اول مارچ دو هزار و دوازده

Screen%20Shot%202012-03-04%20at%206.49.49%20PM.png
ما که شال و کلاه کردیم و رژ لب صورتی زدیم و لبامونو از هر طرف دو متر وا کردیم و رفتیم که کنفرانس تشکیل بدیم در سه روز آینده. قمر بنی‌هاشم خودش کمک کنه واقعا.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای اول مارچ دو هزار و دوازده بسته هستند

دو هفته قبل امتحان میان ترم بچه‌های کلاس تاریخ معاصر ایران بود (من دستیار استادشونم). بعد صبح ساعت نه و ربع اینا بود، من پشت در کلاس منتظر بودم کلاس قبلی تمام بشه که برم تو.
یکی از بچه‌ها ی کلاس اومد و گفت که آیا کسی به اسم (ایکس) رو میشناسم. گفتم فکر کنم اره. بعد گفت که ترم بهار سال قبل با من کلاس داشته این آقای ایکس و بهش گفته که من همیشه ازش میخواستم که جای من درس بخونه و تو کلاس ارئه کنه. گفتم میدونم کدوم کلاس رو می‌گه. اما سیستم کلاس اصلا طوری نبود که کسی بتونه جای دیگه حرف بزنه. بعد هم گفتم اگر هم گفته باشم عجیب نیست. من دانشجوی تنبلی هستم معمولا. بعد که دید من خندیدم گفت که امیدوار بوده که سو استفاده کنه از این قضیه که من ورقه میان ترمش رو «ملایم» تر صحیح کنم. منم گفتم من به قدر کافی با شماها «ملایم» هستم. و گفتم که برو یه دلیل بهتر واسه «بلک میل» کردن من پیدا کن. دیگه جفتمون خندیدیم و رفتیم سر کلاس. این دانشجو، سربازه و خب این خیلی بین سربازها شایع هست که کلاس های زبان و تاریخ و فرهنگ کشورهای دیگه- مخصوصا خاورمیانه در این سالها- رو بردارن.
به طرز غریبی همون روز عصر -که تو یه کافه نشسته بودم- ایکس رو دیدم. از سال قبل هم اصلا ندیده بودمش. کله اش رو تراشیده بود و یه لباس عبا طوری پوشیده بود و چند تا صلیب گنده هم آویزون بود از گردنش. صداش کردم و گفتم مرد حسابی این چی بود گفتی به این آقای ایگرگ. گفت ایگرگ؟ گفتم اره. کلاس فلان شاگردمه. بعد گفت آها. بعد یه ذره صبر کرد و گفت نه من اینطور نگفتم و منظورم این نبود و اینا. آخه اون «پارتنر» من هست. ترم قبل تو کلاس یه باری صحبت کرده بود که چطور همیشه به عنوان یک کاتولیک از همجنسگرا بودنش خجالت می کشیده و هنوز هم نمی‌تونه به خانواده اش بگه و گفته بود که پارتنرش هم – که همخونه هم هستند- و ارتشی هست هم به خانواده و هیچکس دیگه نگفته و دوستانشون هم فکر می‌کنند که اونا فقط همخونه هستند.
بعد یه دفعه فهمید که نباید اینو می‌گفت. من بهش اطمینان خاطر دادم که اصلا این به من ربطی نداره و من هم هیچ وقت هیچ اشاره ای بهش نخواهم کرد و بهش گفتم اصلا نمیخواد به ایگرگ بگی. واقعا هم به من ربطی نداشت. دیگه یه ذره ترسیده بود و بعد حرف زدیم و رفت.
امروز بعد از کلاس ایگرگ اومد به زبان شیرین فارسی شروع کرد حرف زدن. گفت: من می‌خواهم دوباره فارسی حرف زدن را تمرین کنم. گفتم که اصلا نمیدونستم فارسی بلده. گفت: دوست دختر من ایرانی هست و دارد در دانشگاه…دکتر می‌شود. من از آنجا علاقه‌مند شدم. گفتم چه جالب و بعد یه ذره توضیح دادم که بیا سر کلاس فارسی و اینا. بعد یه دفعه شروع کرد از دوست دخترش حرف زدن. گفت: خیلی دلم برایش تنگ شده است. اما نمی‌توانم به این زودی ببینمش و …
پاراگراف آخر ندارم بنویسم. (خیلی فکر کردم که چطور بنویسم حسم را. اما هیچ طوری بلد نیستم جوری بنویسم که دلسوزی یا قضاوت یا همدردی یا این شر و ور ها به نظر نرسد. شاید باید فقط گفت تف به این زندگی، به این جامعه، به این استاندارها، به این عرف…)

