می‌خواستم بهش تکست بدم بگم می‌دونی بیشتر از همه چی دلم برای چی باهات تنگ شده؟ بعد که اون گفت چی. من بگم رانندگی باهات.

به رفیقم گفتم موبایلم رو ازم بگیره نذاره تکست کنم.

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

ما انسانهای خوشبختی هستیم که در دورانی زنده هستیم که شجریان زنده است و میخونه. جدی میگم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

و من یه عالمه بخندم و تو یه عالمه بگی چشاشو

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

که با هم های تا صبح عشقبازی کنیم

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

اومده بود که حرف بزنه. مهم نیست یه وقتایی آدما همو بشناسن یا نه. شاید اصلا با غریبه‌ها بهتر بشه حرف زد. شاید اون منو می‌شناخت. من سعی نکرده بودم بشناسم. بی‌رمق‌تر از این حرفام. اما اون اومده بود که حرف بزنه. اینو از لحظه اول، شاید حتی کلمات اول فهمیدم.

من نذاشتم حرف بزنه. هر دفعه بحث رو عوض کردم. کوچه علی چپ رو رفتم تا آخر، برگشتم و باز رفتم. مسخره‌بازی در آوردم. آهنگ گذاشتم. مست کردم. مسخره‌بازی در آوردم. هی حرفش رو قطع کردم. لگد پرونی کردم. همه این کارا رو کردم که حرف نشنوم. می‌فهمیدم که می‌فهمه. اما باز به روی خودم نیاوردم. احساس بدجنسی نداشتم، احساس خودخواهی عمیق داشتم. اما راستش جونم نمی‌کشید. نمی‌کشه.

نه که من از بدبختی‌های مهاجرت، اونم مهاجرت تازه، بی‌خبر باشم. نه. نه که خرم از پل گذشته باشه دیگه برام مهم نباشه، نه. نه که ندونم چی بگم،‌ ندونم افسردگی چیه، بگم کی دست ما رو گرفت و آخرش خودت باید بکشی بیرون. نه. هیچ کدوم از اینا نبود. فکر کنم فقط خستگی بود. خستگی هست. آدما دلشون می‌خواد وقتی حرف می‌زنن یکی باشه دلداری بده. بگه آره. راست می‌گی. منم همینطور. اینطور بود اینطور شد. بگه سخت نگیر. بگه درست می‌شه. اما واقعیت اینه که هیچی هیچ‌وقت درست نمی‌شه. همیشه از نوعی به نوعی دیگه تغییر می‌کنه. وقتی دلتنگی‌های مهاجرت تمام شد، تازه هزار بدبختی دیگه هست. درس هست که می‌دونی بی‌فایده است. فکر اینکه اونجا داشتم تو مملکت خودم فلان کار می‌کردم،‌ اینجا تو یه دهاتی گیر افتادم هست. اما فکر برگشتن سخته. نمیشه.

حالا نمی‌دونم اینجا رو می خونه یا نه. فکر کنم بخونه. بچه جون. می‌دونم حرفت تو دلت خفه شد. نتونستم بشنوم. یه وقتایی آدم بزرگ‌ها هم کم میارن. منم این دفعه خودمو آدم بزرگ حساب کردم. ببخشید.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

بابابزرگم بد اخلاق و قد بلند بود. می‌گم بود چون دیگه الان نمی‌دونم چقدر کمرش شکسته یا اخلاقش چطور شده. البته امروز مامان‌بزرگم گفت که داد و هوار کرده که منو از تو سی سی یو ببرید خونه! بابا بزرگم سکته کرده.

بابا بزرگ قد بلند و بد اخلاق بود. همیشه تند راه می‌رفت. عیدها که می‌دیدم با مامان‌بزرگم بیرون می‌رن همیشه مامان بزرگ ازش عقب می‌افتاد. بابام همیشه مثال می‌زد و می‌گفت که مثل بابابزرگت اینقدر تند نرو. جلوتر از بقیه نرو.

بابابزرگ یک دنده بود و لج ‌باز. حرف نمی‌زد. خیلی کم حرف می‌زد. خیلی کم یادمه خنده‌اش رو دیده باشم. پسردوست بود. یعنی دایی‌ام رو که یکی یکدونه بود یا رها که تنها نوه نرینه خانواده مادریه. (هنوز هم هست). همیشه داشت یه کاری می‌کرد. یه روز دیوار رنگ می‌کرد. یه روز یه دیوار رو خراب می‌کرد شکل خونه رو بهم می‌زد. یه روز داد تو حیاط خونه‌شون یه ساختمون ساختند بعد به دایی‌ام گفت بیا اینجا زندگی‌کن.

می‌گن بعد از اینکه داییم اینها از ایران رفتند و بعد از اومدن ما شکست. یه دفعه پیر شد. سال اولی که ما اومده بودیم یه دفعه یه مشکل ریوی پیدا کرد. سی سالی بود سیگار نمی‌کشید. اون سال اون مریض شد، مامان بزرگم مریض شد. مامانم هم اینجا شکست یه دفعه.

آخرین بار کی باهاش حرف زدم؟ سه سال پیش. زمستون بود. فکر کنم اول دی. زنگ زدم خونشون. در جا شناخت. با یه ذوقی حرف زد که هیچ وقت ندیده بودم. بلند بلند حرف می‌زد. می‌گفت ما می‌میریم شما آخرش نمیایید. بعد یه دفعه بغض کرد. گفت کی مایی پس؟ منم گریه‌ام گرفته بود. گفتم عید میام. قول می‌دم عید بیام.

سه سال پیش بود. دیگه روم نشد زنگ بزنم بهش.

حالا سکته کرده تو سی سی یو بستریه. داد و هوار می‌کنه منو ببرید خونه. بداخلاقه و کله شق. مامانم میگه تو بیمارستان نگهش داشته باشن بهتره. هشتاد و خورده‌ای سالشه.

اگه یکی از پدربزرگام یا مادربزرگام برن، دیگه هیچ‌کاری نمی‌شه کرد. وقتی می‌اومدم بیرون،‌ قول داده بودم سر دوسال برگردم دیدنشون. ده سال شده.

احمقم که نمی‌رم. احمق. اونا می‌رن و من برای همیشه حسرت دیدنشو خواهم داشت به خاطر اینکه الان باید برم و نمی‌رم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

Knitting Class

رفته بودم کاموا بخرم سر راه برگشتن به خونه. انتخاب کردم. رفتم پولشو بدم خانومه گفت اسمت چی بود که تو سیستم بهت از این جایزه هاى خرید بدیم. گفتم. یه دفعه گفت اوه ماى گاد! اى کن نات بلیو دیس! گفتم خانوم باور کنید اسمم اینه باور نمیکنی چیه. بعد گفت که نه. همین الان همکارم رفت که براتون یه کارت هدیه پست کنه. دوستتون سفارش داده.

دوستت دارم پتیاره زیبا. خدایش این از کجا به عقلت رسید آخه که منو بفرستى کلاس بافتنى؟ خل وضع داغون من.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای Knitting Class بسته هستند

از این ثانیه‌های لعنتی

رفتم ببینم پارسال چه نوشته بودم برای تولدم، دیدم به‌به چه روزهایی بود، چه دورانی داشتیم. چه خوشحال الکی بودیم. چه مهمان داشتم،‌ چه آخر هفته‌ای بود. چه زندگی کرده بودم. چه نوشته بودم سالم رنگی بود، چقدر هیجان داشت.

حالا اصلا رویم نمی‌شود بنویسم که این سی و دو سالگی غیر از بی‌رنگی چه داشت. لامصب حتی کمرنگ هم نبود. بی‌رنگ بود. بی‌رنگ.

پایم گیر کرد در کار هشت تا پنج در یک دفتر. با لامپهای نئون. گیر افتادم. سفر نرفتم آنطور که می‌خواستم. به رفاقت‌هایم گند زدم. خودم را دوست نداشتم. یک آدمی شدم که فقط می‌گوید بله باشد که نجنگند. یک آدمی که دیگر از رویاهایش خجالت می‌کشد. دست کشیده از دوست‌داشتن. خسته شدن از عاشقی. باخته زندگی‌اش را به تکرار هر روز. اشک دم مشکش دیگر بند نمی‌آید. از خواهر کوچکترش که اینقدر قوی است خجالت می‌کشد. دارد موهایش را بلند می‌کند فقط برای اینکه مثلا جلوی تکرار کوتاهی‌اش را بگیرد. بلد نیست با دست و پای لاغر و موی دراز چه کند. فقط محکم‌تر لگد می‌زند. بی‌حس‌تر از همیشه می‌خوابد. بیشتر از همیشه قرص می‌خورد. کمتر از همیشه می‌خندد. سردردش قطع نمی‌شود. از زور بی‌جانی ماهی دو بار پریود می‌شود.  به آدم‌های عاشق‌ حسودی‌اش می‌شود. به زنانی که کسی دوستشان دارد حسودی‌اش می‌شود. دلش تنگ شده برای یک بغل ساده، برای یک بی‌حرفی آرام. برای یک روز وادادن. برای مزرعه‌ نداشته‌اش. برای کوله پشتی‌اش. برای همه چی.  دور است و انگار هیچ وقت دیگر برنمی‌گردد به روزهای پررنگ زندگی‌اش.

امیدوار بودم بهتر باشم امروز. اما نبودم. دروغ هم بلد نیستم بگویم. شاید سی و سه سالگی بهتر باشد. کاش باشد. کاش درخت داشته باشد، جاده داشته باشد. عشق داشته باشد. کاش تنهایی‌اش کمتر باشد. کاش دیوانگی داشته باشد. کاش دیوانگی داشته باشد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای از این ثانیه‌های لعنتی بسته هستند

از این ثانیه‌های لعنتی

رفتم ببینم پارسال چه نوشته بودم برای تولدم، دیدم به‌به چه روزهایی بود، چه دورانی داشتیم. چه خوشحال الکی بودیم. چه مهمان داشتم،‌ چه آخر هفته‌ای بود. چه زندگی کرده بودم. چه نوشته بودم سالم رنگی بود، چقدر هیجان داشت.

حالا اصلا رویم نمی‌شود بنویسم که این سی و دو سالگی غیر از بی‌رنگی چه داشت. لامصب حتی کمرنگ هم نبود. بی‌رنگ بود. بی‌رنگ.

پایم گیر کرد در کار هشت تا پنج در یک دفتر. با لامپهای نئون. گیر افتادم. سفر نرفتم آنطور که می‌خواستم. به رفاقت‌هایم گند زدم. خودم را دوست نداشتم. یک آدمی شدم که فقط می‌گوید بله باشد که نجنگند. یک آدمی که دیگر از رویاهایش خجالت می‌کشد. دست کشیده از دوست‌داشتن. خسته شدن از عاشقی. باخته زندگی‌اش را به تکرار هر روز. اشک دم مشکش دیگر بند نمی‌آید. از خواهر کوچکترش که اینقدر قوی است خجالت می‌کشد. دارد موهایش را بلند می‌کند فقط برای اینکه مثلا جلوی تکرار کوتاهی‌اش را بگیرد. بلد نیست با دست و پای لاغر و موی دراز چه کند. فقط محکم‌تر لگد می‌زند. بی‌حس‌تر از همیشه می‌خوابد. بیشتر از همیشه قرص می‌خورد. کمتر از همیشه می‌خندد. سردردش قطع نمی‌شود. از زور بی‌جانی ماهی دو بار پریود می‌شود.  به آدم‌های عاشق‌ حسودی‌اش می‌شود. به زنانی که کسی دوستشان دارد حسودی‌اش می‌شود. دلش تنگ شده برای یک بغل ساده، برای یک بی‌حرفی آرام. برای یک روز وادادن. برای مزرعه‌ نداشته‌اش. برای کوله پشتی‌اش. برای همه چی.  دور است و انگار هیچ وقت دیگر برنمی‌گردد به روزهای پررنگ زندگی‌اش.

امیدوار بودم بهتر باشم امروز. اما نبودم. دروغ هم بلد نیستم بگویم. شاید سی و سه سالگی بهتر باشد. کاش باشد. کاش درخت داشته باشد، جاده داشته باشد. عشق داشته باشد. کاش تنهایی‌اش کمتر باشد. کاش دیوانگی داشته باشد. کاش دیوانگی داشته باشد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای از این ثانیه‌های لعنتی بسته هستند

هشت مارچ ۲۰۱۳

هر سال که می‌گذرد، من انگار دوباره و دوباره فروغ فرخزاد را می‌شناسم. هر کسی برای خودش یک فروغ دارد به نظر من. ماها، زن‌ها، زن‌های ایرانی، هر کدام فروغ را به نوعی می‌شناسیم. یکی برای عصیانش، یکی برای تولدی دیگرش، یکی برای فصل سردش، یکی برای اسیرش و برای دیگری دیوار است. هر بار، هر شب که فروغ می‌خوانم، فکر می‌کنم بخشی از روحم برهنه می‌شود باز دوباره و دوباره. آنجا که از معشوق می‌گوید، آنجا که می‌گوید من از تو می‌مردم، آنجا که از اجتماع این تجربه‌های پریده رنگ حرف می‌زند، آنجا که از بوی شیر میان پستان‌های این زنان ساده کامل می‌گوید، آنجا که عریان است و آنجا که فریاد می‌ژند که ما سیب را چیدیم. برای من فروغ همین است. برای من فروغ چیدن عریان آن سیب است. این باغی است که فتح کرده، این صمیمیت با تنش است در طراری و این درخشیدنش است. این برهنگی فروغ است که این روزها در جان و روح من جولان می‌دهد و گاهی نیمه شب‌ها با خودم می‌خوانم که نترسیدیم که نترسیدم که نترسیدم. فروغ شعر زندگیست. خود زندگیست. روز زن امسال برای من عطر برهنگی فروغ را داد. مبارک است.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای هشت مارچ ۲۰۱۳ بسته هستند