بیست کیلومتر مونده به لهاسا و من هیچان زده‌ام.
می‌د‌ونم که اصلا هیچ ربطی به تصویر ذهنی من نداره و احتمالا یک شهر چینی دیگه است با یه معبدی بالای کوه. اما من شهرهای «مقدس» رو دوست دارم. فکر می کنم یه انرژیه چیزی توشون هست. یعنی نه انرژی اما حس اینکه قرنهاست مردم پابرهنه میان به این شهر و تمام اعتقاد و امیدشون به اومدن به این شهره یه وزنی می‌ده به فضا برای من. برای همینه که دوست دارم مکه رو زمان حج ببینم و اورشلیم. هیچ چیز مقدس نیست. می‌خواستم بگم دیدن این اندازه از ایمان …اما ایمان یا حماقت؟
خودمو که نمیتونم گول بزنم.
بگذریم.
الان دیگه باید شده باشه پونزده کیلومتر. می‌خوام یه پیاده روی طولانی شبانه ساکتی برم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

هی فکر می‌کنم اینو بنویسم یا نه. اما خب اینا برداشت‌های منه که ممکنه با واقعیت هر کس دیگه‌ای یا تجربه هر کس دیگه‌ای متفاوت باشه. برای منِ مردم دوستِ بی‌خیال یه جوری سخته اینا رو گفتن.
راستش طبیعت تبت همونی هست که انتظار داشتم. شگرف و بی‌نظیر. به معنای واقعی کلمه بی‌نظیر. اما مردمش نه. البته حقیقتش هیچ وقت در خصوص مردمش تصویری هم نداشتم. الان هم سه چهار روز بیشتر نیست که با مردم کوچه و بازار سعی می‌کنم ارتباط برقرار کنم و این حرفی که میزنم شاید در مقایسه با نپال و فقط مختص به این چند روز باشه.
حضور آدم نادیده گرفته میشه. ظهر با چهارنفر از همسفرا رفتیم یک رستوران تبتی (رستوران‌های چینی اینچا اکثریت دارند). از ساعت دوازده و نیم تا دو منتظر غذا بودیم. چهل و پنچ دقیقه طول کشید تا اومدن سر میز. رستوران خالی بود. فقط نمی‌اومدند از آشپزخونه بیرون. یک دختربچه‌ای هم بود که هی می‌رفت و می ‌آمد اما اصلا نگاه هم نمی‌کرد. وقتی هم می گفیم چای و به این قوری کتری‌ها اشاره می‌کردیم سرشو برمیگردوند. آخرش غذای همه رو تک تک اوردند و غذای من رو اصلا نیاوردند!
بعد من تنها رفتم یه رستوران کوچیک خونگی (یعنی اشپزخونه خونه رستوران هم هست) . دوتا میز آدم داشتن غذا میخوردن. من نشستم و لبخند زدم. هی لبخند زدم. هی لبخند زدم . دوتا خانم هم کار می‌کردند. هی رفتن اومدن هی رفتن اومدن و دوباره هیچ اعتنایی نکردند. یعنی حتی نیومدن سر میز یه چیزی بگن. من هم گرسنه بیست دقیقه منتظر نشستم بعد از در رفتم بیرون دیدم دارن بیرون ظرف میشورن و منو که دیدن شروع کردن به خندیدن!
بالاخره جای سوم یه غذایی بهم دادند. اینجا شلوغ بود. رستوران بازهم خونگی بود. اونقدر گرسنه بودم که هرچیزی رو می‌خوردم. فقط با دست ادای غذا خوردن در آوردم که یه غذایی بدید به من و بعد خانمه یک غذایی اورد. اما بقیه کسایی که نشسته بودند همه از سر میزهاشون بلند شده بودند و دور من نشسته بودند و طبعا حرف که می‌زدند من نمیفهمیدم. لبخند هم کار ساز نبود. یعنی مسئله این بود که نمی‌خوان ارتباط برقرار کنند.
وقتی برای غذا نشستی جایی به طور مرتب افراد برای گدایی وارد رستوران میشن و اونقدر نمیرن که بهشون پولی بدی. از بچه خردسال تا پیرمرد و پیرزن. اینقدر نگاهت می‌کنن و اینقدر می ایستن که یه چیزی بالاخره بدی. کلا گدا خیلی فراوونه.
رفتار مردم تا اینجا که دوستانه نبود. حداقل من مورد دوستانه‌ای ندیدم. اصلا هم فکر نمی‌کنم وای چرا انگلیسی نمی‌دونن. همه مگه قراره انگلیسی بدونن. چیزی که هست تا اینجا کسی حتی سعی نکرده کمک کنه یا وانمود کنه که می‌خواد یه تلاشی بکنه. خیلی جاها من با کشیدن شکل تخت یا غذا یا پول و یه مقداری لبخند بدون اینکه یک کلمه از حرف‌های طرف رو بفمهمم هم جای خوب پیدا کردم هم غذای خوب خوردم و هم پول مناسب دادم. اینجا اینطور نیست. یا حداقل تا حالا که نبوده.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

توی پوخارای نپال نشسته بودم یه روز کنار رودخونه که دوتا زن با لباسهای محلی تبتی اومدن و گفتن که ما پناهنده‌های تبت هستیم و چین کشور ما رو گرفته و الان ما یک چیزهایی با دست درست می‌کنیم و می‌فروشیم اما مغازه نداریم. منم گفتم بسیار هم خوب. ببینم. همه چیزهای دست ساز اونا همون چیزهایی بود که توی همه مغازها پیدا میشه. عین همونها . یک دست ساخت چین. گفتم اینا مال چینه. یکیشون گفت ای ای اسمارت وومن!
این اتفاق هی تکرار میشه. سر راه تو روستاها که می‌ایستیم دستفروش‌ها میان کیسه‌هاشون رو باز میکنه و همه هم میگن که خودمون ساختیم و استخون یاکه (در موردش می‌نویسم). اما همه شکل هم! من واسه خنزر پنزر پول میدم، زیاد هم پول می‌دم. اما باید یه چیزی توشون باشه نه سری‌دوزی/ سازی چینی. از اینکه آدم رو احمق فرض میکنن خوشم نمی‌یاد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

نهم آگوست دوهزار و یازده

تبت- روز چهارم
همه چی فیلتره. گوگل ریدر. گوگل داک. فیس بوک بی بی سی سی ان ان مردمک همه چی. فقط جی میل باز میشه و عملا هیچ کار دیگه ای نمیشه کرد. هر جستجویی با اسم تبت توش فیلتره. ویکی‌پیدیا هم همینطور. اسکایپ نیست و نمیشه دون لود کرد. تو کافی‌نت ها اجازه نمیدن از لپ تاپ خودمون استفاده کنیم. پیش بینی این شرایط رو نکرده بودم. به رئیسم و استاد راهنما ایمیل زدم که شرمنده این وضعیت رو پیش بینی نکرده بودم.
صبح ساعت نه و نیم راه افتادیم. دو ساعت راه بود تا جیانسه
این شهر هم مثل قبلی بخش نواش چینی‌سازه. همون ساختمون‌ها و همون خیابون‌های عریض. وسیله اصلی نقلیه تریلرهست و تراکتور. این وسط اتوبوس‌های جهانگردی و پاترول‌های شخصی هم دیده میشن. اما اکثریت با تراکتورهاست.
هتل ها هم انگار دارن روز به روز شیک‌تر میشن. امیدوارم بد عادت نشم بعد از این تور! این یکی نه تنها تخت بلکه مبل و کامپیوتر و دستشویی سرامیک شده هم داره و حتی تلفن، که البته کار نمی‌کرد. تو لابی نوشته اینترنت داره. اما نه کامپیوترهای خودشون کار میکنه نه وقتی که با سیم رابط خودم وصل میشم ایترانتش. یه کافی‌نت پیدا کردم به این مسئول تور زنگ زدم گفتم این بلیط منو دریابید. چه کنم!
عصری رفتیم یه صومعه عظیم. می‌شد حدس زد بدون حضور جهانگردا باید خلوت خوبی باشه. الان فصل تعطیلات تو خود چینه و جهانگرد چینی زیاد. جهانگردهای غربی هم بیشتر اونهایی اند که برای کوهنوردی اومدند.
صومعه ساخته شده از اتاقهای متعدد در پنج طبقه. برای رفتن به هر طبقه هم باید از پشت بام رد شد. تو هر اتاق یه تعداد خدا هست و یه موبد که ایستاده. برای عکس گرفتن در هر اتاق باید پول جدا داد. شلوغ بود اما یک بوی کهنگی غریبی هم داشت. یه گوشه پیدا کردم چند دقیقه ساکت بشینم اما اخرش نشد.
از حواشی روز چهارم:
راننده اتوبوس یک آدم مشنگه. یعنی هیچ اصطلاح دیگه‌ای براش پیدا نمی‌کنم غیر از مشنگ. از اونا که فکر می‌کنن خیلی باحالن اما رو اعصاب اند. حداقل رو اعصاب من که هست به شدت. از لحاظ بوق. آقا این مرد عاشق بوق زدنه. انگار بوق زدن یه احساس قدرتی بهش می‌ده. جا و بی‌جا بوق می زنه. وسط بیابون خالی بوق می‌زنه از دور یه ماشین می‌بینه بوق میزنه سگ می‌بینه بوق میزنه. از رو به رو ماشین میاد بوق میزنه. آدم میبینه بوق میزنه آدم نمیبینه بوق میزنه. امشب به ملیسا گفتم اتوبوس تو حیاط هتل پارکه بریم این سیم بوقش رو ببریم! آخه حیف این جاده نیست.
راحتی ملت رو دوست دارم. زن و مرد کنار جاده می‌شاشن. با یه دست غذا می‌خورن با یه دست دماغشون رو پرت می‌کنن تو خیابون. تف کردن به اندازه عظیم رواج داره. توی راه که هنوز کوهستانی بود و پر از چشمه مردها و زن هایی رو می‌دیدی که دارن خودشونو می شورن. مسواک زدن تو کوچه ظاهرا خیلی طبیعه. لباس و ظرف شستن هم. این چیزا رو که آدم می‌بینه فکر می‌کنه چقدر ما ها واسه همه چی قاعده و قانون داریم. چقدر همه چی خوب و بد دارن واسه ما. چقدر سخت می‌گیریم همه چی رو.
حضور نظامی چین به طرز محسوس و اذیت کننده‌ای همه جا حس می‌شه. این مختص به شهرها نیست که آدم هم پلیس زیاد می‌بینه هم بقیه یونیفرم‌پوشهای نظامی رو. توی جاده تقریبا هر یک کیلومتر یک مجسمه پلیس هست که یا دارند سلام نظامی میدند یا تفنگ به دستن یا اینکه دوربین دستشونه. این حس کاملا منتقل میشه که همه جا هستند و حتی مجسمه‌هاشون هم دوربین دارن.
تصاویر مائو و بقیه سران چین بعد از مائو هم دیده میشه. امروز تو جاده ای که به صومعه ختم میشه یک تابلویی بود مثل تابلوی سه کله پوک های خودمون (کپی رایت از بابام) و پرچم چین و پرچم چین و پرچم چین همه جا. هنوز هیچ پرچم تبتی ندیدم. هیچ جا.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای نهم آگوست دوهزار و یازده بسته هستند

زندگی در نپال

یه دفعه وحشت زده شدم از تعداد ایمیل‌هایی که در خصوص زندگی در نپال از من سوال کردند. اینا رو به اون پست قبلی اضافه می کنم:
۱.‬ من فقط دوازده روز تو این کشور‌، اون هم به عنوان یه جهانگرد بودم.
۲.‫.‬ نمی‌دونم ویزای بلند مدت، با پاسپورت ایرانی، چطور میشه گرفت
۳.‫ من از سرمای زمستون اینجا و وضعیت گرمایی اینجا بی‌خبرم.
۴.‫.‬ تو پوخارا مشکل آب لوله کشی نیست، اما کاتماندو به شدت مشکل کم‌آبی داره به خاطر عدم وجود لوله‌کشی شهری مناسب.
۵.‫.‬ نمی‌دونم زندگی بدون دونستن زبان نپالی چطوره. من مشکلی نداشتم، اما مثلا داروخونه که می‌خواستم برم دوست نپالی ام همراهم اومد.
