ششم آگوست دوهزار و یازده

تبت- روز اول
مسئول تور ساعت پنج و نیم صبح اومد در اتاقم رو زد. من تا دو ساعت قبلش کار می‌کردم و بیهوش شده بودم. در عرض سه دقیقه کوله بستم و وسایل اضافه رو ریختم تو یه کارتونی، دادمش به مسئول هاستل که وقتی برمی‌‌گردم تحویل بگیرم. بعد فهمیدم کیندل رو هم جا گذاشتم تو اون وسایل و آه از نهادم بر اومد.
اتوبوس کنار یه جدولی پارک بود. رفتم برم بالا پام رو گذاشتم رو زمین، اما نگو زمین نبود! یک باتلاق گل بود! رفتم این پام رو در بیارم با اون پا تا زانو رفتم توی گل. اومدن منو کشوندن بیرون. بسیار شیک کوله به پشت تا زانو غرق در لجن سیاه. مسئول تور رفت در یکی از خونه‌ها رو زد که من برم تو حیاطشون پام رو بشورم. نمی‌کرد کوله رو از پشتم برداره. این از شروع.
راه‌ها خراب بود. این چند شبه همه‌اش بارون باریده. و کوه‌ها ریزش کردند. باید تا ساعت سه بعد از ظهر به وقت (نپال) که می‌شد شش عصر به وقت چین،‌ می‌رسیدیم به مرز. وگرنه گمرک می‌بست. واسه صبحانه یکجا ایستاد و بقیه راه رو بدون توقف رفت. کوه‌ها،‌جنگلی نه صخره‌ای،‌ پر بودند از آبشارهای عظیم. زیبا. نرسیده به مرز اتوبوس گیر کرد توی گل و گفتند که برید وسایلتون رو بردارید بقیه راه رو باید پیاده برید. مجسم کنید قیافه اونایی رو که با چمدون اومده بودند!
یه چهل دقیقه‌ای کوه‌پیمایی کردیم تا رسیدیم به مرز. از گمرک نپال رد شدیم و رفتیم وارد مرز شدیم که گفتند دیگه بسته‌اند و برید فردا بیایید. بالاخره بعد از یک ساعت معطلی و چونه زدن مسئول تور، حاضر شدند راهمون بدن. نتیجه اینکه اصلا نگاه نکردند به وسایلمون. در حالت عادی همه وسایلت رو باید روی یک میز ردیف کنی تا تک تک رو وارسی کنند. اگه کسی هم عکسی از دالایی لاما،‌ کتاب لونلی پلانت یا کتابی در خصوص تبت داشته باشه همه تور رو برمی گردوند، یا حداقل این چیزی بود که به ما گفتند.
حالا دیگه ساعت هشت شب به وقت چین بود،‌ ما وارد تبت شده بودیم و منتظر بودیم یک اتوبوس دیگه بیاد دنبالمون. بالاخره اومد، اما ده دقیقه نشده ایستاد. خراب شده بود. دوباره معطلی تا اینکه یک چندتا ون اومدند و ما رو سوار کردند و بالاخره یازده شب رسیدیم به اون هاستلی که قرار بود شب بمونیم. در شهری به نام نیالام. حمام که هیچ،‌ آب هم نداشت. قیافه بعضی از همسفرا هم دیدنی بود. من رفتم یه کافی‌نتی تا کار کنم و شام هم بخورم.
از حواشی روز اول:
این شهر نیالام، در ارتفاع ۳۷۵۰ متری از سطح دریا، به دروازه جهنم معروفه. یعنی نپالی‌ها بهش می‌گن دروازه جهنم چون راهش بسیار صعب‌العبور بوده، و هنوز هم ترسناکه.
سر مرز، اون جایی که باید پیاده روی می‌کردیم، باربرهای زیادی ایستاده‌ بودند. از پسر نوجوون تا پیرزن پشت تا شده. پیرها خیلی بیشتر. دستمزدشون هم تقریبا بیست و پنج سنته. از اون درگیریهای همیشگی با خودم. دوست ندارم بارم رو کسی حمل کنه. از طرفی این شغل این آدمهاست – همانطور که شغل من مدت‌ها کف شویی و تمیزکاری رستوران بود- و منبع درآمدشون جهانگردها.
تو مرز نپال و چین نشسته بودیم. بخش تبتی نپال. باید ویزاها رو وارسی می‌کردند تا بتونیم رد شیم. سمت راست گمرک بود پر از بسته های بزرگ. یک متر در یک متر در نیم متر. (تقریبی) اینا رو میارن اینجا میندازن روی زمین و بعد زنانی ازدروزاه نپالی وارد میشن این بارها رو میذارن پشتشون و میرن.
پیرزن‌هایی همسن مادر بزرگ من. زن بچه دار که بچه‌اش رو جلوش بسته. یکی از همسفرها رفت امتحان کرد گفت اینا بالای صد کیلو وزنشونه. دو تا پسره رفتن حتی نتونستن تکونش بدن. یکیشون میگه تقریبا هشتاد کیلو‌اند.
وضعیت یک جور احمقانه‌ای بود. ما توی این تور ۳۹ نفریم. همه ایستادیم و نگاه می‌کنیم. یعنی نمی‌دونبم چیکار می‌شه کرد. همه با هم پچ و پچ میکند که چقدر سخته ایستادن و نگاه کردن. یه سری کمک می‌کنن که زنها بارها رو بذارن رو سرشون. تقریبا همه این حمل کننده‌ها زن‌اند. یک پسر نوجوون رو هم دیدم. فکر می‌کنم همه این وضعت میتونه با یک چرخ دستی ساده خیلی انسانی‌تر بشه.
غیرانسانی تنها وضعیتی هست که میتونم در خصوص این وضعیت بگم. این ایستادن و نگاه کردن بد‌تره – اگه بخوای رو تو برگرودونی نگاه نکنی از بد هم بدتر
من با خودم درگیرم. از روز اول رسیدن به نپال درگیرم. اصلا هم سعی در مقایسه ندارم. دوست هم ندارم این کار رو. فقر هم بحث تازه‌ای نیست. من هم اولین بارم نیست که با فقر رو به رو می‌شم و این مختص این کشورها نیست. من در فقر بزرگ شدم. اما گاهی وضعیت غیر انسانی می‌شه. بعد با خودم فکر می‌کنم کی می‌گه چی انسانی هست و چی انسانی نیست. ترازو چیه؟ اصلا چرا باید ترازو باشه. هی سعی می‌کنم ذهن رو سفید کنم. اما نمی‌شه. سی سال یه چیزایی رفته توش که مرز بندی می‌کنه. تقسیم می‌کنه. اگه اینا نبود، نباید از اونجا ایستادن هم خجالت می‌کشیدم. نمی‌دونم. جوابی ندارم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای ششم آگوست دوهزار و یازده بسته هستند

از مسافرت با تورهای مسافرتی متنفرم.
وقتی آدم با تور میره سفر،‌دیگه سفر واسه جاده نیست، واسه راه نیست. واسه مقصده. یه مقصد مشخص،‌ یک راه مشخص،‌ ساعت مشخص،‌ رستوران مشخص، هتل مشخص و گاهی حتی غذای مشخص.
میشه تعطیلات،‌ دیگه سفر نیست.
وقتی با تور سفر می‌کنی نمیتونی هر وقت دلت خواست وایستی و راه بری و جا عوض کنی و به جای شرق از غرب سر دربیاری و اصلا کلا همه چی از دستت خودت خارجه. سفر میشه مقصد و من از این متنفرم. از مقصد داشتن متنفرم. با همین غلظتی که گفتم.
دولت چین اجازه ورود مسافر تنها رو به تبت نمیده. تنها راه ورود بهش ( از نپال) تورهای مسافرتی‌اند. از داخل خود چین هم اجازه نداری تنها وارد تبت بشی. (برای ورود به چین یه ویزا لازمه و برای ورود به تبت یکی دیگه و این ویزای دوم رو به افراد نمیدن). هی سعی می‌کنم به خودم بگم خب یادت باشه تنها راهت واسه رسیدن به تبت بوده اما باز هم چیزی از احساس تو قفس بودنم کم نمی‌کنه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

پنجم آگوست دوهزار و یازده

رفتن به تبت یه رویای چندین و چند ساله است.
خیلی قبل تر از اینکه «روحانیت» شرقی مد بشه. یعنی اون موقع ها اصلا نمیدونستم همچین چیزی هم وجود داره. یادمه تو بچگی یه داستانی خونده بودم که خاطرات سفر زنی بود به تبت. بعد من دلم میخواست برم جاهایی رو که اون رفته.
بعدها هم که فیلم هفت سال در تبت اومد، یه جور غریبی منتظر دیدنش بودم. بارها و بارها دیدمش. اخرین بار همین یه هفته قبل از ترک امریکا. مسافرا همیشه یه رویا بافی دارند و مدتهاست رویای من تبت بوده.
وقتی اومدم نپال تورهای تبت بسته بودند. به خاطر فصل بارندگی و ریزش کوهها تو فصل بارندگی تورهای نپال به تبت کار نمیکنند.گفتم من که باز برمی‌گردم نپال دفعه بعد.
یه روز که همینطور داشتم تو خیابونهای تامل قدم میزدم یکی از این آژانس های مسافرتی رو دیدم که تابلوی تور تبت هم داشت. گفتم لااقل برم بپرسم چند و چونش چیه. بعد که آقاهه گفت روز ششم آگوست دوباره راه‌ها بازه میشند و اولین تور هم همون روز میره درنگ نکردم برای رزرو کردنش. هزینه‌أش خیلی بیشتر از بودجه من بود. هزینه ای هم بود که براش فکری نکرده بودم اما یه چیزهایی هستند که می ارزه به مدتها بدهکار بودن به کمپانی محترم ویزا!
یه هفته طول کشید که ویزام اماده شد و الان خودم هم باورم نمی‌شه که فردا ظهر وارد مرز تبت می‌شم. برای رسیدن به لهاسا باید پنج روز توی اتوبوس بود و وقتی به لهاسا برسیم فقط دو روز میتونیم اونجا بمونیم. افعال جمع‌أند چون هیچ راهی برای رفتن به تبت غیر از تور مسافرتی وجود نداره. این تنها چیزیه که روی اعصابمه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای پنجم آگوست دوهزار و یازده بسته هستند

بدجنسی کردم. اما مثل شیعه که دروغ مصلحتی توش داره،‌این بدجنسی هم واسه امر خیر بود.
با کریشنا و این پسره صاحب هتل رفته بودیم نصفه شبی لب دریاچه. بعد یه ذره کشیدم و حالمون خوب شد. بعد این اقای پسر صاحب هتل هی خواست ما رو ببوسه. هی هم ما گفتم اقا بکش کنار. چند بار امتحان کرد و دیگه ول کرد. بعد هم شوخی و خنده و برگشتیم هتل.
صبج فرداش بیدار شدم دیدم یک تبخالی زدم از اون تبخال‌های اساسی. از اونا که به خوبی و خوشی دور همه لب رو می‌گیره و پخش میشه و کلا مصیبته.
داشتم تو بالکنی کار می‌کردم که پسره اومد گفت لبت چی شده. گفتم از خودت باید بپرسی. بعد گفتم بیا بشین ازت یه سری سوالاتی بپرسم. دیگه خلاصه اینکه یارو رو متهم کردم به اینکه تو هرپیز (تبخال) داری و وقتی سعی کردی منو ببوسی به من منتقل شد. اون میگفت نه من هیچ وقت تبخال نزدم. گفتم خب به خاطر اینه که هرپیز لب به وجاینال منتقل نمیشه اما وجاینال به لب منتقل میشه و تو شاید ویروست مخفی باشه و تو فقط ناقل باشی.
بعد هی گفت بابا من تا حالا سکس نداشتم و ویرجینم و این صحبتا. گفتم من نمیدونم . اونا به من مربوط نیست. یه چیزی بود من از تو گرفتم. طفلک ترسیده بود. رفت به دکتری زنگ زد و دکتر – خل- هم برگشت گفت نه اگه خونی در کار نبوده چیزی نشده.
گفتم دکتر چرت میگه. این شد که نشستم سه ساعت براش و کریشنا – که اومده بود رو بالکنی- در خصوص مریضی‌های جنسی توضیح دادم. دوتای اینا مثلا دانشگاه رفته بودند و از قشر تحصیل کرده جامعه.
تا جایی که من فهمیدم (از جامعه اماری سه نفره!) روابط جنسی قبل از ازدواج خیلی محدوده و باکرگی هم برای دخترها و هم برای پسرها خیلی ارزشه. یعنی اینا میگفتن که اگه به دختری بگن قبلا رابطه جنسی داشتند باهاشون دوست نمیشن.
کاندوم رو فقط برای جلوگیری از حاملگی میدونستند. گفتم خب شماها که این همه با مسافرها رابطه دارید و یه وقتی هم شاید اتفاقی بیافته، چه میدونید طرف از کجا ا ومده و چی داره. شما که احتمالا نمیپرسید و اگه دختره خودش نگه کاندوم هم نمیذارید!
فکر کنم به طور جدی جفتشون ترسیدن. گفتم برید آزمایش اس تی دی بدید. اگه دکتر گفت نمیخواد بگید شماها میخواید.
این هم از رسالت آموزشی ما.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

برای زندگی تو نپال،‌ اگه یه اتاقی تو یه هتل ( نه هتل چهارستاره این اتاقی که من دارم یه تخت داره و یه توالت و یه دوش) برای دراز مدت اجاره کنی میشه روزی تقریبا روزی چهار دلار. کمتر از اینهم پیدا میشه یه ذره دورتر از مرکز شهر. با یه دلار میشه صبحونه خوب خورد،‌با دو تا سه دلار شام و همین اندازه هم ناهار. گیرم روزی ده دلار. هم اتاق اینترنت داره و هم هر رستوران و کافه ای که بشینید. طبعتش هم بی نظیر، مردمش خیلی خیلی آروم و مهربون. امنیت هم بالاست برای آدم‌های تنها. هر جای کشور هم بخواهید برید با کمتر از ده دلار میشه رفت. تقریبا برای ساکنین همه کشورها هم توی فرودگاه ویزا صادر می‌کنه. بلیطش هم از تهران اصلا گرون نیست. شاید هم ایرانی زیادی بیاد و من ندونم، اما از دستش ندید.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

