بایگانی دسته: بلوط

هوا سرد بود. باید می‌رفتم بند و ابرو. اگر دست خودم بود نمی‌رفتم. خواهرم فردا میاید اینجا. حمام و توالت را شستم، آشپزخانه را هم تمیز کردم. گفتم حالا خودم هم بروم پشم‌های صورتم را بکنم، سفید شوم. نه به … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

ما عاشق رقص بودیم. خانه من لامپ نداشت. هنوز هم ندارد. شمع‌ها را که روشن می‌کردیم. وقتی بی‌حرف، بی‌حرف،‌ بی‌حرف مرا می‌کشیدی کنارت. آهنگ‌ها را،‌ همه آن آهنگ‌های لعنتی را…آن آهنگ‌ها چطور آنقدر نت به نت،‌ لحظه به لحظه برای … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

گفت: برو ازدواج کن، یا پارتنری پیدا کن، با او باش، عادی‌ِ زندگی‌ات باشد. بعد من را بکن معشوقه‌ات، همانی که برای دیدنش هیجان بیش‌تری داری. +

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

از دیروز تصمیم گرفتم آدم مقتصدی بشوم. چون دیدم آن مزرعه‌ای که من می‌خواهم بخرم که در آن مسافرخانه‌ام را راه بیاندازم، یک ذره کمتر از یک میلیون دلار است و بر همگان واضح است که من نه تنها یک … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

گفتم که تصمیم دارم وقتی بزرگ شدم می‌خوام نجار بشم؟ خب هفته قبل اولین قدم رو در راستای رسیدن به اهداف بزرگ‌سالی‌ام برداشتم. یاسمن رو  پیدا کردم که کارش طراحی لباس و فضای داخلی هست. نجاری هم می‌کنه به چه … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

امروز کشف کردم قدمت آخرین شلوارى که در زندگى ام خریدم (که آنهم بیشتر دامن بود تا شلوار) به یک سال قبل برمى گردد. دامن (و پیراهن البته) تا بیست سالگى براى من تعریف شده نبود. نه داشتم، نه میفهمیدمش. … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

Still, you are the master I, again and again, take my hat off As you are the ultimate game, not even player any more. You are the game itself. You are the game i play, and as a master you … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

I remember when i was a tree, A live one…

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

اما امان از وقتی که بخواهی آدم‌ها را نرم نرمک تمام کنی. خودت تمام می‌شوی. باید برید. باید مثل تیغ یک لحظه پیدا شود، یک لحظه که ببرد. که بدانی تمام شد. بدانی دیگر هیچ حسی نه به عطر بالش … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

آدم‌ها نرم‌نرمک می‌آیند توی زندگی. باید نگاهشان را دزدید، باید نگاهشان را دنبال کرد، باید رد دست‌هایشان را دید، باید دست‌هایشان را لمس کرد، باید سکوتشان را تجربه کرد،‌ باید رانندگی کرد، باید نوع موسیقی‌شان را شنید، باید سکوتشان وقت … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند