خودم را شخم می‌زنم که اینهمه انکار از کجا می‌آید. چرا نمی‌توانم قبول کنم. قبولش کنم. وضعیت را قبول کنم. لذتش را ببرم.
می‌ترسم. از اعتماد می‌ترسم. از رفتنش می‌ترسم. آنقدر که خودم خواهم رفت. از اینهمه ناامنی کلافه شده ام. من آدم لذت از لحظه بودم. حداقل فکر می‌کردم که بودم. حالا هیچ چیزی در لحظه نیست که مرا از فکر آینده جدا کند.
دوست داشتنش را باور دارم. اما نمی‌توانم دل بدهم. من آدمی نیستم که تعهد بخواهم. یا تعهد بدهم. اصلا فکر نمی‌کنم این گفتگو بین دو آدم دلداده لزومی داشته باشد. گفتن متعهد بودن تعهد نمی‌آورد. الان هم درد من تعهد نیست. ناامنی که دارم از آن نمی‌آید. از تجربه‌هایم می‌ترسم. از آدمها می‌ترسم. از همه. از دوستانم هم.
حالم خوب نیست.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.