پنجم اکتبر دو هزار و یازده

چقدر این زنه که این روزا دور و برته، آرومه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای پنجم اکتبر دو هزار و یازده بسته هستند

چهارم اکتبر دوهزار و یازده

و من چنان پرم
که روی صدایم نماز می‌خوانند.
و من چنان پرم
و من چنان پرم
و من چنان پرم
…..

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای چهارم اکتبر دوهزار و یازده بسته هستند

سوم اکتبر دو هزار و یازده

حواست به منی که همه جونم التماس بود نبود.
فکر می‌کردم چطور میشه عاشق تو نشد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای سوم اکتبر دو هزار و یازده بسته هستند

دوم اکتبر دو هزار و یازده

از اون بوس‌های کوچیک
آره از اون کوچیک تندا
از اونا
الان

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای دوم اکتبر دو هزار و یازده بسته هستند

یکم اکتبر دو هزار و یازده

شاید برای مخاطب خاص
کانون بچه‌ها یه وقتایی کتاب‌های ترسناک واسه بچه‌ها چاپ می‌کرد. یه کتابی هم داشت که حکایتش این بود که یه پسری آرزوهای عجیب غریب می‌کرد. یه روز آرزو می‌کرد دستش آهنی باشه، شش تا پا داشته باشه و یه روزی هم خواست که رو پیشونی همه آدما یه صفحه تلوزیون باشه که هرچی که فکر می‌کنن توش معلوم بشه. چون فقط تا اینجای داستان رو لازم دارم، بقیه‌اش رو نمی‌گم.
امروز که داشتم تو همین صد و یک معروفِ معرف حضور رانندگی می‌کردم و فکر می‌کردم الان دست چپ که تو آفتابه از اون یکی دسته بیشتر می‌سوزه و تقارن تن بهم می‌خوره، همزمان به اون صفحه تلوزیون رو پیشونی اون کتاب ترسناکه کانون هم فکر کردم.
مثلا اگه یه صفحه تلوزیون رو پیشونی من بود دیشب، من همینطوری بداهه‌طور، یه فیلم می‌ساختم که اونو ببینی. از اونجا که من وقتی فکر می‌کنم سناریوهام می‌شه کلیشه‌های هالیوودی، وقتی بداهه فیلم می‌سازم میشه میشه خوراک مسعود کیمیایی. صحنه اول فیلم تو یه کاباره تو استانبول هست. خیلی آدم‌برفی طوری. آدم برفی که مثلا کیمیایی بخواد بسازدش.
داریوش ارجمند خیلی سیاه مست نشسته پشت میز و پرویز پرستویی عرق‌سگی رو می‌ریزه تو فنجون کمر‌باریکا و اکبر عبدی اون‌ور داره تو دلش حرف می‌زنه که بخورم دین و ایمونم رفته،‌ نخورم مرامم. داریوش ارجمند که این جور مواقع همیشه نطق می‌ده در خصوص مرام و مردونگی و اینا،‌ می‌فهمه یارو واسه چی این‌ور اون ور می‌کنه. بر می‌گرده می‌گه: می‌دونی تو این کاباره یه نیروی عجیب غریبی وجود داره؟ عبدی این دست و اون دست می‌کنه ارجمند ادامه می‌ده که اره. یه نیروی عجیبی هست که آدمایی که شبا اینجان، صب که بیدار شن، هرجا که بیدار شن، هیچی دیگه یادشون نمی‌یاد. فقط یادشون میاد که اومدن تو کاباره و دارن با درد دل خودشون حال می‌کنن. فردا هیچکی یادش نمی‌آد که کسی شب قبل تو سیاه مستی چی گف و چقدر گریه کرد و چقدر ترسید و چقدر اراجیف گفت و چقدر کار مزخرف کرد. هیچکی یادش نمی‌آد. آره اقا خاکی. مرام این کاباره اینه.
وسع من از حد این فیلمنامه بالاتر نمی‌ره. خیلی سنتی طور و کلیشه‌ای و خز. حالا یکی میاد با رنگ و موسیقی و نور و این حرفا این چیزا رو می‌سازه، یکی هم مثل ما هنوز آدم دیالوگه و خط. مثل همین تبلغات بیلبورد های صد و یک. خیلی مستقیم به هدف. نه ردی از هنر هست توشون نه ظرافتی و نه رنگی. لپ بند بگذارید لاغر شوید. از ما ماشین بخرید. فیلم فلان، کازینوی بهمان. فیلم بداهه منم که از سرم پخش می‌شد همین شکلی بود.
آدم، اونم آدمی – (خیلی خیلی خارج از موضوع: به خودم گفتم آدم. می‌دونم یکی اگه الان اینجا رو بخونه با اون صدای تخم سگش می‌گه: آدم؟- )که اندازه من حرف می‌زنه،‌ اگه کسی تازه ببیندش خب طبیعی بهش اعتماد نکنه. اصلا آدم باید با کسی عرق بخوره،‌ با کسی دوا بزنه که بهش اطمینان داشته باشه. همچین اطمینان مرام طوری در هر حالی هواتو دارم طوری. خب با یه وراجی مثل من کی می‌خواد هوشیار نباشه. بعد فکر کن که من بشینم بگم بعله. ما مراممون کاباره طوریه. خب ضایع‌است دیگه. باورش هم سخت. بیام بگم بعله آقا. ما حرف مردم نمی‌زنیم. ما ال ما بل.
بیام فلسفه ببافم بگم بعله. از روزگاران قدیم مردم برای این به شراب و دوا علاقه مند بودند که از هوشیاری می‌بردشون یه ور دیگه. آدما یه خودی می‌شن که تو هوشیاری افسارشو بستن. بعد معلومه که آدم دلش نمی‌خواد پیش یه غریبه وراج هوشیاری اش بره. خب ترسناکه دیگه. فرض کن همه عمرت همه چی زیر دستت بود،‌ تو کنترلت بود،‌عدل همین یه دفعه که ناامنی باس باشی یه جای غریب پیش یه آدم غریب‌تر که معلوم نیست از کجا اومده و به کجا می‌ره. به قول فرنگی‌ها لیترالی هم همینطوره.
حالا که اصلا من نمی‌دونم دوباره می‌خوای منو ببینی یا نه یا اصلا شاید ما همین امشب دوباره رفتیم یه جا و برنگشتیم، اما ما که حالی بردیم مبسوط در تمام مدت به طوری که از شمایلمون هم داشت می‌زد بیرون، شما رو نمی‌دونم. مرام سگ مستی ما همون مرام کاباره داداشمون ایناست. آقا داریوش رو می‌گم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای یکم اکتبر دو هزار و یازده بسته هستند

بی‌جنبه. لوس. بهانه‌گیر و کمی عوضی.
خود این روزهامو می‌گم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یه وقتایی یه چیزایی ادویه عشق دارن توشون.
فقط آشپزه باید یادش باشه سلیقه‌ها فرق دارن و غذا رو ادویه نیست که خوشمزه می‌کنه، خاطره است که مزه‌اش رو می‌سازه. مثل قورمه سبزی‌ مامان‌ها که همیشه یه طعم رو میده. همون طعم بچگی رو.
ادویه که بشه نمک زورکی، غذا رو باس ریخت دور و آشپزه هم باید بره دنبال یه کار دیگه بگرده.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

سی‌ام سپتامبر دو هزار و یازده

داشتم فکر می‌کردم بی‌خیالت بشم. یعنی اینقدر به خودم بگم که به تخمتم نیستم حتی در حد یه دوست- بماند که نمی‌خوام دوستت باشم- و هی تکرار کنم هم که به تخمت نیست و واقعا باید بی‌خیال شد چون شاید کش دادنش باعثی لوس شدن حال خودم هم بشه.
بعد دیدم که حتی نمیتونم با خودم این فکر رو کنم. یعنی وقتی به ت به ته خیالت رسیدم باز می‌پیچم به تصویر تو.
بعد فکر کردم آیا عاشق شدم؟ عاشق شدن یعنی این؟آدما که بزرگ می‌شن هی می‌خوان مثل همون نوجونیا عاشق بشنن. همون حسها هم تند تند زدن های دل و هی پروانه هی دشت دشت پروانه تو شیکم. شاید ادم بزرگا یه جور دیگه عاشق می‌شن. شاید ماها دیگه قرار نیست هیچ وقت پروانه بره دلمون. شاید وقتی ماه‌ها و ماه‌ها می‌تونی با توهمش زندگی کنی و بتونی به خودم دروغ بگی و باور کنی که حالت خوبه و با این توهم هم خوشحالم.
دروغ یا راست این حال منه. من با این توهم خوشحالم. اما یه وقتی باید اینو دیگه بذارم کنار؟ یعنی یه وقتی هم – لابد زود- می‌رسه که خسته می‌شم. نمی‌دونم. عاشقی تو بزرگ‌سالی یعنی چی؟ اگه عاشقی همون پروانه‌ها باشند یعنی شاید ما دیگه هیچ وقت عاشق نشیم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای سی‌ام سپتامبر دو هزار و یازده بسته هستند

بیست و نهم سپتامبر دوهزار و یازده

دوست مشترک بهم گفت که این حالت «سالم« نیست.
خب من که چیزی نمی‌خوام
انتظاری ندارم
واسه خودم، تو توهمات خودم دارم زندگی می‌کنم. گیرم با تو.
من که نیومدم تو حریمت
نمیام تو حریمت
من که هیچی نگفتم
من که می‌دونم من هیچ جایی ندارم تو زندگیت
می‌دونم دیوونگی خودمه و توهمات خودم.
من که به تو کاری ندارم. ضربه نمی‌زنم. تو که اصلا نمی‌دونی این انقلابا رو تو جوون من.
خب قاعده نیست که نباشه. اگه قاعده بود که اصلا تو نبودی. تو کجات قاعده است؟ من کجام قاعده است.
شاید عجیب باشه،‌ اما مریض نیست.
یعنی من فکر می‌کنم مریض نیست
مگر اینکه بگیم شیزوفرنی هم یه نوع مرضه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و نهم سپتامبر دوهزار و یازده بسته هستند

بیست و هشتم سپتامبر دو هزار و یازده

باز رفتم یه چیزی بخرم که اضافه کنمشون به اون جعبه‌هه.
دلم گرفت.
دیدم هیچ وقت که بهت نمی‌دمشون.
دیدم که فقط واسه دل خودمه. یه روز هم همشون رو میریزم تو دریا.
دلم خواست صدات رو می‌شنیدم.
انتظاری که نیست.
اما دلم خواست.
دلم خواست بودی. فقط بودی.
دل تنگ شدم عمیق.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و هشتم سپتامبر دو هزار و یازده بسته هستند