ترقوه‌های تو

من اگر جای رضا شاه، یا هر شاه دیگری، بودم، به حجاب روی سر مردم کاری نداشتم. اما دستور می‌دادم همه ترقوه‌هایشا را برهنه کنند. وقتی ترقوه‌ها معلوم‌اند آدم،‌ اگر آدم باشد، اصلا نباید به جای دیگری نگاه کند که حالا یک چیزش بجوشد یا نه. همان ترقوه کافی‌است که دین و ایمان بر باد دهد.  بر باد داد.

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای ترقوه‌های تو بسته هستند

خدا نمیداند کدام را بشنود
نفرین هایم را
یا “جان من است او” هایم را در مکث میان نفرین ها

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یک رویایی هم د ارم که رویم نمی‌شود به کسی بگویمش. دلم می‌خواهد یک جایی نشسته باشم. هنوز نمی‌دانم کجا. شاید وسط یک مهمانی، پشت میز. یا توی یک بار. یا حتی کنار دریا. اما راستش خیلی دور و برش مهم نیست. یک جایی نشسته باشم. بعد تو از پشت بیایی با دست جلوی چشمهای مرا بگیری. من که از همان اول می‌دانم تویی. اما مثلا چیزی نگویم و دست بزنم به دست‌هایت و شاید صورتت و بروم پایین‌تر تا به آن تکه فلزی روی قلبت برسم که خط‌های بخیه‌اش هنوز معلوم است. آنجا که برسم…خودت مرا می‌کشی توی خودت. مگه نه؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

تا همین امروز مقاوت کردم و اینترنت نداشتم برای خانه. امروز برف شدیدی می‌آید و اداره‌ها تعطیل است. اما ما باید کار می‌کردیم. از خانه کار می‌کردیم. من کله سحر بیدار شدم، خیلی هیجان زده و برف‌ندیده راه رفتم به یک کافه سر کوچه‌مان و گفتم قهوه‌مان را بیاورید که ما هم کار کنیم! اما خب ظاهرا تمام شهر این فکر را کرده کرده بودند. کافه پر بود. اینترنتش یواش بود. من باید آنلاین می‌بودم. نمی‌شد. الکی الکی پانزده دلار خوردم، بعد تاکسی گرفتم آمدم سر کار. این شد سی و پنج دلار. (پول یک ماه اینترنت). بعد از هول برف، کلید را هم پشت در جا گذاشتم. حالا باید یک تاکسی دیگر بگیرم بروم خانه فاطی که کلید اضافه‌ام را دارد و کلیدم را بردارم و بروم خانه خودم و از آنجا دوباره آماده شوم که در این زمهریر بروم ورزش کنم! بله. قرار است به مهمانی عیدی در خارج از کشور برویم و به من امر شده است که لباس‌های جیتان فیتان بپوشم. اگر در خانه اینترنت داشتم، از خانه بیرون نمی‌آمدم که کلید را جا بگذارم. البته اگر در خانه اینترنت داشتم احتمالا دیشب کلاه و دستکش این پسرک دوستم را هم تمام نمی‌کردم . بله. من بافتنی می‌کنم. در هر پست این را تکرار می‌کنم که ملکه ذهن شود. البته یک دلیل دیگرش هم واقعا این است که دلم برای فیلم دیدن هم تنگ شده است. با رادیو بسیار حال خوبی دارم، اما یک چیزهایی هست که دیگر باید ببینمشان. دلم برای جان استوارت دیدن هر صبح موقع مسواک زدن تنگ شده است. بماند که حالا دارد می‌رود چهارماه که فیلم بسازد. اما من همچنان به خودم قول می‌دهم که اینترنت فقط برای زمان‌های برفی باشد و اینکه ازش صدا بیرون بیاید و چشم مرا ندزدد. البته خیلی هم نگران نیستم. کسی دیگر چشم مرا نمی‌دزدد. حتی آقای استوارت.

آها. زنگ زدم اینترنت خریدم برای خانه. یکشنبه می‌آیند وصلش می‌کنند.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

به گیرنده‌های خود دست بزنید

دنیای در هم و برهمی است. دیگر رابطه‌ای بین فرستنده و گیرنده برقرار نیست. فرستنده یک پیغام می‌فرستد، گیرنده یک پیغام دیگر می‌گیرد. ایراد ها هم از هیچ دستگاهی نیست. کدهای فرستنده‌ها و گیرنده‌ها فرق می‌کند. دنیای کدهای یک‌ نفره است. یعنی آدم‌ها در سن و سال ماها، دیگر هر کدام برای خودشان کد خودشان را داند. یک آدم‌هایی دور و برشان این کدها را می‌فهمند. اصلا آنها در تاسیس این کدها کمک کرده‌اند. اما وقتی می‌روند یک جا با آدم‌های تازه، دیگر کسی آن کد‌ها را نمی‌گیرد. یعنی می‌گیرند، با معنای دیگر می‌گیرند. این می‌شود که کدهای زیادی در هم گم می‌شوند و از این سر میز به آن سر میز تنها چیزی که می‌رسد، صدای خش خش کدهای ناشناخته است.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای به گیرنده‌های خود دست بزنید بسته هستند

آخر هفته‌ها که می‌شود عزا می‌گیرم. انگار دوباره یادم می‌آید که کجا هستم. دیروز به همکارم می‌گفتم که خیلی وقت است جایی نرفته‌ام و باید بروم سفر. یک نگاه چپی کرد که ترسیدم. اما واقعیت این است که وقتی در سنتاباربارا یا سن‌فرانسیسکو که بودم و ماشین داشتم، همیشه جمعه‌ها یک بلایی سر خودم می‌آوردم و می‌زدم بیرون. یک طوری بود که می‌شود چادر رو برداشت و برد هر جایی خوابید. می‌شد رانندگی کرد و در شمال و جنوب به آدم‌هایی رسید که خانه‌شان خانه خود آدم بود. اصلا این‌ها نه. می‌شد رفت حیاط خلوت پشت و فقط کنار اقیانوس نشست.

اینجا همه چیز به الکل ختم می‌شود. نه که الکل خوب نباشد، اما الکل فقط برای این گلوی آدم را می‌سوزاند که آدم سوزش دلش را یادش برود. از چهارشنبه ایمیل‌ها و تکست‌ها شروع می‌شود که آخر هفته چه کنیم برویم کدام بار، چه بخوریم کی بیاید کی نیاید. همه منتظر این آخر هفته هستند که بتوانند فراموش کنند بدون اینکه نگران صبح دیر بیدار شدنشان باشند. می‌دانستید در این شهر آدم‌ها واقعا به این فکر می‌کنند که فردا صبح باید زود بیدار شوند، پس نباید الکل بخورند یا شب زیاد بیدار بمانند؟ آینده‌نگری در این شهر زیاد است. همه به دو سال بعد، به چهار سال بعد، به فردا صبح، به آخر هفته فکر می‌کنند. همه به همه بازه‌های زمانی نیامده فکر می‌کنند آنقدر که حال خرابشان را نمی‌بینند. خرابی حال‌شان را با الکل می‌پوشانند که فردا آنقدر پول داشته باشند که بروند یک جایی خارج شهر خانه بخرند و ازدواج کنند و بچه دار شوند.

نه که من تافته جدا بافته باشم. من هم قاطی این جمعیتم. من هم هر صبح باید بکنم خودم را از توی تخت و بیاندازم زیر دوش حمام که بیایم به موقع به سر کارم برسم. من هم الکلی شده‌ام. من هم مراقبم لاک ناخن‌هایم نپرد. من هم می‌خواهم سایز خودم را خفظ کنم. من هم منتظر آخر هفته‌ام. منهم ایمیل‌های گروهی می‌زنم و جواب می‌دهم.

کاش ماشینم را آورده بودم. دلم رانندگی بی‌هدف می‌خواهد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

دوستم گفت که یه دخترى اینقدر عاشقش بوده یه زمانی که وقتی همینطوری بهش گفته بوده که کله تیغ شده باید بهش بیاد، دختره رفته بوده سرشو تراشیده بوده.
بغض چرا منو خفه کرد یه دفعه؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

حالا که ماشین ندارم و پیاده بین سر کار و خانه رفت و آمد می‌کنم ( هر طرفش تقریبا چهل دقیقه است. پیاده روی خوبی است) رادیوی ملی را با موبایل و توی راه گوش می‌کنم. رادیوی ملی همان ان پی آر است.

صبح با قیافه خسته از کار دیر وقت دیشب، حمام نکرده کلاه گذاشته بودم روی سرم و در راه کار بودم که ان پی آر این گزارش را پخش کرد. رسید به آنجا که این زن بچه‌هایش را در ایران جا گذاشته تا بتواند برود بیرون و بخواند. آدم چطور چشمش خیس نشود. حالا شاید من زیادی اشکم دم مشکم است، اما ما از این ممکلت و وضعش رهایی نداریم. هر جا برویم، یک جوری همراهمان است. توی چشممان است. اینجا همه ان پی آر گوش می‌کنم. فکر می‌کنم دفعه بعدی که یک نفر بخواهد سر صحبت را باز کند و بفهمد که ایرانی هستم حتما می‌گوید که یک گزارش در ان پی آر شنیدم که زنی نمیتوانست در ایران آواز بخواند و بچه‌هایش را گذاشت و رفت.

این بچه‌هایش را گذاشت و رفت تلخ نیست، مملکت ما تلخ است، ما تلخیم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

بدن‌‌های ما

Screen Shot 2013-02-27 at 1.31.31 PM

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بدن‌‌های ما بسته هستند

از کار نه تا پنج (بله. به دامش افتاده‌ام) که به خانه می‌رسم، اگر حوصله داشته باشم می‌روم ورزش می‌کنم. دلیلم هم سلامت و این حرف‌ها نیست. نمی‌خواهم چاق شوم. وقتی چاق می‌شوم، سنگین می‌شوم و این سنگینی اذیتم می‌کند،  حالا شاید همان سلامت است. نمی‌دانم.  دلم هم نمی‌خواهد شکمم از زیر لباس‌های تنگ و رسمی کارم بزند بیرون. دلم می‌خواهد وقتی لختم از خودم خوشم بیاید. حالا چرا آدم نباید از شکم خودش خوشش بیاید و چه چیز باعث این روند دوست داشتن/ نداشتن می‌شود، بحثی است که توی کله من است و من حوصله ندارم بهش فکر کنم. راحت‌تر این است که ورزش کنم.

تازگی‌ها یک کارهای دیگری هم می‌کنم. بافتنی می‌کنم با جدیت. بافتنی خوب است. خوبی‌اش این است که هر دو دستم مشغول است. مثل کتاب‌خواندن نیست. خوبی مشغول بودن هر دو دست این است که ابروهایم را نمی‌کنم. دالی این دفعه یک روغنی بهم داد که شب‌ها با گوش پاک‌کن بمالم به ابروهایم که در بیایند. گفت تا سه هفته جواب می‌دهد. هنوز یک هفته هم نشده است. بله. بافتنی برای سرگرمی دست‌ها خوب است. فکر هم فقط به رج‌ها است و اینکه کدام زیر است و کدام رو. یک دست‌کش برای نگار بافتم یکی برای خودم. رفتم از این گرم‌کننده‌های پا ببافم، نخ نازک بود هزارسال طول می‌کشید. یک کاموای کلفت‌تری خریدم و الان دارم یک کلاه می‌بافم. دارم.

هفته قبل سفال‌گری هم کردم. یعنی یک گل‌هایی است که در اجاق خانگی می‌شود پختشان. نشستیم با نگار یک طرح‌های خیلی آوانگاردی درست کردیم و رنگ‌های جیغ بهشان زدیم. خیلی متعحب شدم که چرا بقیه این هنر آوانگارد را کشف نکردند و وقتی با ذوق گذاشتم جلوی دوستانم،‌ گفتند شبیه این مجسمه‌های چینی بازار تجریش است. من چون این مجسمه‌های چینی بازار تجریش را ندیدم، گذاشتم به حساب عدم هنر فهمی آن ها.

تازه قرار است در یک بازار هنری که برای عید در اینجا برقرار می‌شود،‌ بروم گوشواره‌ها و گردنبدهایی را که ساخته‌ام هم بفروشم. پدرم همیشه عقیده داشت که از من هیچ کار دستی بر نمی‌آید. از تغییر هورمون‌های بعد از سی سالگی خبر نداشت.

غیر از این‌ها خبری نیست. نگار فردا می‌رود و دوباره همه چیز خاکستری می‌شود. حوصله سانتی‌مانتالیزیم عشقی را هم ندارم. هیچ هم فکر نمی‌کنم که ممکن است روز تولدم چه اتفاقاتی بیافتد. شاید دو سه روزی ماشین کرایه کردم زدم به جاده‌ای چیزی. دلم برای رانندگی تنگ شده است. دلم برای خیلی چیزها تنگ شده‌است. اهمیتی هم ندارد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند