از داستان های من و سایت‌های دوست‌یابی- قسمت پنجم

خب قبل از اینکه داستان یک «دیت» لخت را برایتان تعریف کنم،‌ باید داستان کافه چی (یا دست زمانه چگونه مرا از بهترین قهوه شهر محروم کرد) را بگویم.

آقا ما بعد از یک سال و اندی اقامت در این شهر، چند ماه پیش کافه دلخواهمان را پیدا کردیم. از آنها که آدم بهشان وفادار میشود و بیست دقیقه رانندگی می‌کند به آن برسد و بعد هم با همه آنها دوست می‌شود. خب ما این کافه خودمان را پیدا کردیم. اما سر آن جریان بی‌خانمان‌ها که نشستم با قهوه چیه حرف زدم یک ذره بعدش جریان تغییر کرد. یعنی اینکه ما- از شما چه پنهان نباشد- که یک تیک و تاکی با یک نفری که آنجا کار می‌کرد، می‌زدیم. خیلی به طور خفیفی البته. در هر حال در همه سریال‌ها آدم کافه‌چی ها را میشناسد. بعد از اینکه با آقای صاب کافه حرف زدم یک چند بار دیگری هم با هم حرف زدیم و سنتاباربارا که گفتم از ساری هم کوچکتر است باعث میشود آدم همه را یک جایی ببیند. این شد که یک باری هم در باری دیده بودمش. بعد جوان رعنایی بود که خیلی جوان نمی‌زد. اول اینکه انگلیسی-ژاپنی داشت. این یک قیافه خاض داد بهش. یعنی قیافه‌اش یک طوری متمایز بود. بعد موهایش جو گندمی بود از آنها که می‌دانی طرف مویش زود سفید شد و سنش زیاد نیست. این‌ها را می‌گویم که معلوم شود قیافه‌ اش را سخت است نشناخت. خب من هی فکر می‌کردم الان نباید یک داستان ر-اعتمادی طور درست کنم که بشود جنگ و جدال بین این آقای صاب کافه و شاگردش (خب ر-اعتمادی است، کاریش نمی‌توانم بکنم) و راستش اینکه سر آن جریان بی‌خانمانها و مدل تغییراتی هم در کافه می‌داد خشنود نبودم. این شد که کافه آب گل‌آلود را پیدا کردم،‌ رفتم آنجا.
خب این از این بود.
گذشت و ما در آن پنج شنبه شب کذایی، این پروفایلمان را باز کردیم. سیستم رباتش این طور است که می‌گردد کسی را که در فاصله دلخواه آدم بیشتر شبا‌هت ها را به آدم دارد خودش انتخاب می‌کند و پیشنهاد می‌دد. آدم خودش باید بگوید که دنبال چه جور کسی است و بعد جواب می‌دهد. هیچی. ما آن شب هنوز سر از کار سایت درست و حسابی در نیاوردیم و بین اپلیکشن آیفون و کامپیوتر در رفت و آمد بودیم، سایت پیغام داد که ما در فاصله کمتر از بیست مایلی تو یک نفر را پیدا کردیم که نود و هشت درصد با تو «مچ» است! همان با هم تفاهم داریم.
ما هم گفتیم که ای دل غافل، آب در کوزه و ما تشنه لبان می‌گردیم. بعد نه که همان اولین پیغام سایت هم بود آدم خرافاتی می‌شود. بعدا برای بقیه می‌گوید که طرف اولین انتخاب سایت بود و این چقدر عجیب و جالب و نشانه‌طور است. حتی تخیلم به اینجا رسید که گفتم اگه همین الان بهم پیغام بدهیم با این همه تفاهم،‌ من یک ساعت دیگر باید سایت را ببندم، بروم خانه طرف! جو گیر دیگه.
بعد هیچی. ما پریدیم رفتم این آقای نود و هشت درصد را ببینیم. یعنی پروفایلش را. پروفایل اینطور است که یک عکس اولش هست، بعد عکسهای دیگر. خب من که بلد نبودم،‌ عکسهای دیگر وجود دارد. همان عکس پروفایل را می‌دیدم. یک جوانی بود کلاه به سر گذاشته، شالگردن بسته. خیلی جالب بود. بعد خیلی هم تازه جوان بود. من گفتم که این چقدر کوچک است، اما پروفایلش میگفت سی و شش ساله. ما از اول بشین خط به خط بخون و هی برو صفحه های بعدی و کلا هرپنج دقیقه به این سایت سر بزن. من که بلد نبودم که اگر به یکی سر بزنید، طرف می فهمد.
بعد دیگه تمام شب سعی کردم که پروفایلش را حفظ کنم. خدایش هم خوب بود. (با من نود و هشت درصد بخورد و خوب نباشد، حرفها می‌زنید). بعد هیچی همینطور که میگفتیم چرا پس پیغام نمی‌دهد، به آقا ریت بالا دادیم و ته دلمان می گفتم که حالا قیافه‌ات یک ذره بهتر بود هم به کسی بر نمیخورد. نمره دادیم و ستاره دادیم و از این کارها که فکر می کردیم فقط خودمان می‌بینیم.
بعد دیگر آن شب تمام شد و شاهزاده نیامد و ما هم یک سیصد باری صفحه طرف را چک کردیم و بالاخره خوابیدیم. فردا صبح بیدار شدیم مثلا ساعت ده رفتیم سراغ سایت. دیدیم شاهزاده هی آمده پروفایل ما را دیده و چند بار گشته و اینها و هنوز هم پیغام نداده. گفتم دارد برانداز می‌کند! ما هم لبخند محجوبانه‌ای به خودمان زدیم که خب حالا پیغام نده! ببینم آخر میخوای چیکار کنی!
خب بعد دیگر تا بعد از ظهر آن روز فهمیدم که ملت عکس‌های دیگر هم دارند و من هم میتوانم عکس دیگر بگذارم و جریان ستاره و ریت و اصلا جواب تفاهمات از کجا می‌آید را فهمیدم. بعد در حال گشت و گذار رفتیم پروفایل نود و هشت درصدی را با آن قیافه عجیب یک طوری اش و کلاه و شال‌گردن ببینم دوباره. یک دفعه گفتیم ببینم اصلا عکس دیگر دارد! خب. داشت!
خب این شد که ما دیگر سعی کردیم، از پانصد متری کافه‌ هم رد نشویم، و اصلا از آن قسمت شهر سعی کنیم فرار کنیم، چه برسد به دوباره رفتن. چند بار من پروفایلش را چک کرده بوده باشم و طرف دیده باشد خوب بود؟ دردسرتان ندهم، این شد که ما دیگر کافه نرفتیم و نرفتیم و این شد که دیگر تاکو (که یک سگ مهربان گنده بود و هر روز می‌آمد به کافه و من هر روز باهاش بازی می‌کردم) و صاحبش را دیگر نبینم. تاکو یک صاحب بد اخلاق درد لاکی داشت.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.