مرگ چی؟ مردن می‌میری؟

کور از خدا چه‌ می‌خواهد. دوستش آمد سر میز و گفت بچه‌ها می‌روند فلان جا برای ناهار. برگشت و به من گفت که تو هم اگر می‌خواهی بیا. ناهار دست جمعی است.
-اوه بله. واقعا بهترین راه یاد گرفتن زبان، داشتن یک لغتنامه زنده است. هه هه هه
– سکوت
-بعد از این غذا سیگار می‌چسبد، آنهم در این هوا
-من سیگار نمی‌کشم. قبلا می‌کشیدم اما ترک کردم.
-مشروب کشور شما را دوست دارم. مثل چیزی است که در مملکت ما بهش می‌گویند عرق سگی.
– اوه. من مشروب نمی‌خورم. نمی‌دانم.
-نه بابا. من شنیده‌ام خیلی‌ها وقتی علف می‌کشند، خیلی هم بهتر درس می‌خوانند.
– من علف نمی‌کشم. مخم را لازم دارم.
حالا یک باری با بچه‌های دانشکده که برنامه داریم، می‌گویم بیایی که با تحقیقات بچه‌ها آشنا شوی.
– من اهل بیرون رفتن نیستم، آنهم شب‌ها. ترجیح می‌دهم بمانم خانه و کار کنم یا فیلم ببینم.
مرگ چی؟ مردن می‌میری؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای مرگ چی؟ مردن می‌میری؟ بسته هستند

واسه بوسیدن کسی معذرت‌خواهی نکرده بودیم که امروز کردیم. ظاهرا از لیستش حذف شده بود و ما خبر نداشتیم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

تن

حس قوی تسلیم شدن، از حال رفتن‌ در میان دست‌هایش، بی‌حسی تمام سلول‌ها، لرزش دست‌ها، و چشم‌های بسته، اما نیوشا، اما معطر از تن، ساکت و آرام و آتشفشانی؛ کلمه‌اش همان تسلیم‌شدن است. قوی، کِشنده و مقاومت‌ناپذیر.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای تن بسته هستند

آینه

یک وقتی آدم به خودش می‌آید می‌بیند از بیرون آن چیزی به نظر می‌آید که فقط هوس یک زمانه‌ای اش بود. یک وقتی حال کردی موهایت را تراشیدی مثلا،‌ یک وقتی حال کردی مدل کولی‌ها لباس پوشیدی، یک وقت‌هایی حال کردی کفش پاشنه بلند نپوشیدی و …برای بعضی ها، حالا یا به خاطر ترس از تغییر است، ناامید کردن آدم‌هایی که تو را این شکلی دوست‌تر دارند یا ترس از تجربه‌های تازه، اینها می‌ماند. بعد این‌ها می‌شوند ایدولوژی، می‌شوند فضیلت، مقدس می‌شوند حتی گاهی. فکر می‌کند اگر موهایش را بلند/ کوتاه کند، دامن بپوشد/ نپوشد، آرایش کند/نکند، کراوات بزند/ نزند ،سبیل بگذارد/ نگذارد، رژیم لاغری بگیرد/ نگیرد و …از فلسفه زندگی‌اش برگشته و به تمام آرمان‌های مقدسش پشت کرده و دیگر «خودش» نیست. برای من رسیدن به این نقطه همان جایی است که باید بزنم عوضش کنم. موهایم را نتراشم، آرایش کنم، لباسی برای بار بپوشم و حتی، اگر شده برای دو ساعت، زیرش سوتین هم ببندم. امروز خودم را در آینه دیدم و دوستش داشتم. هیچکدام فضیلت نیستند.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای آینه بسته هستند

جوانه

کله سحر پاشدم رفتم کوه. جنگل‌های کوه‌های اینجا دو سال قبل در چند سری آتش سوزی شدید، سوخته‌اند. از دور انگار کوه‌ها از سنگ سیاه‌اند. اما داخل جنگل وضع طور دیگری‌است. علف‌ها و شاخه‌های جدید از درختانی که کامل نمرده‌اند، دارند راهشان را از آن فضای عجیب و غریب باز می‌کنند. رودخانه آرامی هم همه مسیر با من بود. فضا به طرز غریبی سورئال بود: شاخه‌ها و زمین سوخته و سیاه و عمیق و گاهی یک جوانه، یک شاخه تازه در وسطش. آشنا نمی‌زند؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای جوانه بسته هستند

مری آلیس مردد است که بماند و ادامه بدهد یا برگردد پنسیلوانیا پیش شوهر و مادر و پدرش. اول که آمد، قرار بود شوهرش هم کارش را یک‌طوری منتقل کند و بیایید، اما الان می‌گوید که ترفیع گرفته‌آم و نمی‌آیم آنجا. مری آلیس از اینکه در فیس بوک شوهرش هیج ردی از دلتنگی و اسمی از او نیست غمگین است. می‌گوید دوست‌های شوهرش حتی نمی‌دانند او دو ماه است که دیگر در خانه نیست.
مری آلیس از یک خانواده، به معنای واقعی کلمه، طبقه متوسط آمریکایی است. قبل از اینکه بیاید اینجا در یک سازمان غیرانتفاعی برای بیماران سرطانی کار می‌کرد. حالا اینجا در مقاله‌هایمان می‌خواند که اصلا خود این سازمان‌های غیرانتفاعی هم تجارتی‌اند برای خودشان و به هزاران دلیل تئوریک اصلا باید نابود شوند. در کتاب‌های ما همه چیز ایراد دارد.
مری آلیس غمگین است و یک بار از دهنش در رفت که میخواد از ترم بعد دیگر نیاید. بعد از من خواهش کرد که به کسی نگویم. من هم نگفتم. این روزها مری آلیس به من تکست می‌زند که غمگینم و تنهایم. دعوت‌های من برای اینکه بیاد خانه‌ام چایی بخوریم و درس بخوانیم هم کمکش نکرد. خودش هم می‌داند که دارد با افسردگی بدی رو به رو می‌شود.
من حال و روزم از همیشه بهتر است. خوبم و آنقدر سر خودم را با تنهایی و طبیعت گرم کرده‌ام که اصلا حالم خریدنی شده. بعد برای اینکه فکر نکند تنها است و این مسئله طبیعی است هر دفعه که تکست می‌دهد می‌گویم من هم همینطورم. من هم می‌روم پیش روانکاو، من هم غمگینم. من هم از خانه بیرون نمی‌روم. هی به خیال خودم می‌خواهم فکر نکند که تنهاست.
امروز بعد از پنج روز تکست و ایمیل مری آلیس را در ایستگاه اتوبوس دیدم. یک دفعه آمد مرا بغل کرد و گفت که خیلی خیلی متاسف است که حالم اینقدر بد است و هر وقت بخواهم می‌توانم با او صحبت کنم. من هم گفتم حتما می‌آیم که چایی بخوریم و درس بخوانیم و فیس بوک شوهرهای‌مان را ببینیم و باهم غمگین شویم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

نمی‌دانم از او می‌ترسم یا از رابطه تازه. تا همین چند روز پیش فکر می‌کردم آنقدر خوب است که به هیچ قیمتی نمی‌خواهم از دستش بدهم، حتی اگر باید زیر بار تعهد یک رابطه تازه بروم. این را می‌گویم چون می‌دانم که او رابطه می‌جوید و تعهد. اما الان مطمئن فکر می‌کنم که آیا خودش است یا ترس از دست دادنش؟ فکر می‌کنم آیا می‌شود با او از عدم تعهد حرف زد؟ یادم می‌افتد که خودم هم کم، همین اواخر، حسودی نکردم و با آنکه خیلی خواستم که به روی جفتمان نیاورم، اما نشد. می‌دانم که فهمیده حساس شده‌ام نسبت به یک آدم خاص. گاهی خودم را دلداری می‌دهم که از موقیعت آن آدم است که می‌ترسم و اینکه اگر دوباره به او برگردد و دل مازوخیست من می‌خواهد اینطور فکر کند که اگر برگردد، او را انتخاب خواهد کرد. نمی‌دانم این فکرها را برای این می‌پرورانم که دردش را حس کنم و بدانم که دوستش دارم، یا خودم را دلداری بدهم که من هم در رابطه با او تعهد می‌خواهم. راستش توان هیچ تعهدی را ندارم.
بخشی از یک نوشته قدیمی

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

Somewhere Near a Beach

مخاطب خاص خوب
نتیجه‌اش هرچی باشه، فردا به این فکر نمی‌کنی ترسو بودی و جراتش رو نداشتی. نوه‌ها قصه لازم دارن، اما مامان‌بزرگا خودشون بیشتر قند تو دلشون آب می‌شه وقتی قصه‌های جونی‌هاشونو تعریف می‌کنن.
راستی، لطفا دوز شراب را از همین الان دوبرابر کن.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای Somewhere Near a Beach بسته هستند

بوق اشغال

زنگ زدم که بگویم صبح‌بخیر
اشغال بود
زنگ می‌زد که بگوید شب‌بخیر

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بوق اشغال بسته هستند

باغچه

حالا، به خاطر مهربونی دستای بابام که همه باغچه رو بیل زد و مرتبش کرد و برام سبزی‌ کاشت، من یه درخت لیمو، یه درخت انگور، یه درخت آوکادو، یه ردیف نرگس، سه ردیف لاله، دو مدل کاهو، پیازچه، فلفل تند، گوجه، بادمجون ، گشنیز، جعفری و ریحون دارم.
اما بوی هیچ ریحون و لیمویی، سم توی هوای عصر یکشنبه رو از بین نمی‌بره.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای باغچه بسته هستند