پنجم نوامبر دوهزار و یازده

یه روز مامان بزرگا و بابا بزرگای منم زمین می‌خورن. مثل همین کارتونه. دستاشون سرد می‌شه و لبخندی نیست دیگه وقتی در باز میشه و کسی نیست که بهم بگه تلا بلا مه کش وچه جان. نه ساله ندیدمشون. دارم دق می‌کنم. پیر پیر پیر شدن. خیلی پیر. یه روزی میرن و من دیگه هیچ وقت نه دستاشونو می‌بینم و نه صداشونو می‌شنوم که ازم می‌پرسن دتر چتی هستی.
دلم تنگه براشون. لعنت به من. لعنت به من.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای پنجم نوامبر دوهزار و یازده بسته هستند

چهارم نوامبر دو هزار و یازده

انگار دارم خفه می‌شم. باید برم بیرون بخوابم یکی دو شب. مگه این سرمای پاییز تکون بده جونم رو.
جنگل، چادر، آتش، سرما لازم شده‌ام.
تو امروز گفتی که نمی‌آیی و من در جواب یک 🙂 فرستادم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای چهارم نوامبر دو هزار و یازده بسته هستند

سوم نوامبر دو هزار و یازده

You’re tearing me apart
Crushing me inside
You used to lift me up
Now you get me down
If
I Was to walk away
From you my love
Could I laugh again?
If I
Walk away from you
And leave my love
Could I laugh again?
Again, again…
You’re killing me again
Am I still in your head?
You used to light me up
Now you shut me down
If I
Was to walk away
From you my love
Could I laugh again?
If I
Walk away from you
And leave my love
Could I laugh again?
I’m losing you again
Like eating me inside
I used to lift you up
Now I get you down
Without your love
You’re tearing me apart
With you close by
You’re crushing me inside
Without your love
You’re tearing me apart
Without your love
I’m dowsed in madness
Can’t lose this sadness
I can’t lose this sadness
Can’t lose this sadness
You’re tearing me apart
Crushing me inside
Without your love
(you used to lift me up)
You’re crushing me inside
(now you get me down)
With you close by
I’m dowsed in madness
Can’t lose this sadness
It’s ripping me apart
It’s tearing me apart
It’s tearing me apart
I don’t know why
It’s ripping me apart
It’s tearing me apart
It’s tearing me apart
I don’t know why
I don’t know why
I don’t know why
I don’t know why
Without your love
Without your love
Without your love
Without your love
It’s tearing me apart

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای سوم نوامبر دو هزار و یازده بسته هستند

دوم نوامبر دو هزار و یازده

فکر کنم کشف کردم فرق بین عشق دبیرستانی و عشق سی سالگی چیه.
عشق دبیرستانی مثل اینه که بگی من عاشق قورمه سبزی‌ام و غیر از قورمه سبزی هیچ غذای دیگه‌ای نمیخورم. صبحونه و ناهار و شام و تنقلات همه قورمه سبزی.
اما در سی سالگی قورمه سبزی رو به همون اندازه دوست داری، اما میگی هر غذایی عطر و مزه خودشو داره. صبحونه باس نون کره خورد، ناهار سالاد مثلا شام هم قورمه سبزی هفته ای حالا بگیم دوبار. یعنی اینطور نیست که چون قورمه سبیز دوس داری بستنی نخوری.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای دوم نوامبر دو هزار و یازده بسته هستند

یکم نوامبر دو هزار و یازده

شاید هوای پاییزه. شاید رانندگی بعد از مدتها. شاید رنگ‌هان،‌ شاید آفتاب
صبح تا حالا راه می‌رم از خودم می‌پرسم یعنی اینکه زیر پوستم رفته چیه؟ پاییزه؟ آفتابه؟ مرض عکس تازه اش هست که خلم کرده؟ این اداهای دختر دبیرستانی چیه آخه؟ فقط یه مانتو و مقنعه کم دارم و حالم انگار همیشه حال یک ربع مونده به زنگ آخره کلاسه که آماده میشدی بری تو خیابون، تو صف تاکسی بلکه باشه اون طرفا.
اون حاله است فقط با این فرق کوچیک که زنگه هیچ وقت نمیخواد زده بشه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای یکم نوامبر دو هزار و یازده بسته هستند

سی و یکم اکتبر دو هزار و یازده

And He Kissed a Plastic Mask All Night

IMG_0067.JPG

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای سی و یکم اکتبر دو هزار و یازده بسته هستند

سی‌ام اکتبر دو هزار و یازده

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای سی‌ام اکتبر دو هزار و یازده بسته هستند

بیست و نهم اکتبر دوهزار و یازده

Everybody is getting ready for Halloween and I think about your custom.
Would you wear one? what would you be? A Dracula? A pirate? a priest? a muslim terrorist? what would you be?
I wish you stop talking in my head. I was walking out of one of the West Wood Halloween stores when you started talking again.
I had a short skirt and a red high heel. It was your company x-max party and you had a Champagne in your hand, saw me in the lobby, came toward me, took my hand, walked me to your company party hall and introduced me to your direct boss.” My partner, Leva” i could not say a world. i smiled, but I was not ur partner and ill never be ur partner and I don’t want to be your partner.
you took my hand. by then i was sitting in Esha’s car. She was talking, but i could help her. you took my hand and asked the reception for a room.
I was there for another business. opening night of gallery or something. but I couldn’t say no to you. I never did.
you took my hand and take the room key. I couldn’t say a word. you dragged me, literally draged me to the bed. stabbed me with a something. i couldn’t see it. stabbed me more and i started bleeding. the sheet was all red. you tied my hands, stabbed me and made love with me.
i was crying and laughing. crying more and laughing more. you tried, you tired harder and harder. it didn’t happen. you cried, i freed my hands, took my dress and left. I left and you were crying.
The story doesn’t have any end. I don’t know what would happen after. I may come back to Santa Barbara. bruises all over my body and dried blood in my neck and shoulder.
u paid the room and left.
No more image. U cried and I had an accident. the end was that cheap.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و نهم اکتبر دوهزار و یازده بسته هستند

تو بدبختی‌ها و فقر بچگی‌ و نوجوونی تنها چیزی که پناه بود، خیال‌بافی بود. خیال‌بافی همیشه مهمترین توانایی من بود. من تو خیال زندگی می‌کردم، زندگی می‌کنم. من خیال می‌بافم و اونقدر باهاشون زندگی می‌کنم که بشن عین واقعیت. من یاد گرفتم قدرت رویاها رو جدی بگیرم. رویاها قوی‌اند. خیلی قوی. رویاهای من واقعی می‌شن. به طرز ترسناکی میان تو واقعیت. یا من می‌رم توشون. من با رویاهام یکی می‌شم.
وقتی حرف از یه رویا می‌زنم، می‌دونم که رویا نیست. می‌دونم می‌شه. به طرز ترسناکی اتفاق می‌افته. یه لحظه می‌تونم به همه چی پشت کنم و برای تحقق اون رویا همه کاری بکنم. همه کاری. و می‌رسم بهش. تا حالا رسیدم.
وقتی یه چیزی رو تو لحظه می‌خوام، فکر نمی‌کنم که ممکنه چند وقت دیگه پشیمون بشم. یعنی عادت ندارم آینده نگری کنم. خوب یا بد اینی بود که تا حالا بود. تصمیمات عجیب و غریب لحظه‌ای. اینه که وقتی یه حرفی از دهنم در میاد، رفیقام می‌گن یا حضرت عباس. می‌گن نمی‌کنی نمی‌کنی اما وقتی بگی دیگه اما…
این رویای تازه، اما،‌ اینقدر اینقدر ترسناکه که خودم هم می‌ترسم بگم. خودم هم می‌ترسم وقتی سرم روی بالشه و دارم تصورش می‌کنم. می‌گم نباس بگم که نشه. این دیگه شوخی نیست. اما جونم داره براش می‌ره. هر روز از یه جایی می زنه بیرون. از یه عکس، از یه خط خبر، از گوشه یه کتاب، از خوندن آرشیو وبلاگ تو. تصویر فقط سفر و تو و سگ و مزرعه و بز نیست. …حتی می‌ترسم بگم چی داره.
می‌ترسم. واسه اولین بار از قدرتم در رویابافی می‌ترسم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

iphoto 11
یه خاصیت عجیب داره
پونزده دلار دادم خریدمش. بعد میشه با اون رفت روی یکی از عکس‌های تو
زوم کرد تا بی‌نهایت
عکس تار نمی‌شه،‌ پیکسل پیکسل نمی‌شه
مثل این فیلم‌ جنایی‌ها که از تو ماهواره مارک شلوار یارو رو می بینن
بعد می‌شه زوم کرد روی لب‌های تو
اونقدری که همه سیزده‌ اینچ پر بشه
بعد زد و فول اسکرینش هم کرد
فکر کن با پونزده دلار
یعنی چهارده دلار و نود و نه سنت
من الان دوشبه که
کنار لب‌های تو می‌خوابم
و لمسشون می‌کنم
و برات قصه می‌گم که بخوابی
راستی چرا دیگه نمی‌خوای که برات قصه بگم موقع خواب؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند