تو تخت دراز کشیده بودیم خیره به سقف. گفتم ببین من حالم خوبه. گفت آره. کاملا وقتی پورتیسهد رو ریپیت میخونه مشخصه که حالت خوبه. گفتم میام از تخت بیرون. زود میام. قول میدم.
گفتم قبلترها که داغون و افسرده بودم لااقل رویابافیام رو داشتم. الان دیگه اون نیست. بعد یه غم بزرگ اینه که چرا دیگه نمیشه رویابافی کرد که بعد غصه خورد که هیچ کاری نکردم غیر از رویابافی.
من همیشه فکر میکردم روزی که دیگه نتونم دی دریم کنم میمیرم. واقعا اینطور فکر میکردم. حالا هم دارم خشک میشم. خشک و خشکتر و هی بیشتر فرو میرم تو واقعیتی که هیچ شکلی از اون تو رویاهام نبوده. یعنی دیگه رویایی هم باقی نمونده. نمیتونم رویا بسازم، ببافم. سن و ساله لابد.
مرا در توییتر دنبال کنید
توییتهای منبلوط را در ایمیل بخوانید