۶.‬ واقعا بیشتر از این هم نمی‌دونم. اون چیزایی که گفتم در خصوص ارزونی و زیبایی و خوبی مردماش هم سرجاش اما برای زندگی در طولانی مدت احتمالا باید به ذائقه خودتون رجوع کنید و اینکه استاندرادهای زندگی – اونطوری که ما میشناسیم- چقدر براتون مهمه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای زندگی در نپال بسته هستند

بوی گندم مست کننده است.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

پندار می‌گه که به دست و پا و گردن من بیست متر طناب آویزونه. بیست‌متر که نه، اما من این خنزرپنزهای نخی دور دست و پا و گردنم رو دوست دارم. معمولا از جاهای مختلف از دستفروش‌ها می‌خرمشون یا با کسی عوضشون می‌کنم. هی میان و میرن. غیر از اونایی که دیگه از دستم در نمیان. اگه هم بپوسن و بیافتن همونجا ولشون می‌کنم. حکایت گردن‌بند‌ها جداست. از این ادا و اطوارهای لوس من درآوردی که یکی به خودم بگه می‌گم بزرگ شو ننه!
اما خیلی باید کسی عزیز باشه یا صمیمی که یکی از اینا رو بخواد و من بهش بدم. شب آخری که توی بار کودتا توی بیروت بودیم. توماس گفت یکی از اینا رو بده به من. جفت دستا رو بردم جلو گفتم هر کدوم رو خواستی بردارد. یکی رو برداشت که فکر کنم از همون سنتاباربارا خریده بودمش. بعد تونی یکی دیگر رو انتخاب کرد. تونی مال لهستان رو برداشت که مهدی برام خریده بود. ژاک هم لامصب نکرد و اونی که نگار برام از هیت اشبری خریده بود رو باز کرد. به جین گفتم تو چی،‌ گفت من یکی از گردنبند‌ها رو می‌خوام. آب دهن قورت دادم گفتم می‌دونی که اینا هر کدوم حکایت دارند. گفت اره. اما من باید ویژه باشم. خدایش اون موقع بود دیدم به این خنزرپنزرها هم تعلق دارم. گفتم غیر از کلیده هر کدوم رو خواستی بردار.
اینم نکرد لامصب اون درخته رو که با فرشته از کونکا، خریده بودمش رو انتخاب کرد گفت اینو می‌خوام. بازش کردم و گفتم این خیلی عزیزه. این درخته رو خیلی می‌خوام. گفت اره بهم گفتی!
یه خلخالی هم به پام بود که ژاک می‌گفت با هر قدم که برمی داری می‌خوای بگی من وجود دارم بهم توجه کنید. همون شب که منو می‌رسوند دم هتل،‌ بازش کردم بستم به آینه ماشینش گفتم حالا تو هم وجود داری!
امروز یکیشون رو دادم به یه زن غریبه توی یه چادر.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

هشتم آگوست دوهزار و یازده

تبت- روز سوم:
سر ساعت هشت و نیم راه افتادیم. خانم نیما،‌ راهنمای گروه، گفت که امروز فقط دو ساعت و نیم رانندگی داریم و می‌رسیم به یه شهری و اونجا می‌تونیم بریم بگردیم.
اما نیم ساعت نشده ایستادیم و به یک خوش‌شانسی بزرگ برخوردیم. هر سال یک روز فستیوال کشاورزی در این منطقه برگزار می‌شه و ما سر ساعت رسیده بودیم به اون.
یه ساعتی اونجا موندیم و بعد از اینکه از ایست پلیس گذشتیم رسیدیم به شیگاتسه
رسیدیم به یک هتلی که نه تنها آب داره بلکه آب گرم هم داره. به هر دو نفر یک اتاق دادند. من و ملیسا- که یه دختر کانادایی پر شر و شوره- هم اتاق شدیم. من نشستم لباسامو شستم و اویزون کردم به پنجره و اون رفت بگرده دور شهر. باید برم یه کافی نت پیدا کنم بشینم سر کار.
از حواشی روز دوم:
شیگاتسه دومین شهر بزرگ تبته.
برای من شبیه شهرهای وسط بیابون‌های امریکا است که به زور توش درخت و سبزه می‌‌چپوندند. ساختمون‌های نو و پرچم‌های چین رو سر همه ساختمون‌ها. حضور پلسی چین همه جا حس می‌شه.
بعضی از مردم لباس محلی دارند،‌اما اغلب بلوز و دامن و شلوار پوشیدند. کوه‌ها از همه جا مشخص‌اند اما چیزی از مصنوعی بودن شهر کم نمی‌کنه.
راهنما می‌گفت که راه حل دولت چین برای مشکل تبت این بوده که چینی‌ها رو مهاجرت بده به تبت وخب با اینهمه جمیعت کار سختی هم نیست. قیافه‌ها یکسان و بدون لبخند. هیچ تابلویی به انگلیسی وجود نداره. حتی توی هتل ها هم. اینکه میگم هتل‌ها واسه اینکه سر راه تو هر هتلی ایستادم ببینم اینترنت دارند یا نه.
آخرش به یه کافی‌نتی رسیدم. مجسم کنید یک سالن عظیم رو با مثلا سیصدتا کامپیوتر با ال سی دی های چهل و دو اینچی. میرم می‌گم میشه از کامپیوتر خودم استفاده کنم. هاج و واج منو نگاه کردند دوتاشون. هی این سوراخ کامپیوتر رو نشون می‌دم بعد به سیم اینترنت اشاره میکنم می‌گم اینو از این سوراخ در بیارید بکنید اینتو! میگم خودم اینترانتش را راه می‌ندازم. جواب فقط نو بود.
جی میل باز میشه اما جی‌تاک فیلتره. فیس بوک فیلتره. گوگل داکیومنت فیلتره. و حتی وب سایت کاری من هم که اصلا بی‌ربط ترین چیز ممکنه فیلتره. آخرش اسکایپ رو دانلود کردم زنگ زدم که وضعیت اینه و نمیتونم کار کنم.
تو فستیوال رفتم تو یه چادری نشستم. زن‌ها همه یک لباس یک دست پوشیده بودند. لباس محلی صورتی. سبدهای نان و شیرنی محلی هم دست به دست می‌شد. گفتم به من هم بدید اینکه میگم گفتم یعنی اشاره کردم. یه دفعه کلی نون ریخته شد روی شلوارم. همه مدل بود می‌گفتند امتحان کن. یکی گفت که از من عکس بگیر و به دوربینم اشاره کرد. از گردنبدنهاش عکس گرفتم. گفت نه از صورت. از صورتش عکس گرفتم. بعد دوربین رو دست به دست همه چادر داد تا عکس رو ببیند. بعد نفر بعدی و همینطور تا نفر یازدهم. هر کدوم هم دوربین رو دست به دست می‌کردند که به هم عکس رو نشون بدن. بعد مردها که اونور چادر نشسته بودند گفتن که از ما هم بگیر. دوباره همون وضع که از یکی می‌گرفتی و همه می‌دیدند. ژست‌های مردها عجیب و غریب بود. یکی شیر و چایی و آرد کندم ( غذای اصلی مردم تبت) رو سر کشید و سبیل‌های تنکش شیری شد و گفت حالا بگیر. یکی هم نون گذاشت تو دهنش و گفت که وقتی دارم می‌جوم بگیر. بعد دهنش رو باز کرد. خلاصه اینکه رفتم پاشم برم یه خانوم ی گفت که عکس رو بده. یعنی به دوربین اشاره کرد و دستش رو اورد جلو. من هی سعی کردم بگم که دیجیتاله نمیشه. اما خب چطور میشد گفت. هیچی دیگه اخرش سرشون رو برگردوند از من و من خجالت زده اومدم بیرون.
دور و کنار زمین مسابقه، تو همون فستیواله، (یه جور طناب کشی بود، اما یه مردی رفته بود بالای دکل و یگ چیزهایی می گفت بقیه هم طناب رو ول نمی‌کردند. چادرهایی بود که توشون غذا می‌دادن. مثل همه فستیوال‌های این مدلی.
یه زن جوونی بچه به پشتش بسته بود و داشت سیب زمینی سرخ می‌کرد. گفتم عکس بگیرم. گفت نه. منم رفتم تو چادر نشستم. دو ردیف نیمکت و میز گذاشته بودند برای سرو غذا. بعد گفتم چیپس می‌خوام و یه چیزی مثل سوسیس. اما سوسیس کجا مزه این کجا! بعد اومد نشت رو به روی من و کف دستم رو دید و یه چیزایی گفت . منم که خب همه اش رو متوجه شدم. به دست‌بندهام دست زد و باز هم یه چیزایی گفت. اون آبیه رو که از اون پیرمرده پیره زنه تو راه معبد میمون‌ها تو کاتماندو خریده بودم، دادم بهش.
رفتم یه فروشگاهی که کرم بخرم. توی هر خطی یه آدم وایستاده و پشت سرت راه میان. هی هم یه چیزایی می‌گن که والا من چینی‌ام اونقدر خوب نیست که بفهمم. یه کرم خریدم و بعد رفتم یه داروخونه‌ای یه چیزی واسه این تبخال لعنتی خریدم که واقعا قیافه‌ای دیدنی از من ساخته.
سر راه رفتم یه صومعه‌ای. نرفتم تو. گشتم دور معبد و برگشتم اومدم بیرون. بیرون معبد بساط دستفروش‌های خنزرپنزره. از ریش تراش تا کمربند و گردنبند و کلید و گردنبند و هندوانه و همه چی. قیمت رو روی ماشین حساب نشون می‌دن. اگه بگی نه یه چیزایی می‌گن. همه هم دور هم نشستن. می‌گن وری چیپ. هلو. لوکی و وری چیپ. از کنارشون هم رد میشی میگن بای بای و همه با هم می‌خندن. یکی دوتا آی لاویو هم شنیدم با خنده حضار. خدایش باید از این لباس جیگری زردها بگیرم با این کله کلا شبیه این دانش آموزان معبدم . یحتمل یه احترامی برامون قائل شن.
پرواز برگشتم رو از لهاسا به کاتماندو برای روز چهاردم آگوست رزرو کردند. در صورتی که باید سیزدهم می‌بود. الان بلیط‌های برگشت من از نپال روز چهاردهمه و قاطیه. از یه طرف ویزا گروهیه و من تنها ویزا ندارم که پاشم برم. نمی‌دونم چی میشه. زنگ زدم به این مسئول آژانس مسافرتی که یه کاری بکنید. هنوز منتظرم ببینم چی میشه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای هشتم آگوست دوهزار و یازده بسته هستند

هفتم آگوست دوهزار و یازده

تبت- روز دوم
تبت- روز دوم
اتوبوس خراب بود. بالاخره ساعت یازده و نیم راه افتادیم. راه همچنان جنگلی بود و پر از رودخانه و آب و شباهتی با تصویر ذهنی من از تبت نداشت. اما یواش یواش ارتفاع بیشتر می‌شد. زمین‌های شالی تبدیل می‌شدند به زمین های گندم و سیب زمینی. پوشش گیاهی کوه‌ها کم کم خشک‌تر میشد ومحدود تر.
برای ورد به هر شهر باید در یک مرکز پلیس می‌استادیم همه پاسپورت‌ها رو وارسی می‌کردند و بعد اجازه رفتن می‌دادند.
برای ناهار ایستادیم جایی در ارتفاع چهار هزار و سیصد متری. حال بعضی از مسافرها خوب نبود. من هنوز چیزیم نشده بود. حالا تصویر تبدیل شده بود به همون تصویر ذهنی من از تبت. کو‌هها خشک و رشته کوه عظیم هیمالیا در پس‌زمینه
اتوبوس بالاتر می‌رفت. در ارتفاع پنج هزار و دویست متری در روستایی توقف کردیم.
اورست رو به روی ما بود.
کاش تنها بودم. فقط کاش تنها بودم.
بدون ابر و واضح. هوا هم سرد و خشک. به شدت خشک. بعضی از مسافرها مجبور به استفاده از کپسول اکسیژن شدند. من هم سر درد گرفتم. یه ذره ایستادیم رو به روی اورست و بعد دوباره راه افتادیم. یه باری تنها میام. به خودم قول دادم.
این بالاترین نقطه راه بود و بعد از اون دوباره ارتفاع کم میشد. غروب هم هزار رنگ بود تو اون بیابون و کوه‌ها. من عکاسی نمی‌کنم. همچنان عکاسی نمی‌کنم.
این همه ساعت تو اتوبوس بودن همه رو شاکی کرده بود. دیگه کسی رغبتی به عکاسی هم نداشت. قرار بود ساعت سه بعد از ظهر برسیم،‌ اما ساعت ده و نیم شب رسیدیم به شهر لاتسه. باز هم به هاستلی بدون آب. من فقط خودمو رسوندم به پتو و با همون لباس راه خوابیدم.
از حواشی روز دوم:
رافائل یه وکیل ۳۴ ساله لهستانیه که امروز تو اتوبوس کنار من نشسته بود. یه ذره در مورد اینکه آدم باید در سفر عکاسی بکنه یا نه حرف زدیم. متقاطع حرف می‌زدیم. بعد یه جایی گفت که سخت ترین کار اینکه آدم «خودش» رو پیدا کنه یا بشناسه. بعد گفت که چند ماهی است که ول کرده اومده تو یه معبدی در نپال و همینطوری هست دنبال خودش می‌گرده.
انگلیسی اش خوب نبود. اما اگر هم بود «خود» از سخت ترین مفاهیمی است که میشه به یه زبان دیگه ترجمه اش کرد. «سلف» در آمریکایی با فرهنگ تک‌گرایی همون معنای خود رو در جامعه ایرانی، یا خاورمیانه‌ای، ما که نقش خانواده و فامیل هنوز خیلی پرنگه نداره. تو لهستان، با اون تاریخ طولانی‌اش، هم لابد یه مفهوم دیگه داره.
هر دومون ساکت شدیم. «خود» من لحظه به لحظه تغییر می‌کنه. اگه هم یک جا پیداش کنم به زودی تغییر می‌کنه. همین خود چند سال پیش این وبلاگ رو با خود الان اگه بخوام مقایسه کنم کلا دوتا آدم متفاوت هستند. گفتم اینقدر بهش اهمیت نمیدم. اما یه چیزی که توش هم عقیده بودیم سختی بریدن از تعلقات و دلبستگی‌ها بود.
اتوبوس کنار هر روستایی که می‌ایسته بچه‌ها و گاهی هم بزرگ‌ترها میان دورش جمع می‌شن. بچه‌ها اغلب دستشون رو برای پول یا غذا یا هرچیز دیگه‌ای دراز می‌کنند. ملت هم عاشق این از صورت این بچه‌ّا که از سرما و خشکی هوا ترک خورده عکس بگیرند. ندیدم کسی هم پولی بهشون بده.
یه جایی همسفرا پا شدند رفتن تو یه روستایی و تو خونه‌ها عکاسی. این که میگم ملت نه اینکه من خودم رو جدا کنم. منم یه دوربین فلان قدر دلاری دارم با یه لنز فلان‌تر. گفتم که فقط هنوز درگیرم با خودم در خصوص رفتار با محلی‌ها.
اینجا جنگ بقاست بین آدم‌ها و طبیعت. جنگی در ارتفاع پنج هزار متری بین ادم و سنگ. سختی زندگی رو لازم نیست اصلا توی زندگی مردم ببینی. کافیه به کوه‌ها و زمین‌هایی که توشون صاف شده برای گندم کاری نگاه کنی تا بفهمی جنگ یعنی چی.
من درگیرم. از اینکه بگم با خودم درگیرم هم خجالت نمی‌کشم. همه چی پول نیست،‌اما به قول فرنگی‌ها اخر روز باید نون خورد. ده دلار میشه غذای یک ماه یک خانواده. حالا یه کمی بیشتر یا کمتر. من نمی‌دونم ایا باید در خانه‌هایی که ازشون عکاسی میشه پولی گذاشت یا نه. ندیدم کسی این کار رو بکنه. نمی‌دونم باید به این بچه‌ها پولی داد یا نه. اصلا نمی‌دونم اومدن جهانگردا به اینجاها درسته یا نه. اما مگه ندیدن یا چشما رو بستن راهشه. از یه طرف ادم میگه این آدم‌ها قرن‌هاست دارن اینطور زندگی می‌کنن و زندگی جریان داره از یه طرف آدم می‌دونه معنی یه امکانات کوچک چیه یا چقدر یک چیزهای کوچکی میتونه زندگی رو عوض کنه. مثل همون چرخ دستی که گفتم سر مرز.
عکسا گرفته میشه و ماشین راه می‌افته و بچه‌هایی، که از سوز باد دائم پوست‌های ترک خورده و گونه‌های سرخ دارند، دست تکون میدن واسه جهانگردایی که اعتقاد دارند نباید به بچه پول داد که گدایی رو یاد نگیره. منم کامپیوترم رو باز میکنم که اینا رو بنویسم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای هفتم آگوست دوهزار و یازده بسته هستند

از منا و پتوی کرکی‌اش

اون موقع‌ها که هنوز ساری بودیم، اتاق من و منا مشترک بود. یه اتاق سه در چهار با دو تا تخت یک نفره، یه میز تحریر، یه میز و یک آینه. بعدها بهش یه بخاری گازی کوچک هم اضافه شد.
من و منا خوره این رو داشتیم که جای تخت‌ها رو عوض کنیم. هر روز یه مدل. سرها به هم چسبیده، موازی با دیوار، موازی با در، میز‌ تحریر وسط،‌ آینه وسط، این آخرا پرده‌ها و روتختی‌ها رو هم یک‌شکل کرده بودیم. معمول هم این بود که هرکی می‌خواست شب با تلفن حرف بزنه اون یکی می‌رفت بیرون. (الان داد منا در میاد بسکه توی هال خوابید. اون موقع‌ها از من متنفر بود. به هزار دلیل،‌ یکی‌اش همین تلفن)
پنجره‌های اتاق چوبی بود. از آبان که بارندگی شروع می‌شد گوشه‌های پنجره همیشه خیس بود. وقتی بارون شدید بود،‌ باید یه حوله‌ای چیزی می‌ذاشتیم که آب نیاد تو. ولی این خیسی چهارچوب پنجر‌ه‌ها رو خیلی خوب یادمه. گاهی باهاشون ور می‌رفتم. چوب نرم بود. می‌شد شکلش داد.
هر سال یکی دوماه هر شب با صدای بارون می‌خوابیدیم. شاید شمالی‌ها بدونن این شب‌های متوالی با صدای بارون خوابیدن یعنی چی. دوتا پتو داشتیم. دوتا پتو کرکی. پتوی منا نو تر بود. مال من از پنج سالگی‌م مونده بود. منا پز پتوشو می‌داد. من هم هی می‌خواستم باوفا بمونم به پتوی خودم،‌ اما خدایش پتوی اون خیلی بهتر بود. این اولین بار در زندگیمه که دارم اعتراف می‌کنم پتوی منا بهتر بود. همیشه به پتوی من می‌گفت بوگندوی بی‌ریخت بدرنگ. خب گناه داشت پتوی من،. منم هم باوفا بودم اون زمان‌ها.
شب‌ها با صدای بارون زیر اون پتوها خوابیدن یه حسی داشت. یه حس خوبی. اون موقع‌ها حواسمون نبود به این صداها،‌ به گرمی این پتوها،‌ به این آروم خوابیدن زیر پتو با صدای بارون تو اتاق نم‌دار.
یادته منا؟
اینجا هر شب بارون می‌آد. مثل همون بارون‌های ساری. بوی شالی، صدای جیرجیرک‌ها. دیشب یه جایی خوابیدم که پنجره‌های چوبی داشت. گوشه‌های پنجره‌ خیس بود. آب روی طاقچه پنجره رو گرفته بود. بهمون یه پتوی کرکی دادند روی تخت یک‌نفره. هوای اینجا هم نم داره. تو ارتفاع پنج هزار متری.
یادت خونه ساری افتادم که می‌گفتی یه روز برمی‌گردی دوباره می‌خریش. دیدی مردک احمق تو حیاطمون آپارتمان زده؟ تامسون‌ها رو ،‌نارنگی ها رو، گل رزها رو،‌ همه رو زده؟ نسترن دم در و اون پنج تا نارنج رو نمی‌دونم هنوز هستند یا نه.
اشکاتو پاک کن خره. خواستم بگم دیشب دقیقا دقیقا تو اون اتاق خودمون خوابیدم. تو رو کم داشت با اون پتوی لامصبت.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای از منا و پتوی کرکی‌اش بسته هستند