به آداب بی‌قراری باید سه بار در یک روز بلیط هم عوض کردن رو هم اضافه کنند.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

آهای زن‌های عزیز جوان دور و بر
اگه یه روز خواستید بنویسید، اگه یه روز خواستید با اسم واقعی‌تون بنویسید، اگه یه روز خواستید از هرچه دلتون خواست بنویسید، اگه یه روز خواستید بدون خودسانسوری بنویسید، اگه یه روز خواستید هر چی تو کله‌تون بود بنویسید و اگه یه روز خواستید مقاومت کنید و هیچی رو پاک نکنید و….یادتون باشه که باید پیه خیلی چیزا رو به تنتون بمالید. خیلی چیزا. درد هم زیاد داره. زیاد. بدونید دارید چیکار می‌کنید و بدونید مرز تحملتون کجاست.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یکی از شاگردها ایمیل زده که من که سر همه کلاس‌ها حاضر شدم و همه امتحان ها و مشق هایم را به موقع تحویل دادم. چرا رد شدم.
نوشتم که پسرم! تنها تحویل دادن ورقه امتحان که کافی نیست. شما باید نمره پاس کردن هم بیاورید!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یکم:
قرار بود چند روز بیشتر بمانم نیویورک که یکی دو تا دوست دیگر را هم ببینم، بعد زد به سرم شنبه آمدم واشنگتن دی سی. می‌خواستم یک هفته‌ای اینجا بمانم بعد بروم یک جایی در تنسی در یک جنگلی برای یک مناسبت گردهمایی عده‌ای مخ مشنگ ، اما امروز بلیط خریدم که چهارشنبه برگردم کالیفرنیا. قرار بود رانندگی کنم، اما دیدم تنهایی خیلی پول بنزین و کرایه ماشین زیاد می‌شود. کسی هم پایه پیدا نکردم. باشد یک وقت دیگر. امیدوارم به زودی.
دوم:
خلقم بد شده. شب آخر نیویورک تب و لرز بد کردم. تبخال‌هایم هم زد بیرون. بعد از دیروز بدخلقم. فکر می‌کنم لبریز شدم و باید بروم دوباره در یک غاری چیزی آدم نبینم.
سوم:
به یک نفر گفتم حالا فلان چیز بین خودمان بماند. بعد فکر کرده بودم که چند وقت قبل خودم به این نتیجه عمیق فلسفی رسیده بودم که گفتن این حرف یک جوری توهین به شعور طرف است. اگر اعتماد نداری نگو.
چهارم:
باز من کفش خریدم. از خودم خجالت کشیده‌ام اینبار. واقعا زشت است این مقدار الکی کفش خریدن. بحث شال و شال گردن همیشه یک چیز جدایی بوده. این کفش خریدن داستان تازه دارد. یعنی یک بار من در کمد کفش هایم را باز کردم و گفتم این بی آبرویی است اینهمه کفش داشتن. نمی‌دانم از آن وقت تا حالا، توی این بی‌پولی مفرط بی سابقه، من چندتا جفت کفش دیگر هم اضافه کرده ام. این شکنجه با صدای بلند است الان.
پنجم:
من می‌خواهم کونم را بگذارم زمین کارهای تزم را تمام کنم. امروز پندار پیغام داد که بیا برویم یک برنامه ده روزه پیاده روی کوه نوردی. من حساب کردم که اگر برگردم، دو روز وقت دارم جمع و جور کنم بروم آن طرف. نباید بروم. نباید.
ششم:
یک جریانی را خیلی دلم می خواهد بنویسم، اما چون طرف گفته که اینجا را نمی‌خواند (اما به وضوح می‌خواند) نمی‌نویسم. شما داستان بسیار غریبی را از دست دادید.
هفتم:
آیا من آدمی هستم که به خاطر زندگی در نیویورک زیر کار نه صبح تا پنج بعد از ظهر بروم؟
هشتم:
دوست پسرم دوستم فردا می‌آید و اینها بعد از هزار قرن به هم می‌رسند. دوستم اما شده حضرت امام! می گویم دلت بی قرار است. می‌گوید نمی‌دانم. فکر کنم الان در شوک است نمی‌فهمد. یک هفته که از اتاقشان بیرون نیامدند، شاید بفهمد. خوشحالم برایش.
نهم:
معلوم است که می خواهم یک چیزی را بگویم، اما هی کشش می دهم که نگویم چون نمی‌دانم چطور بگویم و اینکه گفتنش احمقانه است؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

در بیست ساعته گذاشته یک بار از نیویورک رفتم واشنگتن دی سی و یک بار از دی سی برگشتم نیویورک. یعنی نه ساعت تقریبا در راه بودم. برای یک مصاحبه کاری بود. برگشتن، رفتم صندلی اتوبوس را بخوابانم کمی که شاید بخوام، مسافر پشتی نگذاشت. گفتم این حق من است. گفت نه. پای من درد می‌آید. حق پای من است. بعد صندلی کنارش هم خالی بود. گفتم خب برو آنجا بشین. گفت نمی‌خواهم از جایم تکان بخورم. من هم اصلا نمی‌دانستم چه بگویم. حرف گوش نمی‌کرد. اتوبوس هم مال عهد صفویه آمریکا بود.
