وسط روز است. ساعت سه بعد از ظهر. رفتم دوش گرفتم. کرم مالیدم، عطر زدم. سگ‌ها را بردم بیرون که کارشان را بکنند. پیراهن قشنگی را که مدتها بود نپوشیده بودم تنم کردم. کامپیوترم را باز کردم و گفتم این دو مقاله نصفه کاره را هر طور شده تمام می‌کنم. انگار نه انگار که تمام دیشب را لرزیدم و به خودم لعنت فرستادم که چرا نمی‌توانم چرا نمی‌توانم چرا نمی‌توانم تمامش کنم.
در تئوری و در زبان من همه چیز تمام شده است. مدتهاست که تمام شده است. واقعا هم تمام شده است. دیگر دلم برایش تنگ نمی‌شود. واقعا نمی‌شود. وقتی های ام یا مست، یک جایی یادم میاید که اصلا دیگر در رویاهایم هم حضور ندارد. واقعا ندارد. مسافرت که می‌روم اصلا به یادش هم نمی‌افتم. روزها می‌گذرد و کلمه‌ای با هم حرف نمی‌زنیم. نیازی نیست که بزنیم. همه اینها را عقل منطقی من می‌گذارد کنار هم که خب تمام شده است. عبور کردی. گذشت. واقعا هم گذشت. واقعا با حساب و کتاب مغز من و تمام علائمی که می‌بینم تمام شده است. من گذشته‌ام. معادلات عوض شده است. حالا نیاز از طرف اوست. من نازی نمی‌کنم البته. بلد نیستم ناز کنم. خواستنی اگر باشد از اوست نه من. نمی‌دانم. حداقل این چیزی است که من می‌بینم. اما بعد یک شبی مثل دیشب می‌شود. سایه‌ای که ممکن است ساخت توهم من باشد از یک جایی از یک صفحه‌ای میاد توی این رابطه تمام شده و من از بین می‌روم. نابود می‌شوم. توفانی میاید به همه ساختارهای وجودم طعنه می‌زند و نابود می‌کند و می‌رود. پای برهنه می‌روم لب دریا می‌دوم که خاک بر سر احمقت کنند. نه از دست سایه ناراحت می‌شوم نه حتی از او. هنوز در حساب و کتاب‌های مغزی خودم،‌ آدمهای بالغ حق دارند با هم هر رابطه‌ای داشته باشند. اگر من از طرفی می‌گویم که اذیت نمی‌شوم ولی می‌شوم آن مشکل آدم‌ها نیست. مشکل من است که جرات کندن را ندارم. توهم کندن را دارم. توهم بریدن را داریم. فانتزی رفتن را دارم.

نمی‌دانم سایه مرا دیوانه کرده یا این واقعیت که شاید همه حر‌ف‌هایم به خودم چرند باشد. شاید نه من عبور کرده‌ام و نه چیزی تمام شده و فقط من فانتزی آن را دارم. دیوانه می‌شوم از اینهمه حماقت خودم. از خودم بدم میاید و بعد مانند یک آدم مریض، (مانند؟) میروم پیش خودش که مرا آرام کند. همه چیز این چرخه مریض است. بودن من در اینجا اصل مریضی است. اما من فقط فانتزی رفتن را می‌پروانم. من فقط چشم‌هایم را می‌بندم و وقتی دارم گریه می‌کنم و موهایم را می‌کنم به روزی فکر می‌کنم که دیگر هیچ سایه‌ای مرا نمی‌ترساند. هیچ سایه‌ای برای من مهم نیست. من آدم خیال‌بافی هستم که فکر می‌کنم عاقل شده‌ام.

حالا حمام کرده‌ام. مسواک زده‌ام. پیراهن خوبی پوشیده‌ام و سگ‌ها را برده ام که کارشان را بکنند. حالا حال من خوب است. حالا من می‌گویم که عبور کرده ام. که دیگر برایم مهم نیست. مگر من نمی‌کنم؟ مگر من دست به دامان اینهمه سایه نشده‌ام در این سال‌ها؟ حالا من دوباره یک زن منطقی هستم که می‌توانم ساعت‌ها برای شما از عوض شدن دینامیک رابطه‌ها حرف‌های قلمبه سلمبه بزنم.

من یک زن قوی هستم. یک زن خیلی قوی. باور کنید.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.