بیست و هشتم اکتبر دو هزار و یازده

تصویرم از خودم وقتی چشامو می‌بندم خیلی زود عوض میشه
اما مدت‌هاست یه تصویری مونده و عوض نمی‌شه
به خودم که فکر می‌کنم، تصویر یه حیوون زخمی، یه چیزی مثل گربه وحشی یا یوزپلنگ میاد جلوی چشمم که نشسته زیر یه درخت و داره زخم‌هاشو می‌لیسه. خونیه و داره زخم‌هاشو می‌لیسه

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و هشتم اکتبر دو هزار و یازده بسته هستند

بیست و هفتم اکتبر دو هزار و یازده

رابطه قاتل عاشقیت است
تو را بدون تو می‌خواهم
با تو که باشم عشق می‌رود
تو را بدون عشق نمی‌خواهم
تو را می‌خواهم بدون رابطه با تو
اما دلم هر لحظه هر لحظه هر لحظه می‌خواهد که باشی
که باشی
که باشی
نو واندر که چرا مجنون بیابونی شد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و هفتم اکتبر دو هزار و یازده بسته هستند

بیست و ششم اکتبر دو هزار و یازده


Red wine and sleeping pills
Help me get back to your arms
Cheap sex and sad films
Help me get where I belong
I think you’re crazy, maybe
I think you’re crazy, maybe
Stop sending letters
Letters always get burned
It’s not like the movies
They fed us on little white lies
I think you’re crazy, maybe
I think you’re crazy, maybe
I will see you in the next life

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و ششم اکتبر دو هزار و یازده بسته هستند

شاید مال گرسنگی باشه
این روزا یادم می‌ره باس غذا بخورم.
سر کلاسم اما حواسم هیچ جا نیست
دلم داره می‌لرزه. نمیذارم اما حمله بشه
تقصیر شکم خالیه و این قهوه است. حالم از غذا بهم می‌خوره. کاش حامله باشم
پس ورد همه چی غیر از جی‌میل رو دادم به آزاده. گفتم عوضشون کن و اگه التماس هم کردم بهم برنگردون. یه دفعه قاطی کردم. یه مدت مثل آدم معاشرت می‌کنم. خوبم. می خندم. لشگر لشگر مهمون دعوت می‌کنم. مهمونی می‌دم. از مستی غش می‌کنم…اما یه دفعه می‌زنه به کله‌ام و می‌خوام ناپدید شم. الان هوس گم شدن داره خفه‌ام می‌کنه. اینجا می‌تونم گم شم. با من در مورد اینجا حرف نزنید. هیچی نگید. هیچ وقت در مورد اینجا با من حرف نزنید. اینجا غار منه. من اینجا گم می‌شم. نیاین دنبالم اینجا بگردین. اینجا من آتیش رو خاموش می‌کنم و شروع می‌کنم با یه تیکه سنگ رو دیوار غار کندن. اونقدر می‌کنم که خسته بشم بخوابم. نیایید. شاید قرار باشه من اینجا به پیامبری مبعوث شم. شما که نمی‌خواهید جلوی ارسال وحی رو بگیرید.
پایین غار سر مزرعه بودم یه دفعه یه ابری اومد من سوارش شدم اومدم اینجا. همه راه فکر کردم چقدر تجاوز کردم. چقدر به روحش، به حسش،‌ به بدنش حتی. چقدر اجازه دادم به خودم که برم جلو. چرا بیشتر خواستم. چرا گفتم. این زبون لعنتی چرا باز باز شد. همونجا بین دستاش جای من خوب بود. همون دستای محکم بسم بود. چرا مجبورش کردم. مجبورش کردم؟
احساس متجاوزی رو دارم که از دست بچه کوچیک شکلات دزدیده. دیگه چطور باس می‌گفت،‌ چطور می‌نوشت،‌ چطور نشون می‌داد. چقدر حیوون شدم. من نیستم. من از اول هم نبودم. از اول هم می دونستم که نیستم. که نخواهم بود. چرا؟ چرا؟ چرا اصرار کردم. چرا خودمو چسبوندم. چرا خجالت نکشیدم از لبخندش؟ چطور نفهمیدم؟ چطور چطور چطور اینطور کور شدم.
شاید فقط گرسنگی باشه. گرسنگی و کافئین. قرصا رو که به موقع می‌خورم. خواب رو که دیگه کلا حذف کردم از چرخه زندگی. زندگی؟ من کجا زندگی می‌کنم؟ تو این غار یا تو اون خونه پر از فرش و کوسن با تو؟ من نباید تو رو می‌آوردم تو اون خونه. من نباید بیشتر از دستات چیزی می‌خواستم. من نباید می‌بردمت جاده. نباید می‌بردمت سفر،‌ نباید خودمو میانداختم وسط بیابون تو،‌ وسط فضای تو. من شکوندم. من که اینقدر اینقدر اینقدر حواسم به فضای شخصی آدماست، اومدم خودمو انداختم تو بیابون تو. زن متجاوزی که من شدم. به فضای تو،‌ به روح تو،‌به تن تو.
شعرهای براهنی برای امشب است. صفحه صفحه اسماعیل را خواندن و سوزاندن.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

الان دلم می‌خواد وسط یه دشت باشم
یه دشت بی سر و ته
بعد بنویسم
و بنویسم و بنویسم
بنویسم از وقتی که هنوز این زن بزرگ بدنیا نیومده بود
از اون دختر کک مکی زشت موکوتاه
از عاشقیت‌های بی سرانجام
از همه مادری کردن‌هام
دلم می‌خواد یه جا باشه من برقصم
برقسم و کسی نبینه
دلم می‌خواد برهنه تو اون دشت برقصم
من باشم و دست‌بندهای رنگی ام
و هرچی دلم خواست گریه کنم
و بگم بزرگ نشو خره بزرگ نشو
حساب کتاب نکن
ول کن خودتو
بعد خودمو ول کنم تو اون دشته
اینقدر بچرخم که از حال برم
از این زنه که داره بزرگ می‌شه بدم میاد
من نیستم
دل دیوانگی می‌خواد
دل رفتن می‌خواد
دل رقص می‌خواد
رنگ می‌خواد
دل بچگی می‌خواد
زنه باس خودشو ول کنه
باس بتونه یه بار دیگه بدون اینکه چشاشو باز نگه‌داره ول کنه
فکر نکنه به پرت شدن
به تکه تکه شدن
مگه هزار بار جمع نشد
بازم جمع میشه
زنه داره بزرگ میشه
سنگین میشه
از وزن خودش می‌ترسه
خودشو ول نمی‌کنه
زنه چشاشو باز نگه می‌داره
زنه دودوتا چهارتا می‌کنه
زنه واسه جاده حتی فکر می‌کنه
برنامه می‌ریزه
زنه ترسو شده
زنه بزرگ شده
زنه باید گم شه. باید زود زود گم شه

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

بیست و پنجم اکتبر دو هزار و یازده

گفتم باشه. به تصمیمت احترام می‌ذارم. به نظرم آدم‌هایی که اینقدر جدی به خودکشی فکر می‌کنند آدم‌های قابل احترامی هستند و حتما یه دلیلی دارند که به این نتیجه رسیدند.
بعد یه خورده صحبت کردیم که چه خاطرات خوبی با هم داشتیم.
البته این وسط هی می‌گفت جدی نمی‌گیری مثل اینکه. منم هی تاکید کردم که نه. اتقافا خیلی جدی می‌گیرم و گفتم که به تصمیمت احترام می‌ذارم.
– آخه آدم بالای بیست و پنج سال می‌خواد خودکشی کنه زنگ می‌زنه خداحافظی می‌کنه می‌گه اینطوری می‌خوام خودمو بکشم؟ یه بازی‌هایی هست مال شونزده هفده سالگی. ماهم بازیشون کردیم. باهاشون هم بازی کردیم. بکشید بیرون بابا. خودکشی هم یه حرمتی داره واسه خودش. والا.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و پنجم اکتبر دو هزار و یازده بسته هستند

بیست و چهارم اکتبر دو هزار و یازده

بعد از
شب بود
بیابان بود
سرمای فراوان بود.
باید یه بندهایی اضافه بشه بگه
سینوزیتِ خرامان بود
سردرد توامان بود
تن دردِ نالان بود

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و چهارم اکتبر دو هزار و یازده بسته هستند

بیست و سوم اکتبر دو هزار و یازده

ع اومد گفت به خاطر شما تفحه‌ها ما دیشب یه چرت هم نخوابیدیم
تحفه‌ها سرشون رو کردند زیر پتو و خندیدند.
حتی خجالت هم کشیدند.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و سوم اکتبر دو هزار و یازده بسته هستند

بیست و دوم اکتبر دو هزار و یازده

من با خاک یکی شده بودم
تو با من
من با مه
تو با خاک
خاک با مه
مه با اقیانوس
خاک با صخره
صخره با مه
من با سرما
تن با تن
جانم بود که ارضا می‌شد. زیبا. زیبا. زیبا.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و دوم اکتبر دو هزار و یازده بسته هستند

بیست و یکم اکتبر دوهزار و یازده

یه نامه باز کردم به دخترا بزنم بگم که فکر کنم دیگه جرات دارم اسمشو بذارم…
دیلیتش کردم.
هنوز نیست. هنوز اونقدری که باید نیست.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و یکم اکتبر دوهزار و یازده بسته هستند