یکم آگوست دوهزار و یازده

بندی‌پور- داستان اول
باید هفت صبح باشه دیگه. تمام شب بیدار بودم بی‌خوابی بد. گرسنه هم بودم. رسیدیم اینجا و رفتیم یه کافه‌ای با کریشنا و هی من تلاش کردم به کریشنا یاد بدم چطور با این دختر صاحب کافه سر حرف رو باز کنه. یک موجود بسیار خجالتی و نازنینیه این بشر. دوست داشتنی به شدت. خر و پف هم نمی‌کنه!
این اتاقی که داریم سه تخته است و یه تخت دیگه‌اش خالیه. خونه چوبی و آجریه با پنجره‌های مشبک چوبی. بدون پرده و دیوارها هم لخت و آجری. آب گرم هم معلومه که نداره.
یه دوساعت پیش کریشنا بیدار شد بره دستشویی. گفتم بیا بریم کوه‌پیمایی شبانه. گفت باشه باشه. رفت دستشویی اومد گرفت دوباره خوابید. بعد هم یه سوسک افتاد از توی پشه‌بند روی من که دیگه اصلا نتونستم بخوابم.
لب این طاقچه چوبیه نشسته بودم کوه‌ها رو نگاه می‌کردم که یه خانمی با جارو دستی از خونه رو به رویی اومد بیرون و دم در رو جارو کرد. فکر می‌کنم حول و حوش چهار و نیم پنج بود .بعد در خونه رو باز گذاشت رفت تو. بعد لامپ‌های خونه روشن شد و همه جا قرمز شد. نور قرمز شدید. بعد یکی یکی آدما اومدند رفتند تو خونه. بعد صدای موسیقی ملایمی پخش شد و بعد هم صدای دعاهای اینا.
پا شدم رفتم نشستم یه یه ساعتی ته اتاق. آهنگ پخش می‌شد و اینا هم دعا می‌خوندن دسته جمعی. عود هم روشن بود دور و بر اتاق قرمز. بعد که دعا تمام شد یه خانمی رفت نشست روی یه تختی و شروع کرد از یه متنی خوندن و از بقیه سوال می‌پرسید. من برگشتم اتاقم.
کاش چایی داشتم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای یکم آگوست دوهزار و یازده بسته هستند

‫وانت بالا و پایین میره و موج احساسات من هم. داشتم داستان زندگیمو واسه این دوستم تعریف میکردم که رسیدم به این سال اخر. بعد دیدم چقدر این سال آخر تنها نبودم. اولین سالی بود که دیگه تو لیست تلفن‌ها همیشه چند نفر حی و حاضر بودند. در هر شرایطی. میدونید چه نعمت بزرگیه ادم به اسمهای لیستش نگاه کنه و یکی باشه که بخواد/ بتونه باهاش حرف بزنه؟‬
‫فرقی نداشت من چه گهی دارم می خورم. چه وقت شبانه روزنه من کجام اونا کجان.
همیشه بودند.
‬تو سر هم زدیم با هم مستی کردیم با هم گریه کردیم با هم سفر رفتیم با هم ساکت بودیم با هم حرف زدیم با هم خندیدیم.
دلم تنگ شده واسشون. این تابستون هر کدوم پخش یه جای عالم شدیم. کاش شهریور دوباره بیاد زود دوباره جمع شیم. بشه که جمع بشیم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

‫پشت‌وانت دو ردیف صندلی گذاشته بودند که مسافرهای بیشتری بتونن بشینن. برای رفتن به بنداپور باید در شهر دومره از مینی‌بوس پیاده شد و بقیه راه رو با وانت رفت.
این وانتهای مسیر بانداپور رو اگه بهشون آویزون بشی نباید پول بدی. کرایه اش هم نفری میشه تقریبا پنجاه سنت. نیم دلار در واقع. به دوستم میگم بیا آویزون بشیم. اونم گفت باشه. اما راننده نذاشت. ترسید من خارجی یه چیزی ام بشه و گفت نه. ما هم نشستم ردیف جلو وانت.‬
‫راه پیچ در پیچی بود. شیب خیلی تند. یعنی خیلی تند. یه سری از مسافرها هم به ماشین آویزون بودند. حس کردم یه دستی روی سرمه. خب موهای من دارن در میان یواش یواش و الان دیگه سرم سیاه شده. فکر کردم دست مسافر پشتیه خورده. کله من به کتاب بود. دوباره اتفاق افتاد. برگشتم دیدم یه پسر بچه نوجوونیه که داره میخنده و به سر من اشاره می‌کنه و میگه حال خوبی داره. مگه نه! با عصبانیت گفتم دست نزن به من. دوبار تکرار کردم که دست نزن به من. پسرک خل!‬

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

تصمیم گرفتیم شب بمونیم بنداپور

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

توی همین تامل یه سری رستوران بار خوب هست که رو سقف ساختمونان. دوتاشون هم ( تاجایی که من دیدم)‌درخت و سبزه هم دارند. تو اغلب رستورانها هم میز و صندلی هست هم میزکوتاه ژاپنی و متکا و زیرانداز. اغلب هم قلیون دارند.
یه رگه کافه خوب هم که گفتم پیدا کردم. تنها بودم و رفته بودم اونجا. مهم نیست تنها بری چون همه جور ادم از همه جای جهان هست و دو دقیقه نمیشه که وصل میشی به یکی از میزها.
با یه جفت کانادایی نشسته بودیم از حسرتهامون میگفتیم که یک آقای نپالی هم اضافه شد. ازم پرسید ایران بارهاش بهتره یا اینجا.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

دنبال یه چیزی تو جی میلم میگشتم رسیدم به یکی از چت‌های دوسال قبل با وحید. وقتی بود که من تو یه سفر طولانی بودم.
تو یه چت صد و هفتاد و سه خطه، که من از اولش دلتنگ بودم و می‌گفتم می‌خوام برگردم خونه ام، هزار بار گفته بود منم دلتنگم اما وقت خودته و خوش بگذرون. هزار بار گفته بود که برو خوش بگذرون و مواظب خودت باش.
همین چیزایی این آدم بود، همین فضای بی‌نهایتی که من کنارش داشتم، همین احساس خودم بودن، همین احساس عمیق آزادی وقتی بی نهایت هم بهش دلبسته بودم.
چقدر این آدم رو من دوست دارم. چقدر برام عزیزه، چقدر براش احترام قایلم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

فکر کردید فقط ایرانه آدم عرق و ماست میگیره میره خونه یکی میشینه عرق خوری؟ نه والا.
من و چندتا از این بچه های کوچ سرفنیگ رفتیم خونه این دوست نپالی مون و من به اولین قاشق ماستم بعد از ده روز رسیدم. بقیه واسه عرق رفته بودن من واسه ماست. اما ماستش شیرین بود. یعنی شکر داشت توش و خب من نیم لیتر بیشتر نخوردم! بعد هم اونا رو در حال عرق‌خوری ترک کردم که برگردم سمت تامل.
خونه این دوست یه نیم ساعتی با تامل فاصله داره. وقتی میرفتیم چند نفر بودیم و هوا روشن بود. برگشتن هم من تنها بودم هم هوا تاریک.
یه چیزی هم راجع به سگ ها بگم. سگ‌ها همه جا هستند. همه جا روی زمین ولو شده. اما نه اونا کاری به کسی دارند و نه کسی به اونا. پوستاشون به استخوناشون چسبیده و اغلب زخم دارند. تمام این روزها من حتی یک بار صدای پارس سگ نشنیدم اما شب صداشون همه شهر رو میگیره. توی اتاق من که شاهکاره. انگار دقیقا زیرش جلسه شورای امنیت دارن. بعد یه وقتایی زوزه‌های دردناک میاد یه وقتی پارس شدید و اصلا کلا سیستم سگها شبکاریه اینجا.
گاوها هم زیادند. اغلب استخوانی نه فربه. تا جایی هم که من دیدم همشون شماره داشتند ( وصل به گوششون)‌
خیابونه خلوت بود و من تنها. گوشه کنار ادما تو تاریکی وایستاده بودند اما حالا تعداد سگ‌ها از آدم‌ها بیشتر شده بود. می‌دونستم کاری ندارند و از سگ نباید ترسید اما ترسیدم وقتی دیدم دارن دنبالم میان. حالا این صحنه رو در تاریکی تصور کنید بعد بهش اضافه کنید که از یکی از کوچه ها سه تا گاو بیان بیرون. یک فضای سوریال عجیب غریبی بود آمیخته به دود ذرت!
طبعا من زنده در رفتم از اونجا

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

دارم واسه نوشتن اینجا می‌ترکم.
خیلی خیلی نوشتم، باید بذارمشون اینجا. دلم می‌خواد نوه داشتم می‌نشستم داستان‌های این روزا رو واسش تعریف می‌کردم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

سی‌ و یکم جولای دوهزار و یازده

با کریشنا امروز راه افتادیم به سمت غرب نپال. از کاتماندو به پوخارا که تو غرب نپاله دو تا راه هست. یعنی در واقع سه راه. یکی اتوبوسهای توریسی اند که از یه جاده مستقیمی می رند. یکی دیگه می‌نی‌بوس‌ها های کوچک محلی اند که مسیرشون از روستاهای بین راه می‌گذره و مسیر اصلی نست. یکی هم اینکه آدم ماشین – یعنی جیپ- با راننده استخدام کنه.
ما سوار این می‌نی‌بوس‌های کوچک شدیم و قرار شد هر جا خوشمون اومد شب بمونیم. الان اینا رو تو این می‌نی‌بوسه دارم می‌نویسم .

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای سی‌ و یکم جولای دوهزار و یازده بسته هستند

سی‌ام جولای دوهزار و یازده

با سردرد مستی بیدار شدم و یه چند ساعتی کار کردم. بعد هم زیر بارون با این دوست نپالی ام راه افتادیم رفتیم معبد میمون‌ها
خوبی این دوستم اینه که خودش راهنمای توره اما فعلا کار نداره و از من استفاده میکنه واسه تقویت زبانش و من هم خب استفاده گردشگری می‌کنم ازش.
تامل مرکز توریسی کاتماندو. شاید مثلا ده تا پونزده کیلومتر مربع. تقریبا همه هتل ها،‌هاستل ها، رستوران های اینترنت دار و کافی شاپ ها و خب مغازههای لباس و سوغاتی فروشی اینجا هستند. اما سه دقیقه که از تامل راه بری به هر سمت،‌ به یه دنیای دیگه می رسی که انگار پای توریستا هیچ وقت بهش باز نشده.
رفتیم از کوچه پس کوچه های یه محله که اسمش رو من گذاشتم بازار روز (ساروی‌ها می‌دونن من در مورد چی صحبت می‌کنم) و دور شهر چرخیدیم و یه سری به معابد کوچک توی راه زدیم که تقریبا تو هر خیابون یکیشون هست. رفتم به شومبول آقای شیوا هم دست کشیدم بلکه از نازایی در بیام. یه مکانی هست که یه معبد کوچکی داره که ظاهرا اعضای تناسلی آقای شیوا و خانمش هست و معبد باروریه و زوج های نابارور میرن اونجا عبادت و دخیل. دیگه ما هم رفتیم. گفتیم ضرر نداره.
بعد رفتیم سراغ آقای خدا،‌ باگابادی که خدای خون دوستی بود و اونجا بزها ردیف شده بودند که براش قربونی بشه. کفشم رو در آوردم برم محضرش که این دوستم گفت این آقای خدا خیلی غریبه دوست نیست و من هم نرفتم.
معبد میمون‌ها یکی از معبدهای بزرگ کاتماندوه. سر یه کوهیه هست و قصه‌اش اینه که یه روزی یه آقای مقدسی میاد از تبت بره هند و سر راهش در دره کاتماندو (‌که کاتماندو و سه تا شهر دیگه در اون واقع اند)‌ توقف میکنه و اونجا یه دریاچه می‌بینه و بعد یه گل لوتوس می‌ندازه تو دریاچه. این باعث میشه که همه دره حاصل خیز بشن. این میمونها از نسل اون آقای مقدس هستند بنابراین خیلی ارج و قرب دارند و از سر و کول درختا و ساختمونهای معبد میرن بالا.
واقعا میتونستم ساعت‌ها بشینم نگاه کنم به این بچه میمیون‌های تازه به دنیا اومده (‌که بی شمار بودند) و رفتارشون با مادرهاشون. بسکه آدم خوش خوشانش میشه. دیوانه ها.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای سی‌ام جولای دوهزار و یازده بسته هستند