خدا پدر سیر و سفر خودمان را بیامرزد. حمل و نقل عمومی در این کشور هیچ معنایی ندارد. خسته‌ام دلم می‌خواهد غر بزنم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

از داستان های من و سایت‌های دوست‌یابی- قسمت ششم

عرض کردم که سنتاباربارا از ساری هم کوچکتر است، حرفم را پس می‌گیرم. سنتاباربارا از یکی از روستاهای اطراف ساری هم کوچکتر است. یعنی اینطور بود که بعد از دو هفته من جمعه و شنبه شب در خیابان اصلی شهر که راه می رفتم احساس می‌کردم خدایا من این را کجا دیدم، این چرا اینطور نگاه می‌کند. انگار همه این شهر توی این سایت پرفایل داشتند.
در هر حال یکی یک روز پیغام داد که ببینم هم را و از این حرفا. بعد از چندتا پیغام کاشف به عمل آمد که یارو صاحاب تاکو است. همان سگی که من در آن کافه کذایی بازی می‌کردم باهاش. گفت روزنامه نگاری می‌خواند در کالج شهر و هیپی طور بود،‌ نه مثل هیپی های سنتاباربارا که از رو تفریح هیپی شده‌اند، اینطور فکر کنید یه «رد نک» هیپی بشود. حالا اینکه من «رد نک» را چطور تعریف کنم خودش یک بحث جدایی است. مثلا آدمی که خیلی با فرهنگ نیست. منظور در اینجا فرهنگ مدرن است. (این را دارم از خودم در میاورم. اصلا نمیدانم تعریف درستی است یا نه.) این یارو باسواد و اینها به نظر می‌رسید. اما تریپ برویم دیت و اینها نبود. خیلی ضد استعمار و سرمایه داری و بسیار درگیر در این وال استریت را اشغال کنیم و با هر کلمه سه تا فحش بدهد و اینها بود. خب این اصلا تعریف رد نک نیست الان که فکر می‌کنم. شما اگر توانستی یک رد نک چپ رادیکال را تعریف کنی، بعد به من بگو. همین بود. یک رد نک چپ رادیکال شده.
این وسط هم من گفتم که من همانی‌ام که هر روز با تاکو بازی میکردم در فلان کافی شاپ، هیچ یادش نبود. ما هم فکر کردیم که هیچ خاطره انگیز نیستیم! بعد قرار شد یک جایی هم را ببینیم. من برایم کاری پیش آمد و نتوانستم و یک بار خودش خواب ماند و یک بار دیگر من حوصله نداشتم و بالاخره بعد از یک هفته تلاش کردن، ما همدیگر را در یک کافه دیدیم.
یک روز شنبه بعد از ظهر گرمی بود که قرار بود من بروم پیش بچه‌ها و اما خیلی داغون بودم و حالم خوش نبود. بعد من یک ذره با تاکو بازی کردم و دیدم سیستمش همان است و فوقش بتوانیم گاهی معاشرت کنیم، اما راهی برای هیچ چیز دیگر وجود نداشت. با ضرس قاطع! یک ذره در خصوص این گردهمایی‌های هیپی‌ها و اینکه در سنتاباربارا هیچ خبری نیست و جنبش وال استریت و اینها حرف زدیم و یک جاهایی را معرفی کرد که من تا حالا نمی‌دانستم. اما دیگر حرفی نداشت. اصلا فکر نکنم بعد از آن هم اصلا میتوانستم حرفی پیدا کنم. خیلی هنوز هیجان‌زده و از آرمان پشیمان نشده با فحش خودش را خالی کنه بود. یعنی اینها را می‌گویم برداشت من بود.
بعد گفتیم شب چه می‌کنی و گفت که دارد می‌رود یک چشمه آب گرمی بالای کوه. من گفتم مگر ما اینجا از این چیزها داریم. بعد کاشف به عمل آمد که دو سه تا چشمه آب گرم درست و حسابی بالای کوهای سنتاباربارا که جزو جنگل های ملی هستند داریم و مقدادیر زیادی کسخل هم آن بالا هستند همیشه و کلا ماه که در میاید یک کارهایی می‌کنند و از این صوبتها. من هم حالم خوب نبود. حوصله معاشرت اصلا نداشتم. آقای صاحب تاکو یک رادیو تمام عیار بود. قطع نمشد. گفتم بروم به پگاه بگویم بیا برویم آنجا. هیچی. خداحافظی کردیم و فیس بوک همدیگر را اضافه کردیم و بهش گفتم که از اینکه این پروفایل را باز کردم پشیانم و هنوز دلم گیر است و اینها. یعنی حالم خوب نبود اینطور فکر می‌کردم.
پگاه بهانه آورد و من ماندم خانه و بعد از مدتها خیلی گریه کردم. از آن گریه با صدای بلندها. بعد هی به خودم می‌گفتم پاشو از خانه برو بیرون. اینطوری حالت بدتر میشود، از آن طرف دلم میخواست بلند بلند گریه کنم. در همین گیر و دار تناقض بودم که آقای صاحب تاکو پیغام داد که دوست او هم نیامده و او هم نمیرود چشمه. من گفتم من خیلی دلم می‌خواهد بیاید. اما اصلا نمیتوانم یک کلمه هم حرف بزنم. گفتم اگر برایت ایراد ندارد که من همه راه را ساکت باشم و اگر گریه کردم هیچی نپرسی و سعی نکنی حرف بزنی که دلداری بدهی و اینها، میایم برویم.
ساعت تقریبا نه شب بود. قبول کرد و آمد دنبالم. اینجا من فهمیدم که در ون زندگی می‌کند. یعنی یک فولوکس واگن بود که خودش و تاکو آن تو زندگی می کردند و همه چی اش آنجا بود. ما هم رفتیم سوار ماشین شدیم که همان اول دستگیره را محکم کشیدم،‌ در آمد از جایش. سلیقه آهنگش اما خیلی خوب بود و تاکو آمد بغل من نشست و من یک ذره گریه کردم یک ذره آهنگ گوش دادم. رسیدن به چشمه چهارساعت طول کشید چون جاده خاکی بود و بالای کوه بود. ماشین هم که آنطور بود و سر هر پیچ فکر می‌کردم الان می‌افتیم توی دره. بالاخره ما یک ربع مانده به نصفه شب، رسیدیم به چشمه آب گرم که الان فکر می‌کنم می‌ارزد آدم چهارشبانه روز هم برایش رانندگی کند.
آقای صاحب تاکو گفت که این بالا تقریبا هر کس می‌آید لخت می آید توی چشمه و آیا این مرا اذیت می‌کند. من هم گفتم نه. آنقدر این آقای صاحب تاکو به نظرم «ای سکشوال» بود که برای خودم هم غریب بود. ای سکشوال این را هی سعی کردم ببینم فارسی اش چی میشود. نفهمیدم. کسی که آدم بهش هیچ جذبه جنسی ندارد. یعنی اصلا چیزی در وجود آدم اتفاق نمی‌افتد حتی در حال مستی یا های بودن. این بود که خیلی راحت بودم. خودش هم فکر کنم اینطور بود. توی راه حرف زده بودیم یک ذره که چقدر این سایت برای اینکه آدم دوستهای اینطوری پیدا کند خوب است. این شد که من دوازده ساعت از دیدار آقای صاحب تاکو نگذشته بود که به ما محرم شده بودند و ما خیلی با احساس راحت لخت رفتیم توی چشمه.
هیچ صدایی غیر از صدای چشمه نبود. ماه هم بالا سر آدم بود. هوای بیرون سرد و توی چشمه داغ. یعنی خیلی خیلی حالم خوب شد. خیلی زود هم رادیو آقای تاکو هم به کار افتاد. (منا لطفا از این به بعد را نخواند) هیچی. ما فهمیدم که این آقای صاب تاکو از دوازده تا شانزده سالگی به علت خشونت و دعوا با ناپدری و اینها بود توی این دارالتادیب ها. بعدا یکی دو سه بار دیگری هم زندان رفته. یکی دوبار به علت حمل مواد مخدر خطرناک و خشونت با پلیس و اینها و الان هم دوست دخترش توی زندان است
.
ما را می‌گویی، سعی کردیم آن بالای کوه نترسیم. یعنی به خودم گفتم یعنی خدایش کسخلی هم حدی دارد. نصفه شب این بالای جنگل، هیچ کس هم نمی‌داند تو کجایی، تلفن که آنتن نمی‌دهد، هیچ کسی هم که نیست،‌ اگر این یارو تجاوز که هیچی، بزند گوش تا گوشت را ببرد بدهد سگش بخورد تو می‌خواهی چیکار کنی.
واقعیتش این بود که نترسیدم، اما این فکرها آمد به کله‌ام. بعد هی فکر کردم من باید در این باور که همه خوبند و می‌شود بهشان اعتماد کرد یک مقدار تغییر ایجاد کنم. البته اگر تغییر ایجاد می‌کردم هم دیگر در آن شرایط فایده خاصی نداشت. من همیشه در شرایط اینطوری خیلی خوش شانس بودم. یعنی هیچ اتفاقی در سفرها و گشت و گذارها نیافتاد برایم. این شد که هی پر رو تر شدم. آخر اصلا چرا من به این یارو که هیچی هم ازش نمی‌دانستم اینطور اعتماد کنم که نشسته بودم لخت توی چشمه آب گرم،‌ او هم آنور چشمه بود؟ اما نمی‌دانم چرا نمی‌ترسیدم از یارو. اینقدر به نظرم غیر جنسی می‌آمد که انگار حالا یک نفر از نظر جنسی به نظر آدم جالب نباشد، نمی‌تواند بزند آدم را بکشد!
یک ذره فکر کردم دیدم اگر بکشد هم من کاری نمی‌توانم بکنم. واقعا هم نمی‌توانستم. این شد که دیگر فکر هم نکردم. سعی کردم دل بدهم به آب گرم و ماه و سکوت آن بالا. بعد هم یک ذره دیگر یک سری آدم دیگر آمدند توی چشمه و معاشرت کردیم و فهمیدم اینها یک سری آدم کسخلی هستند که یا همان بالاها زندگی می‌کنند یا هر آخر هفته می‌آیند آنجا و مسافرند و اینطور. در آن بالا برای خودشان خوش بودند. یک دختری بود که با دوتا سگش سفر می‌کرد. از آریزونا آمده بود و در کنار لوس آنجلس یک شهر سبز ( از اینها که با محیط زیست سازگارند) کار داطلبانه می‌کرد و خیلی معتقد به انرژی و مرکز زمین و این صحبتها بود. یک دختر و پسر آمریکایی بودایی هم بودند که خیلی برایمان آن شب آهنگ خوانند.
من فکر می‌کردم که شب قرار است برگردیم بنابراین وسیله خواب و لباس گرم نیاورده بودم. آقای صاحب تاکو، که تخت خودش توی ماشینش بود، کیسه خوابش را داد به من و من همانجا کنار چشمه خوابیدم. آفتاب هم زده بود تازه بیرون.
هیچی. ما یه دوساعتی خوابیدیم که دیدم تاکو دارد ما را میلیسد. بیدار شدیم دیدیم دو نفر آمده اند توی چشمه. یک سلام و علیک کردیم و گفتند که ما شب کنار آن یکی چشمه دیگر خوابیدیم. گفتم کجاست گفتند همین سیصد متر بالاتر. رفتم آنجا که از چشمه اول هم قشنگ تر بود و توی دل صخره بود و یکی دو ساعت آنجا بودم که بالاخره آب گرم حالم را بد کرد و گفتم خب برویم. هیچی. برگشتیم پایین و من همه راه را خوابیدم و بعد آقای صاب تاکو را صبحانه مفصل میهمان کردم. یعنی هیچی بیشتر از تخم مرغ و املت نمیچسبیدد. بعد آقای صاحب تاکو مرا رساند دم خانه ام و خودش هم رفت.
بعد این شد که تراویس (همان آقای صاحب تاکو)‌ از همین دو سه هفته گذشته شده دوست خوب من که یک سری جاها و انسان‌های باحالی را بهم معرفی کرده و هی ما فکر کردیم اینطوری سنتاباربارا هم می‌شود جای باحالی بشود. اصلا چرا یک یک سال دیگر نمانیم توی شهر. حتی برویم در همین کالج روزنامه نگاری بخوانیم!
من کلا انسان بسیار جو گیری هستم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای از داستان های من و سایت‌های دوست‌یابی- قسمت ششم بسته هستند

Just Let You Know

رفیقم ایمیل زد که لامصب مگر تو دنبال کار نیستی. اینها چی است توی وبلاگت می نویسی. تو نمیفهمی اینها همه نکته منفی است و حالا چرا داد می زنی همه مسایل خصوصی‌ات را. من هم گفتم ها! چیه چریان؟ گفت همین جریان دیت‌ها. گفتم مگر باور کردی؟
من هم ترس برم داشته حالا. می‌خواهم بگویم ای عزیز صاحب کار. کسی که من برای شما تقاضای کار فرستادم و شما دارید مرا جستجو می کنید و به این وبلاگ رسیدید، باور بفرمایید من دانشجوی بدبخت در تز مانده‌ای بیش نیستم که دو ماه است بند و ابرو هم نکرده ام. (البته اگر مصاحبه بدهید حتما بند و ابرو می‌کنم و میایم خدمتان.) چه برسد به دیت رفتن.
اصلا جریان این است که اینها قرار است بعدا یک مجموعه بشود. اما من دلم میخواست اول بگذارمشان توی وبلاگم. نمی‌گویم که همه‌اش هم بافته ذهن من است. اما مقادیر زیادی اش هم فانتزی است. از روز اول من در این وبلاگ فانتزی و واقعیت و تخیل و درد را یکی کردم نوشتم. تقریبا هیج نوشته‌ای در تاریخ این وبلاگ، واقعیت نیست. حالا شما هم بدانید که حقیقت امر یا خاطرات دوست و آشناها است یا خاطرات دور خود ما. واقعیت این است که ما در شهر نیویورک فعلا مشغول کسب علم و دانش هستیم صبح تا شب و شب‌ها هم روی تزمان کار می‌کنیم. این‌جا هم تمرین نوشتن می‌کنیم. لطفا مرا استخدام کنید.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای Just Let You Know بسته هستند

از داستان های من و سایت‌های دوست‌یابی- قسمت پنجم

خب قبل از اینکه داستان یک «دیت» لخت را برایتان تعریف کنم،‌ باید داستان کافه چی (یا دست زمانه چگونه مرا از بهترین قهوه شهر محروم کرد) را بگویم.

آقا ما بعد از یک سال و اندی اقامت در این شهر، چند ماه پیش کافه دلخواهمان را پیدا کردیم. از آنها که آدم بهشان وفادار میشود و بیست دقیقه رانندگی می‌کند به آن برسد و بعد هم با همه آنها دوست می‌شود. خب ما این کافه خودمان را پیدا کردیم. اما سر آن جریان بی‌خانمان‌ها که نشستم با قهوه چیه حرف زدم یک ذره بعدش جریان تغییر کرد. یعنی اینکه ما- از شما چه پنهان نباشد- که یک تیک و تاکی با یک نفری که آنجا کار می‌کرد، می‌زدیم. خیلی به طور خفیفی البته. در هر حال در همه سریال‌ها آدم کافه‌چی ها را میشناسد. بعد از اینکه با آقای صاب کافه حرف زدم یک چند بار دیگری هم با هم حرف زدیم و سنتاباربارا که گفتم از ساری هم کوچکتر است باعث میشود آدم همه را یک جایی ببیند. این شد که یک باری هم در باری دیده بودمش. بعد جوان رعنایی بود که خیلی جوان نمی‌زد. اول اینکه انگلیسی-ژاپنی داشت. این یک قیافه خاض داد بهش. یعنی قیافه‌اش یک طوری متمایز بود. بعد موهایش جو گندمی بود از آنها که می‌دانی طرف مویش زود سفید شد و سنش زیاد نیست. این‌ها را می‌گویم که معلوم شود قیافه‌ اش را سخت است نشناخت. خب من هی فکر می‌کردم الان نباید یک داستان ر-اعتمادی طور درست کنم که بشود جنگ و جدال بین این آقای صاب کافه و شاگردش (خب ر-اعتمادی است، کاریش نمی‌توانم بکنم) و راستش اینکه سر آن جریان بی‌خانمانها و مدل تغییراتی هم در کافه می‌داد خشنود نبودم. این شد که کافه آب گل‌آلود را پیدا کردم،‌ رفتم آنجا.
خب این از این بود.
گذشت و ما در آن پنج شنبه شب کذایی، این پروفایلمان را باز کردیم. سیستم رباتش این طور است که می‌گردد کسی را که در فاصله دلخواه آدم بیشتر شبا‌هت ها را به آدم دارد خودش انتخاب می‌کند و پیشنهاد می‌دد. آدم خودش باید بگوید که دنبال چه جور کسی است و بعد جواب می‌دهد. هیچی. ما آن شب هنوز سر از کار سایت درست و حسابی در نیاوردیم و بین اپلیکشن آیفون و کامپیوتر در رفت و آمد بودیم، سایت پیغام داد که ما در فاصله کمتر از بیست مایلی تو یک نفر را پیدا کردیم که نود و هشت درصد با تو «مچ» است! همان با هم تفاهم داریم.
ما هم گفتیم که ای دل غافل، آب در کوزه و ما تشنه لبان می‌گردیم. بعد نه که همان اولین پیغام سایت هم بود آدم خرافاتی می‌شود. بعدا برای بقیه می‌گوید که طرف اولین انتخاب سایت بود و این چقدر عجیب و جالب و نشانه‌طور است. حتی تخیلم به اینجا رسید که گفتم اگه همین الان بهم پیغام بدهیم با این همه تفاهم،‌ من یک ساعت دیگر باید سایت را ببندم، بروم خانه طرف! جو گیر دیگه.
بعد هیچی. ما پریدیم رفتم این آقای نود و هشت درصد را ببینیم. یعنی پروفایلش را. پروفایل اینطور است که یک عکس اولش هست، بعد عکسهای دیگر. خب من که بلد نبودم،‌ عکسهای دیگر وجود دارد. همان عکس پروفایل را می‌دیدم. یک جوانی بود کلاه به سر گذاشته، شالگردن بسته. خیلی جالب بود. بعد خیلی هم تازه جوان بود. من گفتم که این چقدر کوچک است، اما پروفایلش میگفت سی و شش ساله. ما از اول بشین خط به خط بخون و هی برو صفحه های بعدی و کلا هرپنج دقیقه به این سایت سر بزن. من که بلد نبودم که اگر به یکی سر بزنید، طرف می فهمد.
بعد دیگه تمام شب سعی کردم که پروفایلش را حفظ کنم. خدایش هم خوب بود. (با من نود و هشت درصد بخورد و خوب نباشد، حرفها می‌زنید). بعد هیچی همینطور که میگفتیم چرا پس پیغام نمی‌دهد، به آقا ریت بالا دادیم و ته دلمان می گفتم که حالا قیافه‌ات یک ذره بهتر بود هم به کسی بر نمیخورد. نمره دادیم و ستاره دادیم و از این کارها که فکر می کردیم فقط خودمان می‌بینیم.
بعد دیگر آن شب تمام شد و شاهزاده نیامد و ما هم یک سیصد باری صفحه طرف را چک کردیم و بالاخره خوابیدیم. فردا صبح بیدار شدیم مثلا ساعت ده رفتیم سراغ سایت. دیدیم شاهزاده هی آمده پروفایل ما را دیده و چند بار گشته و اینها و هنوز هم پیغام نداده. گفتم دارد برانداز می‌کند! ما هم لبخند محجوبانه‌ای به خودمان زدیم که خب حالا پیغام نده! ببینم آخر میخوای چیکار کنی!
خب بعد دیگر تا بعد از ظهر آن روز فهمیدم که ملت عکس‌های دیگر هم دارند و من هم میتوانم عکس دیگر بگذارم و جریان ستاره و ریت و اصلا جواب تفاهمات از کجا می‌آید را فهمیدم. بعد در حال گشت و گذار رفتیم پروفایل نود و هشت درصدی را با آن قیافه عجیب یک طوری اش و کلاه و شال‌گردن ببینم دوباره. یک دفعه گفتیم ببینم اصلا عکس دیگر دارد! خب. داشت!
خب این شد که ما دیگر سعی کردیم، از پانصد متری کافه‌ هم رد نشویم، و اصلا از آن قسمت شهر سعی کنیم فرار کنیم، چه برسد به دوباره رفتن. چند بار من پروفایلش را چک کرده بوده باشم و طرف دیده باشد خوب بود؟ دردسرتان ندهم، این شد که ما دیگر کافه نرفتیم و نرفتیم و این شد که دیگر تاکو (که یک سگ مهربان گنده بود و هر روز می‌آمد به کافه و من هر روز باهاش بازی می‌کردم) و صاحبش را دیگر نبینم. تاکو یک صاحب بد اخلاق درد لاکی داشت.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای از داستان های من و سایت‌های دوست‌یابی- قسمت پنجم بسته هستند

از داستان‌های من و سایت‌های دوست یابی

شبی که کوین کاستنر سوار تایتانیک شد
نفر چندم بود؟ خدایش اول که پروفایلم را باز کردم خیلی هیجان زده و مودب بودم و به همه جواب میدادم. همه که نه. حالا یه ذره خوباشونو. بعد دیدم نمیشه اینقدر مودب بود. این شد که شدیم وری سلکتیو! خب داستان این آقا یک مقدار فرق دارد.
این اقا همان شب اول که ما پروفایلمان را باز کردیم نیم ساعت بعدش آمد بهمان پیغام داد و ما خوشمان آمد. گشتیم دیدیم اسمشان واقعی است و توی همان گروهی که خودش گفته بود درام می‌زد و گوشواره هم داشت. خب آدم دیگر از یک سایت دوست یابی چه می‌خواهد. بعد این شد که ما با ایشان آن شب چت کردیم و ایشان در نیویورک بودند آن زمان و گفتند یک هفته دیگر بر می‌گردند. البته یک هفته در همان هفته‌ای که من در سنتا باربارا بودم یعنی یک سه چهار هفته قبل. سه هفته دقیقا. بعد هفته بعدش می‌شد دو هفته به الان مانده و خب این یعنی من سه هفته از سریال عقبم در اینجا نوشتن. امیدورام فهمیده باشید چه می‌گویم.
ما با آن آقا یک صحبت‌های خوبی کردیم و با آنکه سنش بزرگتر بود از آنچه که من خیلی برای خودم دست بالا هم درنظر گرفته بودم، اما زبانشان را خوشمان آمد و قرار شد که ایشان آمدند سنتا باربارا، یعنی همان دو هفته قبل ما هم را ببینیم. دیگر این یک هفته هم یک مقداری لاسیدنی تکستی کردیم و خیلی هم احساسات‌طور بودند و یک طوری هم هیجان زده نشان می‌داد خودش را که آدم خوشش می‌آید که خب اصلا هدف این سایت‌ و پروفایل بنده هم همان خوشمان آمدن است.
هیچی دیگر. این آقا آمدند و ما هم بین خودمان بماند یک مقدار لباس حتی سکسی‌تری پوشیدیم و نه تنها رژ زدیم که لاک هم زدیم. یک طوری آدم احساس می‌کرد دارد می‌رود توی یک فیلم دیت و باید حتما استانداردهای هالیوودی را رعایت کند. خیلی داستان طور بود خدایش. زن جوانی که به دیدن دیت بزرگسالش می‌رود که هنوز ندیده‌اش و خیلی هم نامه‌هایی که با پر بهم می‌نوشتند (کنایه از تکست مسج در آیفون) قشنگ دلربایی می‌کردند و آه گل سرخی برای تو خواهم آورد که مرا بشناسی در کوچه شلوغ و تو صدای قلب مرا از بزرگراه ۱۰۱ هم می‌شنوی بود. (کنایه از اینکه هیجان‌‌زده‌ام ببینمت).
هیچی. ما سر ساعت رفتیم و دیدیم خیلی ایشان جنتل‌منامه بهتر از عکس پروفایلشان هستند و گوشواره هم دارند و خیلی گوشه خوبی لب دریا میز انتخاب کرده اند و شراب سفارش داده‌اند و اینطوری. ما سی و یه ساله یهو رفتیم در جو مثل خانم کینت ویلسنت عزیز (خب چیکار کنم؟ ایگو بالا بود اون شب خیلی) و لبخند زدیم و یک طور ادای صورت که مخصوص صورت عصبی خود عزیزشان هم هست هم سعی کردیم به قیافه خودمان بدهیم و البته الان که فکر می‌کنم اصلا نمیتوانم قیافه خودم را با آن ادا مجسم کنم و نمی‌دانم که ایشان آیا مدهوش شدند یا نه. ولی خب برای اینکه جریان فیلم حفظ شود ما اینطور تعریف می‌کنیم که اینطور بود.
خب چون جریان دیت درست حسابی بود،‌ اول پیش غذا آدم سفارش می‌دهد. نیم ساعت طول می‌کشند بیاورند. بعد نیم ساعت طول می‌کشد غذا را بیاورند و باز هم نیم ساعت هم طول می‌کشد دسر را بیاورند. فکر کنم یارو بهشان پول هم داده بود که آنقدر به من شراب بخوراند. بماند که من نصف آن وقت فکر می‌کردم که خاک تو سرت، فردا باید دو ساعت اضافه شنا کنی. کارد بخوره به شکمت. اما خب بطری دوم را که باز کردند دیگر من به کالری اینها فکر نمی‌کردم. اصلا برای همین است که من از دوسال پیش این مشروب زیاد خوردن را کنار گذاشتم. بسکه من آدم چیپی هستم و یک نصفه لیوان خوردن مرا قیلی ویلی می‌کند و جنبه الکل ندارم و بعد یا باید برگردم تو ماشینم بخوابم، یا همان وسط مهمانی بخوابم (دوستان محتضر هستند) یا اینکه اگر مشروب سنگین باشد در همان توالت روی استفراغ خودمان بخوابم. (اینها برای شما جکه واسه ما خاطره است. نشون به اون نشونی که ما یه شب تو استفراغ خودمون در خونه آقا داریوش خوابیدیم و به وحید بینوا که آمده بود مرا جمع کند می‌گفتم بی بی‌ بیا بخواب اینجا. (بعدا تعریف شد اینها).
القصه اینکه ما که فهمیدم جنبه الکل ندارم،‌ به مصرف دخان روی آوردم. خیلی هم معقول. اینها را فکر کنم آن شب اصلا از خاطر برده بودم.
خانم کیت خیلی در نقش خودشان غرق شده بودند و فکر می‌کردند که خاک تو سرت،‌ همه اش به این لئونارد دی کپریو ها چسبیدی عقلت نمی‌رسد باید بروی سراغ همان کوین کاستنر خودت. (شرابش خوب بود.) طبعا بقیه فیلم اینطور پیش می‌رفت که (یعنی ما اینطور میدیدم جریان را) بالاخره بعد از سه ساعت که هرچی توی منو بود را خورده بودند شراب دوم همان تمام شده آقای محترم که انگار همان آدم عاقل اول بود تلو تلوی آرامی خورد و گفت که انگار خیلی من مستم. بعد کوین کاستنر می‌گوید که نه. تازه می‌]واهیم برویم یک بار بشینم مشروب بخورمی. اینها شابم بود. بعد خانم کیت می‌گویند نه. من باید رانندگی کنم و کاستنر می‌گوید که برایت تاکسی می‌گیرم و نگران نباش و اینها. خب خانم کیت که خوشان می‌دانند نباید این را قبول کنند اما چون توی سناریو این بود یک ذره من و من کردند و گفتند که پس برویم یک جایی همین طرف‌ها. در این فاصله هی قیافه پگاه می‌آمد جلوی چشمم که فردا داشت دعوا می کرد که خاک تو سرت چیپ بدبختت بریزن. چقدر گفتم شب بیا خونه ما. البته لحن پگاه توی چشمهایش است و اینطور نمیشود تعریف کرد. اصلا بدبختانه به نظر نمی‌رسد.
فکر کنم در این مرحله داشتم در خصوص سیاست و این حرفها یک چیزهایی می‌گفتم. یادم هست که گفتم که گفتم که احمدی نژاد دکترای ترافیک دارد. بعد در این مرحله آقای کاستنر در این مرحله تشریف داشتند که من باید تو را کشف کنم. من می‌خواهم درون تو را بشناسم. از این صحبت ها بود. بعد دیگر حوصله من سر رفت. ژانر هیجان و اکتشاف بود. از آنها که همه اش می‌خواهد آدم حرف بزند و از فردا شروع می‌کند مقاله نیویورک تایمز فرستادن که این را می‌خواندم فکر کردم برای تو جالب است. نه اینکه بد باشد. اما این یک ژانری برای ایمپرسیو کردن طرف است. بعد از یک مدت اصلا نیویورک تایمز اپلیکشنش را هم دیگر اپدیت نمی‌کند. ( فهمیدم که جنبه نرد وجودم الان زد بیرون این را گفتم. ژانر سیلیکون ولی است که همه چیز برایشان اپلیکشن است. از آنها که میخواهند آدم را دانلود کنند و هی مرتب هم آپدیت بشوند و می‌گویند که خانم استارت آپ ما را بخر). یادم رفت چی می‌گفتم. آها. حوصله ام سر رفت. ژانر تکراری بود. خب همین بدبختی بزرگ من است. من حوصله ام سر می‌رود!
من حوصله ا‌م از همه چی سر می‌رود. فکر می‌کنم هرچه این ای دی اچ دی رشد کرد در سالهای بزرگسالی من تند تر شدم. هی هم سعی کردم آرام کنم خودم را فایده نداشت. (خب ستیوا جریان را بدتر هم می‌کند) آخرش به این نتیجه رسیدم که انرژی را در کجا خرج کنم. یکی شان شنا است. یکی سفر است یکی در رابطه نرفتن است و الخ. بدبختی اش این شد که من تند شدم و این شد که من حوصله ام از آدمها سر می‌رود. دقیق ترش به چشم خریدار است. از دوستهایم حوصله ام سر نمی‌رود. البته عشا فکر می‌کند که این یک استراتژی ناخودآگاه من است که بهانه بیاورم و نروم توی رابطه و هی به خودم می‌گویم که حوصله ام سررفت در صورتیکه حوصله من واقعا سر می‌رود. بعد می‌گوید که یا می‌خواهی تن ندهی یا فکر اینفچوکیشنی. (نمی‌توان این را تعریف کنم.) و فکر اینفچوکیشن باعث می‌شود که بقیه را رد کنی. در هر حال ما همه اش حوصلمان سر می‌رود مخصوصا از آدمهایی که همه چیزشان سر جایشان است. همه اش قابل پیش بینی‌اند و هی هنوز می‌خواهند آدم را کشف کنند. هر دفعه هم یک چیزی را کشف می‌کنند که قبلا هم کشف کرده بودند.
برای همین بود که آقای کاستنر هم فهمید و هم جریان چیپ بودن ما را فهمید و یک بطری دیگر باز کرد. خب من دیگر چیز زیادی یادم نیست. یعنی یادم است که گفتم می خواهم قهوه بخورم و از آن بار آمدیم بیرون و یک کافی شاپ بیست و چهار ساعته داریم رفتیم آنجا و من قهوه و آب خوردم و یک ذره حالم جا آمد البته نه آنقدر جا که پیشنهاد کوین (کاستنر طبعا) را برای اینکه برویم خانه‌اش به من چایی نعنا بدهد (به جان خودم این توی فیلم نبود، واقعا گفت) را رد نکردم و یک هو مثلا اینطور شد که ما لپ‌هایمان قرمز شد و سرمان را انداختیم خیلی محجوب‌طور پایین و ایشان دست مرا گرفتند و گفتند که آه ای زیبای خفته! باور ندارم که دست سرنوشت اینطور تو را به من رساند و اکنون من خوشبخت‌ترین مرد جهانم (کنایه از اینکه لبخند زد و گفت این چایی را از هند آورده است و واقعا خوب است). بعد خب من قهوه‌ام را خوردم و بلند شدم که کتم را بردارم که کوین گفت قبل از اینکه برویم و خب می‌دانی که ممکن است بخواهی شب آنجا بمانی من باید یک مسئله‌ای را بگویم. فکر کردم الان می‌گوید که راستش من مدتی است خانه ندارم و در خانه دوستم هستم و یا اینکه یواش بیا زنم بیدار نشه. حدس‌هایم را نگفتم نشستم و گفتم وات؟
کوین دو دست مرا گرفت (فکر کنم این را از خودم در آوردم. یادم نیست گرفت یا نه) گفت خب من فلان مریضی را دارم. اما مدت‌هاست دارو می‌خورم و مدتها است که اصلا عوارضش رفته و هیچ سندرومی هم ندارم فعلا.
خب این موقعیتی نیست که آدم معمولا برایش آماده باشد. اولا که خیلی خیلی حال کردم که گفت. یعنی یک درجه‌ ای از بلوغ را می‌طلبد،‌از صراحت را می‌طلبد که آدم بگوید. من نمی‌دانم اگر بودم می‌گفتم یا نه. واقعا نمی‌دانم. خب خیلی سخت است. آدم دلش می‌خواهد خب. ازش تشکر کردم که گفت. چند بار هم. بعد چیزی نگفتم. نمی‌دانستم چه باید بگویم. شانس انتقال مریضی‌اش با توجه به اینکه هر روز قرص می خورد و مدتها بود سندروم نداشت خیلی خیلی کم بود. اما صفر نبود. طرف قرار نبود دوست پسرم بشود. نمی‌خواستم باهاش رابطه دراز مدت داشته باشم. برای تفریح بود. اصلا نمی‌دانستم فردا می‌خواهم ببینمش یا نه. مست بودم اما اینها را یادم است که بهشان فکر کردم. اما سخت بود که آدم بگوید. خیلی سخت است. هی خودم را می‌گذاشتم جایش که اگر من بودم و این را می‌شنیدم چه حالی می‌شدم.
اصلا خیلی موقیعت سختی بود. کیت ویلسنت جان اینجای سناریو را نخوانده بود. حالا برگشته بود سر همان تایتانیک که نمی دانست چه کند (الان داستان را دارم حماسی می‌کنم). اصلا فکر کنم آهنگ کافه هم باید تایتانیک می‌بود در آن لحظه. می‌بینید چقدر سخت است آدم موقیعت اینطوری را طنز کند. اصلا هم طنز نبود اصلا هم شوخی نداشت. اصلا هم نباید خندید. نمیشود یعنی. دو طرف مستاصل بودند خب. من خیلی ممنون بودم که گفت و می‌دانستم که اگر هم الان بروم پیشش هیچ وقت نمی‌توانم لذت کامل ببرم. همیشه یک جای فکرم به مرض است. این را یک دفعه یادم آمد که اگر بروم هم نمی‌توانم لذتی را که می خواهم ببرم. بعد همه اش باید به این فکر کنم که فردا باید بروم تست بدهم فردا باید بروم تست بدهم.
کوین کاستنر را ماچ کردم و دی کاپریو را گذاشتم بماند توی کافه تایتانیک و خودم سوار قایق شدم (کنایه از اینکه برایم تاکسی گرفت و خیلی مهربانانه هم را بوسیدیم و من رفتم خانه خودم. ) من هم خواستم صادق باشم مثل خودش.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای از داستان‌های من و سایت‌های دوست یابی بسته هستند

زهر مار

یعنی همین امروز که من سر صبحی به خودم می‌گم که اصلا همینه. کار انلاین پیدا می‌کنم میام نیویورک زندگی می‌کنم یه مدت این عقده زندگی‌ام خالی بشه، باید تکست بده نه تنها بگه دلش تنگ شده بلکه حتی بگه اگه خونه نداری بیا یه مدت پیش من بمون.
الان از اون وقتاست که آدم میکشه بیرون، طرف تازه یادش میاد بکنه تو. چرا واقعا؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای زهر مار بسته هستند