اولین بار تو چند سال گذشته که غار ندارم. یعنی نمی‌تونم داشته باشم. اون موقع‌ها هر وقت می‌خواستم می‌تونستم ناپدید بشم. همه دور و بری‌هام این مفهوم من تو غارم رو می‌فهمیدن. نه کسی کارم داشت نه کسی حالمو می‌پرسید. هر وقت می‌خواستم می‌اومدم بیرون.

اینجا باید هر روز مردم رو ببینم. نه تنها ببینم که هر روز جلسه داشته باشم و هر روز مراوده کنم و هر روز با بقیه حرف بزنم. به خاطر کار نمی‌تونم تو شبکه‌های اجتماعی نباشم. باید همه وسایل ارتباطی‌ام روشن باشه و حواسم هم بهشون باشه. غار و مار تعطیله.

بعد هم چارتا دونه آدم می‌شناسم چند وقته. نمی‌تونم انتظار داشته باشم که معنای غار رو بفهمن که. به ملت دو دفعه بگی نه، دفعه سوم فراموش می‌شی. بعد من باز می‌افتم تو دور ای وای من غریب تنهام.

دلم غارم رو میخواد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

«تنس» از اون کلماتی که من نمی‌دونم چه کلمه‌ای در زبان فارسی داریم که معادل باشه. عصبی نیست، گیج نیست، آشفته نیست. هیجان زده نیست. یه چیزی هست که سنگینه. یعنی دقیقا حجم سنگینش رو آدم می‌تونه حس کنه. آدم تنس می‌تونه آشفته و عصبی و هیجان‌زده و گیج باشه، اما یه چیز دیگه‌ای هم هست که دقیقا اون تنس بودنشه. آدم برق‌داره. کافیه دست بهش بزنی. یا آدم جرقه داره. نمی‌دونم. همه اش هم توی خود آدم.

تو اون زمون‌های دور، من قبول نمی‌کردم که تنسم. یعنی همیشه هم نبودم. اما وقتایی که بودم، می‌گفت که ببین. الان مثلا تنس هستی. لامصب تیرش خطا هم نمی‌رفت.

اگه الان اینجا بود می‌گفت تنسی و خیلی هم تنسی. حجم همه روز رو دارم حس می‌کنم توی تنم. سنگینم. کله‌ام و تنم.

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

سه روز بود قرص‌هایم تمام شده بود و تنبلی اجازه نمی‌داد بروم داروخانه. امروز راه نیم ساعته را یک ساعت طول کشید که آمدم. گذاشتم تقصیر کفش‌های پاشنه بلند. بعد دیدم به شدت سگ هستم و دارم یکی یکی بازخواست می‌کنم. بعد گفتم تا عصر هم می‌توانی تحمل کنی نکبت. حالا نخواب. اما فقط خواب نیست. یعنی من از آن‌ها نیستم که یک دفعه بی‌افتم و خوابم ببرد. نارکلپسی‌ام پیشرفته نیست، اما  آدم بی‌حال است و اصلا مغزش دیگر نمی‌کشد. تازه آدم می‌فهمد که این آدم‌های معتاد بی‌نواها چه می‌کشند. خب حق دارند برای رسیدن به مواد به همه کاری دست بزنند. تاکسی گرفتم رفتم قرص‌هایم را تحویل گرفتم همانجا توی داروخانه انداختمشان بالا. محض احتیاط دوتا.

پی‌نوشت: این شب‌ها این سریال خانوم نی‌کی‌تا را می‌بینم. توی خواب و بیداری بی‌دوایی به خودم می‌گفتم، بیدار بمان. بیدار بمان. این توطئه دویژن است که می‌خواهد تو بخوابی. باید در برابر موادشان دفاع کنی. نباید ببازی. اگر تفنگی چیزی دم دستم بود هم یک شلیکی می‌کردم. گاهی فکر می‌کنم از من جوگیر تر کسی در جهان هستی موجود نیست.

پی‌نوشت دو: ترکیب بیش‌فعالی و عدم تمرکز با نارکلپسی اصلا ترکیب خوبی نیست. یک مبارزه است بین بدن خسته و مغزی که آرام نمی‌گیرد. باور کنید بسیاری از عکس‌العمل‌ها و رفتار ما که به آگاهی و شعور مربوطش می‌کنیم ریشه فیزیکی دارد. هر دوتای این جریان‌ها( های بسیار متضاد) در مغز من ( به معنای فیزیکی) اش در جریان است. من باید یک دارو بخورم جلوی این را بگیرم، یکی دیگر که جلوی آن را. یکی آرامم کند یکی بی‌خوابم. بد وضعی است.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

ساعت هفت و نیم صبح دوشنبه، جدال با بیدار شدن و شروع هفته و یک دفعه عکس تو، تار و کدر، در پس‌زمینه عکسی که یک نفر بی‌ربط گذاشته بودش توی فیس بوک.

هجوم آدرنالین دلتنگی و حالا یک دوشنبه غمگین پرکار و بی‌تو. ای لعنت به تو ای فیس بوک. ای لعنت.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

اسمش برایم مقدس شده. وقتی نوشتمش که سلام فهمیدم که دیدن نوشته اسمش مرا می‌لرزاند. این شات‌های تکیلا دارد چه می‌کند با من

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

مست،‌ مانده‌ام که برایش بنویسم یا نه. بنویسم از حال و هوای این روزهایم یا بگذارم که همه چیز همینطور دور بماند. دلم برای دیدنش می‌میرد، اما می‌دانم که نه می‌توانم این‌ها را بگویم نه قرار است که بگویم. مستم اما هنوز می فهمم که همه چیز توی سر من است. کاش بشود. کاش بشود انقدر جرات پیدا کنم که بنویسم. فقط یک کلمه بنویسم که چقدر پر رنگ است در تمام این لحظات مستی من.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

۱. حالا دیگر چیزهای کمی در این دنیا هستند که مرا آزار دهند. آدم که کرخت می‌شود، دیگر راستش خیلی چیزها برایش اهمیت ندارد. نه که اهمیت نداشته باشد، اما دیگر آدمی نیستم که وقتی یک مگس آمد توی ماشینم،‌ نزدیک بود برایش گریه کنم که حالا راه خانه‌اش را گم می‌کند و می‌خواستم دور بزنم و برگردم سر همان چهار‌راهی که آمده بود توی ماشین که شاید خانه‌اش را پیدا کند. الان پوست قلبم کلفت‌تر شده است. اما هنوز یک چیز اندازه همان وقت‌ها آزارم می‌دهد. از اینکه غذا دور بریزم بدم می‌آید. اسمش هم بدآمدن نیست. اذیت می‌شوم. شاید هیچ وقت نتوانم در رستوران کار کنم. دیدید وقتی آدم خیلی حالش بد است و نگران است و اذیت است،‌ بالا می‌آورد. من گاهی که نشسته‌ام توی رستوران و می‌بینم چقدر مردم ته غذایشان مانده و این‌ها همه دور ریخته می‌شوند می‌خوام از درد بالا بیاورم. اما سر میز است و نمی‌شود. می خواهم بگویم که این دور ریختن غذا مرا اذیت می‌کند. بد اذیت می‌کند. یک لقمه هم بماند، توی رستوران خیلی گران قیمت هم باشد، می‌خواهم بگویم این لقمه را می‌برم. باید هر طور شده بخورمش. یک باری توی یک مهمانی یک خانمی گفت اگر بخوری مثل این است که شکم خودت را کردی سطل آشغال. اما همین حرفش هم برایم دردناک بود. یعنی ترجیح می‌دادم شکمم سطل آشغال باشد تا غذا را بریزم توی سطل آشغال. شاید مال این است که در بدبختی بزرگ شدم و غذا برایمان مسئله بود. غذای خوب مسئله بود. گرسنه نماندن مسئله بود. نمی‌توانم غذا دور بریزم.

۲. مادر بزرگم نان را که روی زمین می‌دید، برش می‌داشت. می‌بوسید. با دامنش تمییزش می‌کرد، می‌گذاشت کنار کوچه. یا اگر سنگی بود، می‌گذاشت روی سنگ. می‌گذاشت روی بلندی. خانه‌شان رو به روی خانه ما بود. واسه همین زیاد می‌دیدم این را. آن برداشتنش هیچ، آن بخش بوسیدنش بود که حال غریبی داشت. یک جوری نان را مقدس کرده بود از بچگی برای من. حالا هزار نوع نان هست. بربری و لواش و تافتون و باگت و تست و هزار رنگ قهوه‌ای و سفید و زرد و قرمز و سیاه. اما مثل همه خدایان کعبه، هنوز همه‌شان مقدس‌اند انگار. هر نوع نانی که باشد، اگر گوشه خیابان افتاده باشد، مرا یاد مادربزرگم می‌اندازد که نان را می‌بوسید و می‌گذاشتش روی بلندی. من وقتی برای کسی کادو می‌فرستم هزار بار هم که باشد دلم می‌خواهد بنویسم که دنیایش پر از نور و نان باشد. نور و نان.

۳. یک عکس فرستاد که نظر بده طرف چطور است. در جوابش نوشتم که دکتر جان. این طرف برکتی خداست. نگذار تکه نان بماند روی زمین. گناه است اگر برکت خدا را هدر بدهی. جواب را فرستادم رفت و بعد فکر کردم خب بله. آبجکتیفای (شی‌‌واره سازی تن به قول زبان‌دانان) کردم طرف را. علم به عمل نادرست از قبح عمل کم نمی‌کند. اما این را من می‌گذارم توی دسته‌ خوب‌ها. یعنی توی دسته خیلی خوب‌ها. خیلی بخواهم صادق باشم راستش این می‌شود که ته دلم خواست که کاشکی یکی مرا با نان یکی کند. نان هم هنوز برای من آن تکه‌ای است که مادر بزرگم می‌بوسید و می‌گذاشتش روی بلندی.  یکی بگوید گناه نکن که نان را بگذاری بماند روی زمین. خب خوب است دیگر. فکرش را بکنید. شما دلتان نمی‌خواست لقمه نان بودید؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

میکی ایز بک ، دفتر دوم ، چپتر اول

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

۱. خیلی ممنون که می‌روید هر روز رای می‌دهید. واقعا این سیستم هر روز یک رای بسیار سیستم مسخره‌ای است. حتی من بی‌آبرو و پر‌رو دیگر رویم نمی‌شود هر روز بروم توی فیس بوک رای ‌بخواهم. قول می‌دهم بعد از هفت می دوباره انسان محترمی شوم. اما شما بروید اینجا به و به کاندیدای اصلح که نه، به بلوط رای بدهید.

۲. این مسابقه وبلاگی شده بلای جان ما.  عرض می‌کنم چرا. یک انسان‌های نازنینی بودند که خب مرا از طرق دیگری غیر از وبلاگ می‌شناختند. طبعا. مثلا دوستان فیس بوکی و فامیل و غیره. من هم عرض کردم که انسانی هستم که هر روز می‌روم توی فیس بوکم گدایی رای می‌کنم، این است که الان همه اینجا را می‌خوانند. چاکریم. خب این کجایش بد است؟ عرض می‌کنم.

من اینجا تمرین نوشتن می‌کنم. معلوم نیست چیزی که اینجا می‌نویسم واقعیت است، تخیل است، فانتزی است، آرزو است، خواب است، ….یک بار نوشتم که وبلاگ مثل جعبه داروی آدم است. آدم هر وقت حالش بدش می‌رود سراغش. بعد یک کسی که از دور می‌بیند فکر می‌کند این آدم همه‌اش همین است. خب این نیست.

آدم‌های زندگی من می‌دانند که نباید بیایند در مورد پست‌های اینجا با من حرف بزنند. می‌دانند که اگر این‌تو آه و ناله می‌کنم حق ندارند به من زنگ بزنند بگویند چی شده. دیگر نگران هم نمی‌شوند می‌گویند روی دوا موا بوده یک چیزی نوشته. بعد هم می‌دانند که بعضی چیزها اینجا کلا تخیل است. اما بقیه که نمی‌دانند که.

دیروز یک دوستی بعد از ظهر پیغام داد که می‌دانم شماره یک نیستم، اما اگر خواستی بیا برویم فلان تاتر را ببینیم. من تا یقه از خجالت رفتم توی زمین. خب اینطور که نیست من بیایم یک فرم اکسلی درست کنم بگویم خب این‌ها شماره یک، این‌ها شماره دو و غیره. آدم‌ها برای من مهم اند. زیاد هم مهم‌اند. آن روز یک حسی داشتم از اینکه مثلا حالم چی‌است. ممکن است اصلا دیگر به یادش نیاورم. اما آدم که خودش متکلم‌ وحده استَ، یادش می‌رود که دیگران یادشان می‌ماند. خیلی خجالت کشیدم راستش.

۳. یک مسئله دیگر هم این است که شما می‌دانید زندگی من با غر پیوند غریبی دارد. اصلا بدون غر نمی‌شود سر کنم. حالا دیگر نمی‌توانم بیایم غر بزنم که این شهر فلان است و زندگی‌ام فلان و ای کاش فلان. کافی است یک دعوت مهمانی را رد کنم. جواب می‌گیرم که تقصیر خودت است که تنهایی و تقصیر خودت است که ارتباط برقرار نمی‌کنی و تقصیر خودت است که تلاش نمی‌کنی رفیق پیدا کنی و تقصیر خودت است که بلا و بلا…خب این کار غر زدن را بسیار سخت می‌کند.

۴. یک مشکل دیگری که دارد به شدت نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود و من الگوی رفتاری خودم را حالا دیگر بهتر از هر کسی می‌دانم این است که کافی است یکی دو روز فکر کنم دارم خودسانسوری می‌کنم و بنا به ملاحضات افراد خاص یک چیزی را که توی دلم مانده نمی‌نویسم. این فکر خودسانسوری مرا به آنجا می‌رساند که می‌زنم به صحرای کربلا و یک چیزهایی می‌نویسم که اصلا در حالت عادی نمی‌نویسمشان چون حس نمیکنم که باید بنویسم. یعنی حسشان نوشتنی نیست. اما وای به حال اینکه فکر کنم دارم به خاطر بقیه خودم را سانسور می‌کنم. می‌زنم یک دفعه روی دور نوشتن‌های غریب. حالا دارم فکر می‌کنم که همینطور این فکرها را با صدای بلند بگویم که نکشد به جایی که خودم را سانسور کنم که عاقبتش خطرناک است.

۵. من می‌گویم بیاید یک قراری بگذاریم. شما بروید به من رای بدهید. (متشکرم) و شما به روی من نیاورید که من اینجا چی می‌نویسم. من هم قول می‌دهم آبروریزی غریب نکنم. یعنی این به نفع همه ماست. باور کنید من اگر بزنم به صحرای کربلا جوری اسم و آدرس می‌دهم توی نوشته‌ام که خواجه رحمت‌الله علیه هم می‌فهمد جریان از کجا آب خورده. خیلی سعی کردم این را مدل تهدید ننویسم. تهدید هم نیست ها. یک معامله پایاپای است. شما دوتا کار بکنید: رای بدهید، به روی من نیاورید که چی می‌نویسم. من هم قول می‌دهم سیم‌هایم را کنترل کنم. خیلی هم به نظرم عادلانه است.

۶. هفت می که تمام شود، من دیگر قول می‌دهم اینقدر خودم را تحویل نگیرم. نشسته بودم ماستم را می‌خوردم می‌گفتم آقا من آدم رقابت نیستند. دست امتحان الهی از آستین دویچوله آمد بیرون مستقیم زد پس گردن ما. بدجور هم زد.

۷. اینجا رای بدهید.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

آدم معمولی که بشه، لابد می‌ره سرکار مثل همه مردم، سر وقت. مثل همه منتظر آخر هفته‌ها، منتظر معاشرت‌های روتین. لابد مثل همه میره یه سراغ یه زنی. شاید حتی ازدواج کنه. بچه دار بشه. شاید حتی تصمیم بگیره خونه بخره. ماشین بخره. سگش رو بیاره تو خونه. مثل همه به سالی دو هفته تعطیلات فکر کنه. مثلا همه واسه سفر رفتن برنامه‌ریزی کنه. مثل همه مردم دیگه ببوسه. مثل همه آدم‌های دیگه بگه وقت خوابه دختر جان. صبح باید بیدار شیم.

مثل همه آدمای دیگه، محتاط می‌شه. ترس‌های تازه میاد سراغش. شاید حتی بذاره موهاش هم بلند بشه. اما هیچ کدوم اینا مهم نیست. هیچ کدوم اینا ترس‌های من نیست. ترس من قابل پیش‌بینی شدنه. اگه یه روز قابل پیش بینی بشه. بعد من بدونم که خب الان مرحله سینماست، الان مرحله گل خریدنه، الان مرحله فلانه مرحله بیساره…اگه اینطور بشه هست که دیگه مرده. کاش نمیره. خواستم بنویسم کاش خوب نشه. دیدم خیلی خودخواهی داره. اندازه یک دنیا خودخواهی داره تو این جمله.

 

—–

اونایی که می‌نویسن می‌دونن که یه جایی وسط نوشتن، وسط داستان هست که یه چیزی میزنه به کله‌شون. یه چیزی که اصلا بهش فکر هم نمی‌کردن. اصلا انگار هیچ جای ذهنشون نبود. اینطورم الان. وقتی گفتم الهی خوب نشه و خودخواهم که اینو می‌خوام، دیدم همه ترسام بابت اون نیست. همه ترسام مال خودمه که اون وقت دیگه بهانه‌ای ندارم قائم بشم پشت بهانه و دلیل. دیگه دلیل ندارم که نخوام تکلیف زندگیمو بدونم. دیگه بهانه ندارم که گیجم و نمی‌تونم تصمیم بگیرم. الان فهمیدم که درد من درد سگ و خونه و زن اون نیست. درد من مال تمام شدن دوران پرواز خودمه و تمام بی‌تکلیفی با بهانه این سال‌ها. با دل ندادن این سال‌ها، با فرار کردن  این سال‌ها، با دلیل‌ها و بهانه‌های همه این سال‌ها. من با خود تازه‌ام چه کنم.

—-

احساس می‌کنم که یه دفعه شدم تام که فهمیده زیر پاش خالیه و تا حالا تو هوا داشته راه می‌رفته و فقط وقتی می‌افته زمین که می‌فهمه رو هواست. تام شدم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند