بایگانی دسته: بلوط

چند عزا و یک عروسی

مادرم همیشه از مراسم عزاداری بدش می‌آمد. نه اینکه شرکت نکند، اما همیشه یادم است که ناراحت بود از وضع عزاداری‌ها. می‌گفت این عزادارن بیشتر داغ عزادار را تازه می‌‌کنند با این ناله و شیون هایشان. چند سال آخر زندگی … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای چند عزا و یک عروسی بسته هستند

نمی‌شود که یک سری کلمات را ردیف کرد و آن را از هفت تا هفتاد سالگی برای همه بکار برد. هر انسانی کلمات مخصوص خودش را دارد اصلا با آمدن و رفتن هر آدمی یک سری واژگان تازه متولد می‌شوند … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

آدم‌ها تمام می‌شوند. دیر و زود دارد، اما بالاخره تمام می‌شوند. تمام شدن بعضی‌ها فقط بند یک کلمه، یک جمله است. کسی حرفی را می‌زند و تو می‌دانی که همان لحظه برای تو تمام شد. احتمالا مبارزه می‌کنی و تلاش … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

دلتنگی‌ام را قورت می‌دهم که به چشم هایم نرسد

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

می‌دانی گاهی آرزو می‌کنم کاش کلمه برای تو همین کلمه بود. یعنی یک چیزی برای انتقال آنچه در ذهن من است. بیا حالا فلسفی به قضیه نگاه نکنیم که آیا کلمه ذهنیات مرا شکل می‌دهد یا ذهنیات من چیزی ورای … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

گفتم خب مامان باباش خوبن؟ گفت مامانش که آره خوبه، باباش هم لابد خوبه. بعد یه ذره ساکت شد ادامه داد: باباش شهید شده. بعدش من ساکت شدم. بی جهت لابد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

کلمه‌‌‌های لحظه های دونفره باید خاص باشد. نمی‌شود یک سری کلمات را ردیف کرد و آن را از هفت تا هفتاد سالگی برای همه معشوقه‌ها بکار برد. هرکس کلمه خودش را دارد. اصلا لذت کشف این کلمات است که نازهای … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

بین همه این شعارها-ازهمان روز اول ماجرا-، این شعار «نترسید، نترسید، ما همه باهم هستیم» مو بر اندامم سیخ می‌کرد. هنوز همان است اگر حتی حسش قوی‌تر نشده باشد. نترسید، نترسید…نترسم، نترسم….نترسم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

هیچم اینطور نیست که یاشار که بزرگ شد قبولی بگیره و بیاد خارج و اولدوز هم تو همون محل شوهر کنه و الان هم دوتا بچه داشته باشه. اگه اینها الدوز و یاشار قصه‌های صمد باشن، الان دارن باهم یه … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

آگهی

راه‌ بندان بود من دیر رسیدم تو رفته بودی و صفحه دوست یابی روزنامه پاره بود

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای آگهی بسته هستند