چهارم آگوست دوهزار و یازده

شاید تو فصل بارندگی نشه هیمالایا رو از همه جای نپال و به خوبی فصل خشک دید، اما آبشارهای بی‌شمار و رودهای کوچک و بزرگ بی نظیری که تو این جاده‌های پیچ در پیچ و کوهستانی هستند و سرسبزی این کوه‌ها و زمین‌های شالی پله پله،…. هیچ لنزی، هرچقدر هم واید باشه نمی‌تونه طبعیت رو ثبت کنه. عکس حقیره

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای چهارم آگوست دوهزار و یازده بسته هستند

Chaiphone is Updated

کلی از عکس‌های چایی‌ها در آیفونی بود که گم شد. یه عالمه دیگه هم تو آیفون همسفرم در اروپا. اونم به سلامتی گم شد.
دلم واسه خیلی از عکسا سوخت، اما امروز بالاخره بعد از مدتها چایفون رو آپدیت کردم.
فیدش هم در ضمن اینه:
www.chaiphone.blogspot.com/feeds/posts/default

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای Chaiphone is Updated بسته هستند

سوم آگوست دو هزار و یازده

اگه چند سال دیگه اومدید نپال و دیدید تو منوی رستوران‌ها یه غذای هست به اسم مثلا میرزا گاسمی یا میرزا خاسمی، که غذای بومی پوخارا هست، تعجب نکنید. میرزا قاسمی «سیگنیچر»م به اینجا راه پیدا کرده.
به کریشنا گفته بودم برات غذای گیاهی درست می‌کنم. از یکی از پسرهای هتل پرسیدم که می‌شه از آشپزخونه یک ساعت استفاده کنم. بعد از کلی من و من و اینا گفت که بعد بهت می‌گم. بعد دلیل من و من رو البته فهمیدم. آشپزخونه از ساعت پنج تا شش مال من بود.
با بدختی بادمجون پیدا کردم. بقیه‌اش راحت پیدا شد. پسرها اومدند تو آشپزخونه کمک. البته خب یعنی بهشون گفتم بیایید چون من وقت ندارم. بعد رفتم نان گرم خریدم و اومدم. اما ساعت شش شده بود و من باید تخم مرغ‌ها رو می‌شکوندم روی میرزا قاسمی. دلیل من و من رو فهمیدم.
اینجا سیستم کست هنوز هست. جوونها می‌گن ما بهش اعتقاد نداریم، هرچند احتمالا مجبورند که با کسی در کست خودشون ازدواج کنند. اما برخی از بزرگ‌ترها هنوز معتقدند. این خانواده باهاراجی هم ظاهرا خیلی معتقد. مادر و مادر بزرگ و کسی که کار می‌کنه. اینا کست بالایی هستند و غذایی رو که کسی که کست پایین‌تر درست کنه نمی‌خورن. خارجی هم باشی که خود به خود خارج از کستی و بدتر. واسه همین خیلی با اکراه قبول کردند که من از آشپزخونه استفاده کنم به شرط اینکه همه چی رو بیرون بشورم و به همون تمیزی قبلی تحویل بدم.
پسرها به مادرشون گفته بودند که غذا گیاهی هست و گوشت نمی‌آد تو آشپزخونه. اما ظاهرا تخم مرغ هم ممنوع بود و اینا به من نگفته بودند. تخم‌مرغ‌ها رو نباید می‌ذاشتم زمین. زمین یعنی روی گاز. شکوندمش توی تابه روی مواد غذایی و بعد پسرها پوستش رو بردند بیرون. واقعا ترجیح می‌دادم اینا رو از اول بهم بگن. نه اینکه وقتی غذا در حال آماده شدن بود. الان مشکل دوتا بود، من بی‌اصل و نسب در آشپزخانه کست بالادستی اونهم با تخم‌مرغ.
قابلمه رو برداشتیم و رفتیم رو بالکنی و با همون نون خوردیم. هرچی ظرف و قاشق و چنگال کمتری استفاده می‌شد ،‌اینا کمتر دعوا می‌شدند. پدر و عمو هم اومدند و گفتند که خیلی خوبه اما باید بهش فلفل زد!
در هر حال غذا در نهایت مورد توجه و التفاقت مردان خانواده قرار گرفت، اما خشم و غضب زنان رو واسه من داشت. پسرها رفتند قابلمه رو تو حیاط شستند. اما من که بعید بدونم مامانه از قابلمهه استفاده کنه.
بهشون می‌گم به مامان بگید این از کست بالایی ایرانه. شاید قبول کنه. در هر حال ما مورد پسند زنان این خانواده قرار نگرفتیم. مادر بزرگ که به کریشنا گفته بود که من شبیه دخترهای نپالی هستم- و من هم گفتم یه دختر نپالی با این اندازه چشم پیدا کنید به من نشون بدید- امروز عصر بهشون گفته که این دخترهای خارجی باکره نیستند و نباید با من باشه. کریشنا هم گفته که دوست و راهنمای من هست و رابطه‌ای نداریم. ظاهرا مامانه هم به کریشنا گفته که یکی بهش گفته که دخترهای ایرانی از مردهای هندی و نپالی خوششون میاد و عقیده داشت که باید مواظب خودش باشه که من بهش آویزون نشم.
اینم از میرزا قاسمی و کست و شوهر نپالی

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای سوم آگوست دو هزار و یازده بسته هستند

دوم آگوست دوهزار و یازده

زمین‌های شالی رو به روی دریاچه و کوه
بی‌نهایت کرم شب‌تاب در تاریکی مطلق
ترانه‌ مشترکی از جیرجیرک‌ها و قورباغه‌ها
ساعت‌ها پیاده‌روی یواشکی شبانه با پاچه‌های بالا زده توی گل
بارون و بوی برنج و سکوت

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای دوم آگوست دوهزار و یازده بسته هستند

بندی‌پور- داستان دوم
صبح یه ذره خوابیدم و بعد با کریش اومدیم همون کافه دیروزی بلکه بتونه یه کاری بکنه. بهش گفتم اگه به یه جایی برسی هزینه رجیستر سایتت رو خودم می‌دم . خواستم به بچه‌ام انگیزه بدم.
نشسته بودیم گم می‌زدیم که یه دختر بچه ریزه میزه که مثلا هشت ساله می‌زد (حتی با استاندارهای شرق آسیا که زنانش جثه کوچکتری دارند). آرایش کرده بود. یعنی کرم پودر سفیدی به صورت سبزه‌اش زده بود و سایه چشم هم داشت. از بالای پله‌ها به من اشاره کرد که بیا. منم گفتم تو بیا. هی گفتم بیا که آخرش اومد و نشست. صاحب کافه نگاه بدی بهش انداخت،‌ اما من بهش گفتم که می‌خوام اینجا بشینه.
با دخترهای نپالی من ارتباطی نتونستم برقرار کنم. یعنی ندیدمشون اصلا. غیر از ایشو که شب اول میزبانم بود، بیست ساله و مسئول خانواده و بدون هیچ حرف مشترکی، من دختر دیگه‌ای رو ندیدم برای معاشرت. توی بارها و رستوران‌ها دخترهای نپالی رو نمی‌بینی. اگه تو رستوران زنانی (غیر از توریست‌ها)‌باشند معمولا با مرد و بچه‌ها هستند. به کریشنا گفته بودم که منو ببر دانشگاه، گفت که تعطیله الان. خودش هم دوست دختر نداره چون خجالتیه. دوست دخترهایی هم که قبلا داشته چینی و هندی بودند. با یه زنی تو بنداپور حرف زدم سر شوهر و زندگی و کار و ازدواج و اینا. همسن من بود و یه پسر چهارده ساله داشت. با شوهرش یه رستوران سرراهی رو می‌چرخوندند. گفت که بمونم باهم بریم یه جایی شنا کنیم. نشد که بمونم.
به دختر بچه تو کافه میگم چند سالته، می‌گه امروز میشم چهارده ساله. گفتم به همه هر روز می‌گی تولدته؟ گفت نه. برو از مامانم بپرس. یه ذره حرف زدیم و بهم گفت می‌خوای بریم یه جا تنت رو تو چشمه بشوری؟ منم گفتم اره. بعد به کریشنا گفتم من یه راهنمای تازه پیدا کردم. تو بمون با این دخترا ببینم چه می‌کنی. منم میرم با وندیکا (اسم دختره)‌ حرف‌های دخترونه بزنیم.
گفت مدرسه می‌ره اما اون روز تعطیله. بماند که سر ظهر دیدم که خیابون پر از بچه‌ مدرسه‌ای‌هاست. از دیدنش هیجان زده بودم. باور نکرده بودم که چهارده سالشه، اما انگلیسی رو خوب حرف‌ می‌زد. یعنی خیلی خوب‌تر از کسانی‌ که من باهاشون صحبت کرده بودم. فاک و بچ و شات آپ و اینا رو هم خوب بلد بود و به جا استفاده می‌کرد. واقعا هیجان زده بودم که کی هست.
گفت وسایل آرایش داری؟ گفتم آره اما توی هاستل هست. بعد گفت بریم آرایش کنیم؟ گفتم بریم. شب لباس‌های زیرم رو شسته بودم و گذاشته بودم روی پنجره. گفت که صبح اومده دیده و الان یه دونه شورت نیست. ازم پرسید اونو پوشیدی؟ گفتم پس زیرنظر داشتی. گفت نه. رد شدم.
کرم پودر بهش زدم اما گفت این چیه چرا سیاهه و من سفید می‌خوام. خیلی خواهربزرگانه سعی کردم توضیح بدم که پوستت تیره است و ماها که پوستمون تیره است باید کرم همرنگ خودمون بزنیم. سفید زشت میشه رو صورتمون. به زور پاک نکرد. عطرم رو خودش گرفت و زد و گفت اینو می‌دی به من. گفتم نه. همون موقع دختری که تو رسپشن هاستل بود اونو از پنجره دید و اومد تو اتاق و شروع به داد و بیداد کرد با وندیکا. طبعا من چیزی نمی‌فهمیدم. وقتی رفت دخترک گفت که زود باش تمامش کن. رژ گونه زدم براش و سایه و خط چشم. گفت ریمل. گفتم ندارم. رژ لب هم یه ذره مالید و بعد کم‌رنگش کرد. از در هاستل که بیرون می‌رفتیم دختر رسپشن بهم گفت که دونت گو ویت هر. شی ایز بد.
خب نمی‌گم که ترسیده بودم اما لحظه به لحظه عجیب‌تر می‌شد جریان. رفتم کامپیوتر کریش رو بهش دادم و گفتم که دختره در رسپشن چی گفت. گفت که می‌خوای من بیام. گفتم نه. فوقش میخواد پولامو بدزده. منم کیفم رو نمی‌برم همراهم.
دختره از من پرسید که کریشنا دوست پسرته؟ گفتم نه. دوستمه. گفت پس چرا تو یه اتاق خوابیدید؟ می‌گم خب چون دوستیم. می‌گه من فکر می‌کنم شب تختاتون رو بهم چسبوندید و صبح گذاشتید سر جاش. می‌گم تو فکر می‌کنی من برام اهمیت داره که بخوام اینکار رو بکنم؟ بعد پرسید که تو آمریکا آیا خواهرها و برادرها با هم سکس دارند. منم گفتم نه. گفت که اینجا هم خیلی کار بدیه و پلیس دستگیر می‌کنه اگه کسی این کار رو بکنه.
گفتم دوست پسر داری. اول هی گفت شات آپ شات آپ. بعد گفت که یه دوست پسر در ژاپن داره که چهارسال پیشه اومده بندی پور و امسال هم قراره بیاد. گفت که حتی نبوسیدیم همو و هی قسم می‌خورد. منم گفتم لازم نیست واسه من قسم بخوری.
رفتیم یه معبدی و رنگ قرمز مالید به پیشانی‌ من و یه گل‌های قرمزی هم چید داد دستم. به زنی که توی معبد بود بیست روپیه دادم. هی گفت چرا اینقدر زیاد می‌دی. بیست روپیه تقریبا بیست و پنج سنت می‌شه. گفتم میخواستم واسم دعا کنه شوهر خوب پیدا کنم.
افتادیم تو یه سرپایینی بین مزارع ذرت. هی می‌گفت اگه برسیم به چشمه تو لخت می‌شی؟ گفتم نمی‌دونم. می‌گفت کسی اونجا نیست. بعد ایستاد و دستش رو انداخت توی یقه من. گفت چقدر کثیفی. بعد گفت همه سینه‌هاتو پشه نیش زده. گفتم آره. گفت وایستا می‌خوام جیش کنم. گفتم باشه. یه دفعه گفت مال من داره موهای قهوه‌ای در میاره. تو مو داری؟ گفتم فکر کنم همه زن‌ها داشته باشند. گفت حتی اونایی که بلوندند؟ گفتم آره. اونا هم دارند. گفت روی سینه‌هاشون هم؟ گفتم آره. خیلی‌ها دارند. گفت مال تو رو ببینم. گفتم نه. .
شاید چهارده سالگی سن بلوغ برای خیلی از زن‌ها باشه. اما جثه این دختر خیلی کوچک بود. سینه‌هاش صاف بود که البته سوتین هم بسته بود. گفت که پریود شده و از وقتی پریود شده نباید تنها بیرون بره و باید با برادرش بره بیرون. گفتم پس چرا الان تنهایی؟
گفت آخه برادرم مدرسه است و من برای ناهار پول لازم دارم.
بهش گفتم خب از الان تا وقتی برگردیم ما دوستیم. برگشتیم به کافه اون موقع تو می‌شی راهنما و من توریست. فعلا دوستیم.
الان شرح فضا سخته. حتی اون موقع هم خیلی سخت بود. این دختر به طرز غریبی سکشوال بود. من بلوغ رو می‌فهمم و خودم رو هم یادمه. بخشی از این دختر یک راهنما بود،‌ یه بخشش آدمی بود که پول می‌خواست،‌اما وقتی از این دوتا قالب درمی‌اومد به شدت سکشوال بود.
من زود رفتم تو قالب معلم. براش توضیح دادم در مورد اینکه وقتی دوس پسرش اومد کاندوم استفاده کنه. گفت شات آپ. براش توضیح دادم که ایدز چیه،‌ هپاتیت و هرپیز و این صحبتا. از من پرسید قرص می‌خورم؟ گفتم نه. اما اگه قرص هم بخوره باز هم باید کاندوم استفاده کنه چون قرص فقط واسه حاملگیه و واسه مریضی نیست. بعد به من نگاه کرد و گفت پس تو چون قرص نخوردی حامله شدی؟ گفتم که من حامله نیستم. گفت پس چرا شکمت اینقدر گنده است. والا منم جوابی نداشتم.
در مورد روابط جنسی من می‌پرسید. براش حرف زدم کمی تو همون قالب معلمه. تقریبا دیگه ترسیده بودم. هم خیلی دور شده بودیم و وسط جنگل بودیم و من بی‌زبون و نابلد. اما چیزی که ازش می‌ترسیدم دزدی و گم شدن نبود. یه حس احمقانه‌ای داشتم که خب این داره منو می‌بره چشمه. یه وقت اونجا خودش لخت بشه و بعد چهارنفر برسن بخوان به بهانه پدوفیلیا از من باج بگیرن چه باید بکنم؟ چطور می‌تونم بگم که بابا دختره خودش منو برده. این ترس زیاد می‌شد. یه طرف دیگه دخترک هم بود. فکر می‌کردم که آیا یاد گرفته که از تنش پول دربیاره؟ به من می‌گفت که هیچ وقت هیچ مردی رو نیاورده اون چشمه و همیشه با دخترها میاد. گفت مواظبه. هی گفتم اگه اتفاقی بیافته اون آدم سوار اتوبوس می‌شه و میره و تو می‌مونی. بعد هم مریضی و اینا هم هست.
یه دفعه گفت بابای من خودکشی کرده. گفت جلوی من و مامانم گردنش رو برید. اونجا نمی‌دونستم کدوم بخش این دخترک رو باید باور کنم. بعد توضیح داد که مادرش سر زمین کار می‌کنه و اون برادرش تو خونه هستند.
رسیدم به چشمه. پای یه درخت بزرگی که تا حالا مدلش رو ندیده بودم. من دستمال سرم رو باز کردم و خیسش کردم و گردنم رو خیس کردم. گفت نه. باید لباساتو در بیاری. گفتم نه. همینطور خوبه. اومد بلوزم رو کشید و گفت نه تو کثیفی باید لباستو در بیاری. گفتم که من می‌دونم دارم چیکار می‌کنم و ازش خواستم به تنم دست نزنه. هی می‌گفت کسی این دور و بر نیست. بعد گفت من می‌خوام موهای اونجاتو ببینم. بعد گفت منم مال خودمو نشون می‌دم. یک گیر گنده‌ای بود. گفتم من به قدر کافی دیدم و تو یه بچه کوچولو هستی و من نمی‌خوام ببینم.با بدبختی از دستش در رفتم. گفتم حالا بیا بشینیم یه ذره کنار چشمه صحبت کنیم. می‌گفت. نه باید برگرده. بعد گفت بهم پول بده برم برنج بخرم. گفتم ما الان دوستیم. برگردیم بالا می‌ریم با هم برنج می خریم. می‌گفت نه. مامانش نیست و تا بیاد باید برنج درست کنه. می‌گفت تو به من اعتماد نداری. فکر می‌کنی من پول می‌گیرم میذارم می‌رم. گفتم از پول خبری نیست تا برسیم بالا. بعد می‌ریم هم من یه بلوز می‌خرم هم واسه اون کادوی تولد.
سر راه برگشتن رفتیم یه باغ منگو، دوتا منگو کندیم و بعد دویدیم. سربالایی حالا تند بود و یه یک ساعتی طول کشید تا رسیدیم به خونه‌اش. خونه کاهگل بود و یه تخت بود توی اتاق و چندتا ظرف آب. گفت بیا تو. گفتم رو ایون می‌شینم. گفت نه بیا تو. رفتم تو. تخت رو مرتب کرد و گفت بشین اینجا. نشستم. اومد کنارم و گفت حالا چیکار کنیم. گفتم آلبوم عکساتو بیار من عکساتونو ببینم.
در رفتم باز با یه بدبختی و اومدم بیرون. عکساشو دیدم. یه سری عکس ازش گرفتم تو مدل‌های مختلف. هی هم می‌گفت آرایشم پاک شده. بهم گفت حالا بهم پول می‌دی. هزار روپیه تقریبا میشه پونزده دلار. کار اشتباهی بود.
رفتیم یه مغازه که یه سری لباس داشت. مغازه در واقع همه چی می‌فروخت و لباس هم. گفتم برو یه لباس راحت انتخاب کن. یه چیزی که هم راحت باشه هم خوشگل چون تو یه راهنما هستی. رفت یه سری لباس دکلته و توری و اینا برداشت. گفتم من واسه اینا پول نمی‌دم. باید راه بری. گفت با اینا راه می‌رم. گفتم هیچ توریستی یه راهنمای اینطوری نمی‌خواد. رفتم براش یه بلوز و شلوارک یه سره انتخاب کردم. گفت نمی‌خوام. گفتم یا این یا هیچی.
با صاحب مغازه حرف زدم در موردش. انگلیسی‌اش خوب نبود خیلی. اما اونقدر کافی بود که بفهمم داستان پدرش درست بوده و اینکه با مادرش زندگی می‌کنه و بقیه حرفاش در خصوص وضعیت خانواده هم درست بود. به صاحبخونه گفتم که بهش پول دادم. گفت اشتباه کردی و بهتر بود برای خانواده برنج می‌خریدی. خودم دلم نمی‌خواست اینطور باشه. یعنی حس خوبی نداشت. اصلا.
براش اون بلوز شلوارکه و یه پیراهن و کفش و یه سری لباس زیر و حوله خریدم. رفت یه سری شورت توری، و به نظر من ناراحت، آورد. گفتم فراموش کن. حسم خوب نبود. از یه طرف فکر می‌کردم بلوغشه و دلش می‌خواد از یه طرف می‌ترسیدم برای خودش و اینکه به زودی یه بلایی از یه جا نازل میشه. از یه مسافری که یه ساعت می خواد تو شهر بمونه.
با مغازه داره رفتیم یه مقداری برنج خریدیم و ادویه کاری. هنوز نمی‌دونستم کاری که دارم می‌کنم درسته یا نه. از محبت‌های اینطوری متنفرم. یعنی انگار یه آدمی هست که می‌آد یه ساعت می‌مونه یه جا و دلش برای یکی می‌سوزه و بقیه داستان. اما نمی‌دونستم چکار می‌تونستم بکنم. به دخترک گفتم حالا برو خونه و لباس خوب بپوش. منم باید برم.
رفت. برگشتم پیش کریشنا و داشتم تعریف می‌کردم داستان رو که باز اومد. بهش لبخند زدم اما دعوتش نکردم به سر میز. گفت بیا بریم غذا بخوریم. گفتم من و کریشنا می‌ریم یه شهر دیگه. گفت برای من بخر. گفتم به قدر کافی هدیه گرفتی امروز. گفت من برم؟ گفتم آره. اگه من برگردم نپال میام دیدنت. خواستم توضیح بدم که باید یه راهنمای حرفه‌ای باشه و وقتی کارش تمام شد و پولش رو گرفت دیگه نیاد سراغ توریست‌ها. به حرفم گوش نمی‌کرد. هی می‌گفت اگه غذا نمی‌خری برم. گفتم برو.
کریشنا هم باور نمی‌کرد چهارده سالش باشه. دخترهای کافه حاضر نشدند چیزی بگن در موردش. گفتم احساس می‌کنم دخترک برای هر کاری حاضر بود. اونم عقیده‌اش همین بود.
الان که اینا رو می‌نویسم می‌بینم هیچ جوری نمی‌شه اون فضا و اون حس رو توضیح داد. نه یه بچه‌،‌ شاید،‌ تن فروش چیز تازه‌ای باشه، نه گدایی از توریست‌ها، نه بلوغ و سکشوال بودن. شاید گیج بودن من به خاطر این بود که دخترهای این سن و سال همیشه گروهی بودند که من می‌خواستم بینشون کار کنم، اما الان می‌دیدم که هیچی ازشون نمی‌دونم. بلوغ خودم یادم نیست. شاید به خاطر این بود که تو نپال انتظار این رو نداشتم. شاید ترس اون لحظه تو اون چشمه ته دره بود که فکر می‌کردم الان یه سری می‌آن تهدیدم می‌کنن به پدوفیلیا. شاید شجاع بودن دخترک بود. اصلا نمی‌دونم.
کلا من خیلی خیلی زیاد تحت تاثیر طبیعت اطرافم. یعنی کلا روانم رو می‌گردونه. شاید هم مال این کوه‌ها و جنگل‌ها و این فضا و این اتفاقات همه با هم باشند. امیدوارم زرنگ‌تر از این باشه که بذاره اتفاقی واسش بیافته. جوری که انگار دخترمه براش نگرانم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند