عاشقی با صدای بلند
امشب فهمیدم که دلم برای این از همه بیشتر تنگ شده.
عاشقی با صدای بلند

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

خواستم یک چیزی بنویسم، دیدم همین که این پایین نوشتم است، دقیقا همینی که در پست قبلی نوشتم. نه یک کلمه پیش، نه یک کلمه پس.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

نمی‌دانم چرا هنوز و باز غمگین می‌شوم. نمی‌دانم هی چرا یادم می‌رود که همه چیز در این بازی یک طرفه است و بنای اولیه این است که برای تو فرقی ندارد و این دل رسوای من است که نه واقعیت حالیش است نه دیدنی‌ها را می‌بیند و نه بدیهیات را قبول می‌کند. هر دفعه یک مقدار که نزدیک می‌شوی، همه این واقعیت‌ها یادم می‌رود. بعد دلم خوش است. بعد رویا می‌بافم. بعد به ذوق رویا زندگی می‌کنم. صبر می‌کنم. نزدیک می‌شوم و بعد با سر می‌خورم زمین وقتی که نیستی. گلایه هم نیست. از اول هم می‌دانستم که نیستی و می‌دانستم که حسابی نیست. من نمی‌توانم جلوی این دل را بگیرم. این است که الان غم دنیا روی دلم است. یک هفته بود رسما ساعت به ساعت می‌شمردم تا جمعه شود. جمعه که شد گفتم حالا دو روز دیگر هم می‌شمرم تا یکشنبه شود.
الان می‌خندم به ساعت شماری‌ام، اما من که می‌دانم دل دوباره شروع می‌کند به دلداری دادن به خودش که شاید، که فقط شاید یک طوری بشود سر راهت قرار گرفت. راستش را بخواهی دیگر حتی نمی‌توانم به خودم دروغ بگویم که شاید دلت بخواهد مرا ببینی. که شاید یک بار، یک دفعه ذوق داشته باشی. نمی‌دانم اینهمه تلخی چرا مرا از پا نمی‌اندازد. چرا این امید لعنتی و عبث تمام نمی‌شود. چرا من نمی‌توانم از تو رها شوم؟
غمگینم. امشب دیگر نمی‌توانم سرم را ببرم زیر پتو و فکر کنم تو هستی. راستش این است که تو نیستی و اینها رویا بافی هم نیست. دروغی است که هی دارم با خودم تکرار می‌کنم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یک چیز دیگری هم که این چند روزه به شدت روی اعصابم رفت و دیشب هم با رها حرفش را می‌زدیم این بود که این پدر و مادر من یک طور غریبی شده‌اند و روی آوردند به این چیزهای عجیب و غریب خوری! مامان یک آرتوروز بیست ساله دارد روی هر دوتا زانویش. دردش هم مرتب کم و زیاد می‌شود. بابا هم کمردرد مزمن دارد. تازگی‌ها راه که می‌رود خیلی اذیت می‌شود.
بعد از مسکن و دارو هم خسته شده‌اند. (چرایش را نمی‌دانم که چرا قرص‌های درد را نمی‌خورند و روی آوردند به این‌ها که می‌گویم.) یک روز یکی آب ماست چکیده می‌خورد با تخم شنبله لیله. یک روز آرد و زردچوبه می‌بندد یکی به زانویش. آن یکی چایی فلان را پیشنهاد می‌کند. یکی می‌گوید سیر خام در فلان غذا بریزید. بعد هم می‌شینند پای اینرنت و خدا اضافه کند این ایمیل‌های گروهی خواص جادویی فلان چیز را. الان توی قفسه خانه‌شان از تخم شنبه لیله یا پوست مار هندی پیدا می‌شود. هر کدام را دو روز امتحان می‌کنند بعد می‌گذارند کنار یک چیز دیگر را شروع می‌کنند.
کارهای اصلی را که باید برای سکون درد انجام دهند نمی‌دهند، روی آورده ‌اند به این معجزات! فردا قبل از اینکه بروم می‌خواهم بشینم حرف بزنم. اما نمی‌دانم چطور بگویم. شاید همه اینها که می‌خورند و می‌نوشند و می‌بندند و …مضر هم نباشد، اما اگر یکی نسازد بهشان یا هرچیز دیگر چی. مسئله پول هم هست که خرج این چیزها می‌شود. اینها از همان چیزهایی است که هیچ وقت به ذهنم هم خطور نمی‌کرد که بشود مسئله زندگی‌ام.
نگرانشان هستم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

کلا وقتی پیش مامان و بابا هستم سعی می‌کنم تمام و کمال در خدمت خانواده باشم. واسه همین وقتی امشب گفتند فلان جا دعوتیم با روی باز گفتم بریم. بعد دیدم ساعت شش عصر دارند می‌روند. گفتم تا چند؟ گفتند تا یک و دو صبح. گفتم به سلامتی. پس من با ماشین خودم میایم. نشان به آن نشانی که در مهمانی، تنها کسی که من توانستم بیشتر از سال نو مبارک باهاش حرف بزنم یک دختر پنج ساله بود (حالا باید داستانش را بنویسم). بعد از یک ساعت و نیم رفتم گفتم خب با اجازه من دارم می‌روم. یک دفعه مامانم پرید وسط و گفت خانه فلانی دعوت است. اصلا هیچ دلیلی برای توضیح نداشت که بگوید من دارم چکار می‌کنم. اصلا هم شام جایی دعوت نبودم. هی هم تکرار می‌کرد که فردا می‌رود و شام فلان جا دعوت است. حرص خوردم.
ماشالله خانواده میزبان هم پنج نفره تعارف می‌کردند که حالا بعد از شام برو. من بالاخره بعد از ده دقیقه چانه زدن فرار کردم. مادرم همراه من آمد بیرون دم در. اول گفت گم نشی؟ یک نگاهی کردم که خودش ساکت شد. بعد هم گفت پس می روی خانه فلانی؟ ساعت چند برمیگردی کلید داری؟ خواستم جواب سوال‌هایش را بدهم اما ایستادم گفتم که مامان جان به شما ربطی ندارد من کجا می‌روم و چه ساعتی برمیگردم. کلید هم دارم. اگر دیروقت هم شد نمی‌آیم خانه. قرار نیست من به شما بگویم کجا می‌روم و چکار می‌کنم با این سن و سالم. دو روز بودم خانه‌تان فکر کردید چه خبر است. بعد گفت حالا چرا عصبانی می‌شوی. گفتم برو تو سردت می‌شود.
اصلا سر در نمیآورم چرا اینطور کرد. سال‌هاست کسی اصلا از من این سوال‌ها را نمی‌کند. فکر می‌کنم می‌خواست به خانواه میزبان مثلا نشان دهد که چه دختر خوبی! عصبانی شدم حسابی.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

انگار یه جور خستگی تو جونم هست که در نمیره. از وقتی اومدم اینجا درست و حسابی نخوابیدم. چند شب پیش خواب بد دیدم. خیلی بد. خیلی آشفته. مثل وقتی که آدم مسموم میشه و تا یه مدت نمیتونه چیزی بخوره،‌ انگار نمیتونم بخوابم. حس بد برمیگرده.
سکرمنتو غمگینه هواش. ابریه. این دو ساله من جونم با انرژی خورشیدی می‌چرخیده تو سنتاباربارای همیشه آفتابی. چشام دارن بسته می‌شن، اما نمیتونم بخوابم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

گفتی شب
الان تاریکه. ماه تو آسمونه
عقربه‌های ساعت روی یازده و دوازده اند
مامان خوابیده. بابا با کامپیوتر ورق بازی می‌کنه
من حوصله کتاب خوندن ندارم. سه تا نسخه ایمیل به استادم زدم که چرا نمی‌تونم مقاله‌ام رو تمام کنم.
همه رو گذاشتم روی درفت. خجالت می‌کشم دروغ بگم. یه وقتی هست که دیگه من کار نمی‌کنم.
همه اینا یعنی شب. مگه نه؟
پس چرا شب نمی‌شه؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

نه تنها آمده‌ام سکرمنتو عید دیدنی خانه پدر و مادر که چمدانک و پدر و مادرش هم امروز عصر آمدند عید دیدنی و آجیل و شیرینی و میوه خوردیم و از هر دری سخن گفتیم. بعد هم من و پدرم بشقاب‌های کثیف پر از پوست آجیل و میوه را بردیم گذاشتیم توی آشپزخانه. (هیچ کدام نشستیمشان). این اولین عید بازی واقعنی بود بعد از سال‌ها. اینکه می‌گویم سال‌ها واقعا سال‌ها است. عید دیدنی واقعی این است که یک سری مهمان بیایند دو ساعت بشیند و تخمه بخورند و بعد بروند. اینکه آدم خودش بیاید خانه پدر و مادرش عید دیدنی نیست.
* مادرم امروز نان پخت! آنهم نان واقعی. انگار اینجا همه چی واقعی است. یا شاید هم من خیالی شده‌ام. بسکه خیال بافتم. هر دویشان ممکن است.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

اینجا همه اش پر از کاش است
اما کاش تو بنویسی
و کاش سفید بنویسی
و کاش فقط یک کاش کوچک که من هم یک روز باشم در یک خط یک کلمه یک حرف که تو بنویسی‌اش
کاش من جایی در تو داشتم کاش
کاش امشب بودی
کاش می‌نوشتی

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

شاید یه روز زخم‌های ماها هم خوب شد.
شاید یه روز دوباره بشینیم سر سفره مامان بزرگ‌اینا
شاید دوباره سال که تحویل شد، صف بکشیم همه رو ببوسیم عیدی بگیریم
شاید یه روز دوباره بچه بشیم
شاید یه روز دوباره راستکی عید بشه
از این عیدهای اکلی الان نه
عید واقعنی. عید بچگی
شاید یه روز زخم‌های ماها هم خوب شد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند