جواب تکست می‌ده، حتی جواب تلفن می‌ده، می‌گه بیا برنامه‌ریزی کنیم، حتی، حتی، قربون صدقه می‌ره…

خاک تو سرم شده. گفتم یه بلایی سرش میاد. من آمادگی مواجه با این یه قلم رو دیگه ندارم.

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

‌رشته «مطالعات زنان» دانشگاه تهران حذف شد

رشته مطالعات زنان که طی سال‌های گذشته با تغییرات زیادی روبه‌رو شد و در نهایت به ایجاد گرایش‌های زن و خانواده و حقوق زن در اسلام منتهی شد، امسال در دانشگاه تهران هیچ ظرفیتی را به خود اختصاص نداده است. این‌رشته سال گذشته نیز از ‌رشته‌های دانشگاه علامه‌طباطبایی حذف شده بود. تنها دانشگاه‌های اصفهان، الزهرا، تربیت مدرس، خوارزمی تهران، شیراز و شهیدباهنر کرمان این‌رشته را در دفترچه درج کرده‌اند.

+

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای ‌رشته «مطالعات زنان» دانشگاه تهران حذف شد بسته هستند

۱. توی ماشین گفتم یک چیزی می‌گویم که خیلی بد است و بی‌شعوری محض من است. اما نمی‌توانم توی دلم نگهش دارم. هر سه‌تایشان گفتند بنال! گفتم هه هه. فقط من هستم که یائسه نیستم! هر کدامش یک فحشی داد و یکی‌شان گفت چه کسی فکر می‌کرد یک‌روز یک جانوری با پریودش به ما پز بدهد.

۲. اولین باری بود که بدون چادر و مقنعه می‌دیدمش. اولین حرفی هم که بعد از بوسیدنش گفتم این بود که شما چقدر بدون مقنعه خوشگل‌ترید. بعد هی می‌گفت باورم نمی‌شود، باورم نمی‌شود. شش ماه قبل خودش مرا در فیس بوک پیدا کرد. برایم عجیب بود که مرا از بیست سال پیش یادش مانده. که به من گفت که همه این سال‌ها دنبالم می‌گشته و چقدر ذوق زده‌است. من هم ذوق زده بودم. شاید بیشتر از پیدا کردنش از اینکه مرا یادش مانده. بعد کلی وقت‌ها با هم حرف زدیم در همان فیس بوک. بعد ویزای آمریکایش درست شد، بعد آمد دیدن پسرش یک‌جایی وسط آمریکا. بعد گفت بیایم پیشت؟ گفتم بیا. همه دیشب و امروز را نشستیم و مرور کردیم. آدم‌ها، مکان‌ها، زمان‌ها. من از دیشب میزبان مدیر مدرسه راهنمایی‌ام هستم. امروز لب رودخانه تولد پنجاه و هشت سالگی‌اش را جشن گرفتیم.

۳. فکر می‌کنم این جمهوری اسلامی چه کرد با ماها. هر کداممان را به نوعی. چه آن کسی که باید مجبورمان می‌کرد حجابمان را سفت کنیم، چه ماها که مجبور بودیم سفتش کنیم. که داستان زندگی هر کدام از دو طرف این کشمکش چقدر می‌تواند شبیه هم باشد. که حالا هر دو می‌نشینیم لب رودخانه و عرق می‌خوریم و هر دو پز خالکوبی‌هایمان را به هم می‌دهیم و من از تمام گندهای زندگی‌ام برایش می‌گویم. آخرش هم لعنت می‌فرستیم. فقط این لعنت مانده.

۴. دو یائسه عزیز دیگر هم هستند در روزهای زندگی‌ام. داستانشان باشد برای بعد. اما سر به سر این زنان پنجاه و اندی گذاشتن‌ها و وقت گذراندن باهاشان نعمتی است. همیشه نگاه عاقل اندر سفیه به آدم دارند و هی می‌دانند که نباید بگوید که بکن و نکن ولی دلشان و تجربه‌شان می‌خواهد که سرآدم به سنگ نخورد. بماند که آخرش هی یادشان می‌آید که باید سر آدم به سنگ بخورد.

۵. ما همه تنهاییم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

خشونت خانگی‌ام باش

من همیشه صبح‌ها زودتر بیدار می‌شوم. معمولا از هر کسی که کنارم خوابیده زودتر بیدار می‌شوم. یک مدت مدارا می‌کنم که با ادب باشم، اما سخت است. حالا یا گشنگی است، یا هوس تنش است، یا حوصله سررفتگی است. بعد هم که من هیچ نتوانستم بیشتر از چند دقیقه مودب باشم که مثلا به آرامی بلند شوم و بروم پی‌کار خودم. بماند که لذت سر به سر گذاشت هم‌بسترت سر صبحی وقتی مست خواب است و می‌خواهد سر به تنت نباشد که بتواند پنج دقیقه بیشتر بخوابد، لذتی است اصلا همپایه عشق بازی شب قبلش.

حالا می‌تواند این باشد که آدم بشیند کنارش سعی کند یک خال ابرویش را بکند! یا مثلا ماژیک بردارد شروع کند روی تنش قلب تیرخورد ه بکشد، پاهایش را لاک بزند، سعی کند برایش خط چشم بکشد، پلک‌هایش را باز کند بگوید سلام! حتی یک وقتی هم هوس کند برود زیر ملافه کارهای حرامی هم بکند.

وقت‌هایی هست که دیوانه می‌شود. خواب تمام دین و ایمانش است، تمام دین و ایمانش. این وقت‌ها یک لحظه بیدار می‌شود، مرا میپچد توی ملافه،‌ دو سر ملافه را جمع می‌کند و گره می‌زند، از تخت می‌اندازم پایین و دوباره می‌خوابد.

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای خشونت خانگی‌ام باش بسته هستند

کولرها دوباره روشن شده. من سردمه. بخاری برقی می‌زنم خوابم می‌بره. قهوه می‌خورم بیدار بمونم، رعشه می‌گیرم، سیگار می‌کشم سرفه می‌کنم. من می‌گم کار کردن واسه سلامتی مضره، شما مخالفت کنید.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

حالا شما هی از ایران نخ بده و بسوزان. هی بسوزان. ما هم بالاخره اینور واسه خودمون دلی داریم، خدایی داریم. دنیا همیشه اینوری نیست که. البته که بترکی.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

حالا هی بشین روز بشمار. نمی‌رسه که.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یعنی مرا می‌بند به درخت و با شلاق منطق و عقل می‌کوبد به بدن لختم. آنچنان حقایقی را که می‌خواهی ازشان فرار کنی را به تنت می‌چسباند که درد زخمش هم اگر خوب شود، جایش همیشه می‌ماند که تو باشی که دیگر ننه من غریبم بازی درنیاوری. بعد تو را از درخت باز می‌کند، یکی دو بار با بولدوز از رویت رد می‌شود. وقتی مطمئن شد که خوب له شدی و اصلا دیگر جانی برایت نمانده، می‌آید بغلت می‌کند و می‌گوید که دلم برایت تنگ شده پتیاره. کی‌ میایی اینجا.  طوری هم می‌گوید که آدم جانش در می‌رود برای اینکه همین الان برود پیشش سیگار بکشد.

اینطورهاست که هر انسانی یک ع لازم دارد که عقل و منطقش شود و آخرش هم به آدم اطمینان دهد که درست است که خری، اما همچنان می‌شود دوستت داشت.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

از چند سال پیش بود که تصمیم‌ گرفتم تغییراتم را قبول کنم؟ فکر کنم لباس‌ پوشیدن اصلا نقش غریبی در این باور داشت که باید تغییر را قبول کرد. از موی مش‌ کرده و کت و دامن به لباس‌های رنگی به کت و شلوار و کراوات، به کولی‌گری، به قرتی‌بازی به کفش پاشنه‌بلند به دامن‌های کوتاه، به شلوارهای گشاد به سربندهای رنگی به گردنبندها و دست‌بندهای بی‌شمار. یک جا فهمیدم اگر به دلم گوش نکنم و رنگم را هی عوض نکنم، درجا می‌زنم. این شد شدم مدافع تغییر. این‌ها که می‌گویم قبل از این است که اوباما بیاید و این تغییر را خز کند. آن زمان‌ها هنوز خوب بود.

این یک قلم را در خودم دوست دارم که می‌گویم خب آن طور بود عوض شد. چه کنم که در بیست سالگی گفتم فلان کار را می‌کنم. حالا باید سر حرفی که آن روز زدم بمانم؟ راستش فکر می‌کنم اصلا بزرگترین تغییر زندگی‌ام در همان بیست سالگی بود، همان موقع که فهمیدم اگر دلت پیش عمران نیست، بزن بیرون. درست است که آرزوی پدرت این بوده و این همه خودت را کشتی برایش، اما دلت نیست. بزن بیرون. از همان زمان بود که من افسارم را دادم دست دلم. لامصب بد هم زمین می‌زد و شرق و غرب هم می‌کرد. اما وقتی از روی زمین بلند می‌شوم و خودم را می‌تکانم و لنگ لنگان می‌روم طرف دیگر، یادم نمی‌آید هیچ وقت پشیمان شده باشم از این چموش هرزه.

بعد یادگرفتم که نباید با تغییر جنگید. مثلا من چه کنم که در تمام این سال‌ها همه فکر می‌کردند من را چه به بچه. سی‌سالگی زد و همه چیز را عوض کرد. من چرا باید با هورمون‌هایم بجنگم. به من چه که نه خودم هیچ وقت تصور بچه داشتم نه بقیه. حالا فکر می‌کنم که باید بهش فکر کرد. بله. این را هم می‌دانم که این رنگ مو و لباس و کفش نیست که بشود مدلش را عوض کرد. یک بار که بزاییم دیگر تمام است. شاید برای این هم هست که هنوز نزاییده‌ام. باید لابد بیشتر فکر کرد.

امروز به رئیسم گفتم که بزرگترین تغییر زندگی‌ام در طول این آخر هفته افتاد. من در لحظه‌ای که به شدت احساساتی بودم یک ایمیل نوشتم، اما آن را نفرستادم. شما مرا نمی‌شناسید. این که یک ایمیل بنویسی‌، اما نفرستی و فکر کنی شاید باید یک‌شبانه روز صبر کنی از آن بیرون زدن از عمران و ول کردن پی‌اچ‌دی برای من بزرگتر است. غریب‌تر است. همیشه اعتقاد داشتم آدم باید حرفش را در لحظه بگوید. در لحظه بنویسد. وقتی ایمیل را نفرستادم فکر کردم که اگر قرار است بزنی همه چی را خراب کنی فردا هم می‌توانی. یعنی راستش اینطور فکر نکردم. فکر کردم باید یک‌بار دیگر بخوانم ببینم منطق حرف‌هایم درست است و بعد بفرستمش. تمام جانم درد می‌کرد که همان لحظه بفرستمش.

الان هم نمی‌دانم. شاید باید می‌فرستادم و می‌گذاشتم که وقتی همه چیزش از اول طوفانی بود و بی‌دلیل و بی‌منطق و بی‌توضیح، الان اش هم باید همینطور باشد. شاید زدم روال نظریه تکامل را درجا خراب کردم. به درک. عوضش بلیط سفر خریدم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

دود هنوزم از کنده (آقامون وحدانی) بلند می‌شه

عاشقی اگر می‌خواهید، لحظه‌خواه باشید: همان کنید که همان لحظه می‌خواهید؛ بی هیچ آدابی و ترتیبی. دل‌تان بوسه خواست یا آغوش، نوازش خواست یا رد کردن انگشت از لابه‌لای موهای فرخورده‌ی آدمی که رو به روتان نشسته و جدی‌ترین حرف‌های دنیا را می‌زند، یک لحظه فرصت دارید که ببوسید، بیاویزید، بنوازید و رد کنید. یک لحظه که فرصت دارید پیش و پس از آن، آدم دیگری باشید.

+

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای دود هنوزم از کنده (آقامون وحدانی) بلند می‌شه بسته هستند