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

بیست و نهم فوریه دو هزار و دوازده

تو کلاس روش تحقیق یکی از استادهای دانشکده اومد راجع به یه تحقیق سه ساله مشترکش با پلیس و گروه‌های محلی در خصوص جامعه دگرباشان سنتابارابا صحبت کرد.
سه سال پیش این خانم و همکاراش تو دانشکده ما یه تحقیقی رو شروع کردند با پرسشنامه و مصاحبه از گروه‌های مختلف دگرباش و غیردگرباش در خصوص جبنه‌های مختلف زندگی جامعه دگرباشان در همین شهر خودمون. اینکه تصور ایده آلشون از یک شهر امن برای زندگیه چیه، از چه چیزهایی در سطح محلی آزار می‌بینند و اینکه به نظرشون چه تغییراتی باید انجام بشه که اونها احساس امنیت و آرامش بیشتری بکنن.
بعد یه سال این تحقیق ادامه داشت. نتیجه تحقیقات رو این گروه با پلیس محلی در میون میذارن و در سطح شهرستان (سنتاباربارا وشهرهای کوچیک اطرافش) این تحقیقات بین گر‌وه‌های پلیس و امنیت پخش میشه.
پلیس از این گروه میخواد که براشون جلسه‌های آموزش بذارن. و از یک سال پیش شرکت در این جلسات آموزشی برای همه پلیس‌ها وگروه‌های امنیتی منطقه اجباری میشه.
امسال دوباره یه تحقیقی در بین جامعه دگرباش اینجا انجام میشه و وقتی آدم نتیجه تحقیقات رو روی گراف‌ها و نمودارها میبینه مو به تنش راست میشه از اینکه چقدر در زمینه های مختلف (مثل احساس امنیت، احساس نزدیکی به پلیس، احساس اینکه پلیس ها کمتر ضد دگرباش شدند و مسایل مختلف این گروه‌ها مثل حفظ اطلاعات شخصی، و جدی تر گرفتن جرایمی رو که علیه‌شون انجام میشه) پیشرفت به سمت مثبت کرده.
این یه نمونه خوب از ترکیب کار دانشگاهی با کنشگری در سطح محلی بود. یه نمونه خوب که خیلی هم سریع جواب داد. بعد حق دارم دلم بسوزه که آیا اصلا یه روز تحقیق های من هم میتونه تو یه شهرستان تو یه محله تو یه کوچه تو یه مدرسه تو ایران باعث یه تغییر مثبتی بشه یا نه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و نهم فوریه دو هزار و دوازده بسته هستند

من یه کاری کردم.
(نویسنده بعد از نوشتن این جمله سرش از ترس زیر لحافش قائم می‌کند)

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

بیست و هشتم فوریه دو هزار و دوازده

احتیاج به یک آدم خجسته و آلت شکفته‌ای دارم که ظهر یکشنبه پاشه با من بیاد بریم کنسرت کیوسک در سان فرانسیسکو و بعد از کنسرت برگردیم بیایم سنتاباربارا. سر جمع می‌شه ده دوازده ساعت رانندگی و سه چهار ساعت کنسرت و اینا. صبح دوشنبه باید اول وقت باشیم منزل.
ثابت کنید نسلتون هنوز ورنیافتاده.
(نه. نمی‌تونم زودتر از ظهر یکشنبه از اینجا برم بیرون و بعله. باید صبح دوشنبه اینجا باشم)

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و هشتم فوریه دو هزار و دوازده بسته هستند

کاش یک نفر بود که میتوانستی بغضت را پیشش باز کنی. که هر نفرین داری به جانم بفرستی. یک نفر که این بغض تو را بشکند. کمرت شکست بسکه غصه خوردی. حرف بزن لامصب. حرف بزن.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

دمت تو هم گرم

تو تایپ می کردی و من میخوندم
از کافه به سمت کلاس که باید درس میدادم
تاریخ زندگی محمد رضا پهلوی و روح الله خمینی
تو تایپ کردی و من راه میرفتم و می خواندم
من نشستم روی علفها. نوشتم:
هستم. برای تو، اسمش مهم نیست، من هستم. روی من ای دی اچ دی حواس پرت میتونی حساب کنی
is typing…
تایپ کردی
‫من روی تو نمیتونم حساب کنم‬
‫تو نیستی‬

یخ کردم. علفها سرد شدند. نوشتم
‫دیگه مهم نیست‬
‫مثل دستی هست که یکی جلو میاره یکی دیگه پس میزنه.
کلاسم دیر شده بود. تو تایپ میکرد
‫نه به عنوان عشق و نه به عنوان رفیق هیچ وقت واینسادی گوش کنی‬
Hello guys. How was your weekend
Did you watch the Oscar
Yes. It won
کامپیوتر را گذاشتم روی میز
تو تایپ میکردی


۵:۲۴ PM ‫این گیری که بین من و تو بود این قدر کوچیک بود که میشد با چهار کلمه حرف حلش کرد‬
‫ولی تو داد زدی‬
‫دلت میخواست داد بزنی‬
۵:۲۵ PM ‫اگر من تا امروز باور نکردم که مشکل اون قدری که تو میگفتی بزرگ بوده‬
‫برای اینه که خودم یه تیکه از اون زندگی بودم


I ll be back.
رفتم آب خوردم
I can’t write on the board today
no. it happened when I played vollyball last week
Mohamad Reza Pahlavi born in 1919.
تو مینوشتی

۵:۲۸ PM ‫یه روزی مجبوری بشینی این حرفا را بشنوی‬
‫این حرفا را به اضافه کلی حرف دیگه یک آدمی که هنوز هم نفهمید چرا عشقش درک نشد‬
‫یه آدمی که شاید نمیخواد باور کنه اشتباهی انتخاب کرده‬
۵:۲۹ PM ‫من اشتباه نکرده بودم‬
‫تو اون طوری بودی‬
‫ولی جا زدی‬
‫بعد همه چی شد بهونه

He was sent to a boarding school for further studies in Switzerland.
Got back to Iran when he was 17 and went to local military academy in Tehran.
تو محکوم می کردی
‫تو کمرنگ میشی‬
‫این درده کم میشه و یه روزی از بین میره‬
۵:۳۴ PM ‫ولی اصلا اشکالی نمیبینم که بدونی اونی که از ته ته دلش دوست داشت من بودم و اونی که از اول تا آخرش حتی بازی خودش را جدی نگرفت تو بودی‬

تو محکوم می کردی و من نمیتوانستم حرف بزنم
باید حوادث سال ۱۹۴۱ را توضیح میدادم
همه مات و مبهوت به من نگاه میکردند

‫هیشکی نمیتونه کسی را مجبور کنه به عاشقی‬
۵:۴۴ PM ‫منم نتونستم‬
۵:۴۵ PM ‫با وجود همه عشقی که داشتم و دادم‬
۵:۴۶ PM ‫نقطه ای هم در کار نیست‬
‫همه اش سه نقطه اس

من تمام شدم
تاریخ زندگی شاه در همان سال ۴۱ متوقف شد
ایران تکه تکه شده بود.
نصفش مال روسها نصفش مال انگلیسها
شاه جوان آن وسط تحقیر میشد
Sorry guys. I can’t go further. I would email you some notes tonight. I m really sorry.
و بعد هق هق کردم
فرم نظرخواهی آخر ترم این کلاس باید حتما چیز خوبی از آب در بیاد
بیست و پنج فوریه سال ۲۰۰۹ بود. یادت هست؟
حالا دیگر اهمیت ندارد
مثل زندگی همان شاه جوان
همه اش را راست گفتی
مثل همیشه تو راست گفتی و من داد زدم
اینبار در خودم. توی کلاس خالی
اما یک جای کار را تو باختی
من بازی نکردم. من با «جان»م بازی نمیکنم.
اصول فیزیک را یادت هست؟
هنوز هم همان است.
چشمهایت را بوسیدم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای دمت تو هم گرم بسته هستند

بیست و هفتم فوریه دو هزار و دوازده

نمیذارم این هویتم بشه.
نمیذارم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بیست و هفتم فوریه دو هزار و دوازده بسته هستند

ADHD

می‌خوام بشینم سی سال رو گریه کنم.
اینهمه سال اذیت شدم. این همه سال خودمو سرزنش کردم. این همه سال همه جور کاری کردم که این سندرم ها برن، که من اینهمه تند نباشم تو همه چی. که من اینهمه هایپر نباشم. خودمو کنترل کنم. که یه حد وسط پیدا کنم. که حرف نزنم. که حرف مردم رو قطع نکنم. بتونم سر یک کار بشینم. سر یه کلاس بتونم تا آخر بمونم، که طاقت داشته باشم. که دقت بتونم بکنم تو یه کاری. که اینقدر این شاخه اون شاخه نکنم. که اینقدر بی تحمل نباشم. که آرامش بیاد به زندگیم. که حوصله ام اینقدر زود سر نره که بعد آدم ها رو برونم از خودم. که ……..این همه سال…
انگار یکی نشسته سی سال فیلم زندگی منو دیده بعدش اینا رو نوشته. بخونید. این زندگی منه. هر خطش یه داستان، یه اتفاق داره تو زندگیم. هر خطش. هر سندرمش، هر علامتش. همه چی اش
****
بعد از نوشتن:
ناآرومم. نمیخوام همه شونه خالی کنم از کارهایی که کردم، یا بگم کی بود کی بود من نبودم. اما الان انگار علت خیلی چیزا برام روشن شده. حتی ابرو کندن هام، حتی لب و لوچه خوردن ها، …یعنی الان اینقدر دارم این ها رو پررنگ میبینتم ( بماند یکی از عوارض/علائمش هم اکستریم دیدن همه چیه، اکستریم همه چی). امتحان نهایی کلاس پنجم بود. هنوز همه ورقه ها توزیع نشده بود که من برگه ام رو تحویل دادم. امتحان جغرافیا بود. مثل روز جلوم روشنه. از روز بعدش دیگه معلمم نذاشت من ورقه رو زود بدم. گفتم تا صد باید بشماری.
همه درسها رو بیست شده بودم غیر از جغرافیا. نوزده و هفتاد و پنج. بیست و پنج صدمی که هیچ وقت از یادم نرفت…

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای ADHD بسته هستند

یکی تو لیست جی تاک روشن شد به اسم ساغر. بعد خب انگلیسی نوشته اسمش دیگه. من یه لحظه خودندم اصغر.
در این حد یعنی.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند