنان ضربه‌ای به من زده که به هیچ کشوری نزده! حالا عرض می‌کنم.

این شهوت من برای سفر خب خیلی مسئله پنهانی نیست. این شد که وقتی بانک چیس برای ما پیغام فرستاد که بیا از این کردیت کارتهای ما بگیر که هر یک دلار که خرج کنی، یک مایل جایزه می‌‌گیری. بروی سفر. این طور شده که از شش ماه قبل تا به حال، من وقتی به قیمت یک شورت نگاه می‌کنم، دیگر مهم نیست که فکر کنم ۲۶ دلار برای یک وسیله زینتی خیلی زیاد است، بلکه به این فکر می‌کنم که با ۲۶ مایل تا کجا می‌شود رفت. آن وسط سر خودم را هم کلاه می‌گذارم می‌گویم حالا اینطور ناامید نشو به زندگی. یک وقت یک جنبه غیر زینتی هم دیدی پیدا کرد. این طور شده که من از شش ماه قبل، احساس می‌کنم به خیلی از وسایل-ی که تا همین دیروز از وجودشان اطلاع هم نداشتم- احتیاج دارم. مثلا آدم حتما نیاز دارد که برای هواهای ده درجه بالای صفر،‌ صفر، و ده درجه زیر صفر سه مدل چکمه داشته باشد! (در کالیفرنیا اصلا به این احتیاجی نیست، چون آن‌ها حتی نمی‌فهمند ده درجه بالای صفر یعنی چقدر! خب پس در دی سی به این چکمه‌ها احتیاج است.

قصفه از دستم در رفت. این شد که با یک کارت پنج سانت در سه سانتی، کاپیتالیسم نه تنها مرا فریب داد، بلکه ما تشویق به خرید بیشتر کرد و ما را از لحاظ روانی متقاعد کرد که حالا جای دوری نمی‌رود. بنابراین وقتی دیروز با ترس و لرز تصمیم گرفتیم که برویم ببینیم چقدر بدهکاری چقدر سرمایه داریم که یک مزرعه بخریم،‌ دیدیم که خیلی وضع‌مان بدتر از آن چیزی است که فکر می‌کردیم. این ها جدای این اداره وام‌های دانشگاه است که هر روز برای ما سه تا نامه می‌فرستند که بیا پولت را پس بده. باور کنید اگر پول این نامه‌ها را جمع کرده بودند، وام من پرداخت شده بود. آن را کلا سعی می‌کنیم در زندگی ندیده بگیریم. انگار کن یک خریتی است که یک وقت مرتکب شدی. باید فراموشش کنی!

تا همین یک سال گذشته، اگر می‌خواستی وام خانه و زمین بگیری، به وام دانشجویی نگاه نمی‌کردند. اما به سلامتی فردی مک عزیز، از امسال این‌ اضافه شد و منی که بسیار راحت تا سال پیش می‌توانستم خانه بخرم، الان دیگر نمی‌توانم تا این وام مدرسه را پس بدهم. درود بر فردی مک عزیز.

اما من هیچ وقت آدم مقتصدی نبودم. اگر منا در یک سال‌های زندگی من وجود نداشت،‌ احتمالا من از گرسنگی به خودفروشی می‌افتادم. حتی الان هم از وضع اقتصادی من نگران است،‌ اما به اندازه ترسش از اس تی دی گرفتن نیست. من هر دفعه باید به او ثابت کنم که باور کن من حواسم هست. کم مانده بگوید عکس کاندوم را بفرست ببینم! آن سالی که شصت هزار دلال در آوردم هم همانقدر پس انداز داشتم که وقتی بیست هزارتا در آوردم. یعنی صفر. آن موقع در هتل‌های گرانتر خرج می‌شد حالا در هاستل‌های بیشتر.

این شد که به یکی از دوستان انسان‌دوست – دقت کن، نگفتم پولدار،‌ گفتم انسان‌دوست- مان گفتیم که بیا این مزرعه را بخر، من سهم تو را از درآمد می‌دهم. دوستمان هم چون آدم حسابی است- برای همین است که کارش درست است- گفت که بیا بیزینس پلان ات را به من بگو. حالا من افتاده ام به دوره برای اینکه ببینم چه مرغی در چه حوایی بهتر زندگی می‌کند و قیمت این مرغ با خروس مربوطه چقدر خواهد بود. شما می‌دانستید بیشتر از چهل نوع مرغ خانگی در کالیفرنیا وجود دارد؟ من هم نمی‌دانستم.

شما می‌دانستید ممکن است درخت نارنچ و پرتقال در یک هواهایی رشد نکنند؟ من چون در مازندران بزرگ شدم، هیچ تصوری از این واقعیت نداشتم. اصلا شما می‌دانستید، واژه بد اند برک فست از کجا آمده؟ ببینید. برای یک بیزینس پلان ریختن باید همه اینها را یاد بگیری.

من تا حالا برای یک خیال دائم پروپوزال ننوشته ام.  فقط می‌دانم من دارم با این خیال دائم زندگی می کنم. اما در خیال من بز فقط بز است، و درخت نارنج و پرتقال همه جا در می‌آیند. بنابراین من نه تنها انسان خیال باف بلکه انسان خیال باف ساده لوحی هستم. من برای رسیدن به یک خیال، همه کاری می‌‌کنم، عقلِ انرژی، تحمل، صبر، ….همه این‌ها را که در جهان من وجود ندارن، برای رسیدن به یک خیال، ثمبلشان می‌شوم. دیوانگی کردم،‌ جنگیدم. گریه کردم، اما رسیدیم. باید می‌رسیدیم. همیشه می‌رسیدم ، ما یک جایی دیگر تصمیم گرفتم خیال نکنم. یک جایی نرسیدم. یک جایی به آن واقعیتی رسیدم که در چهان من وجود نداشت. به اینکه بفهمم این که یک جاهایی، زور یک چیزهایی بیشتر است. با هیچ جنگی نمی‌شود در هوای آزاد یک جای کویری آن نارنجی را کاشت که در نوشهر می‌‌کاند. زور یک چیزهایی بیشتر است. من همیشه می‌رسیدم ، اما حالا می‌دانم که خیال هم باید مرا بخواهد.

خیال من مرا نخواست. شاید مزرعه مرا بخواهد.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.