امیدوارم اینجا را نخواند. نمی‌دانم می‌خواند یا نه. نمی‌دانم هرگز اینجا را خوانده یا نه. کاشکی نخواند. اما مسئله این است که اگر بخواهم دوباره بنویسم باید بتوانم باز بزنم به سیم آخر و هر چه را که نباید بگویم، بگویم. واقعیت این است که من خیلی دوستش دارم. آدم خل وضعی است و بنابراین ما خوب هم را می‌فهمیم. قضاوت هم نمی‌کند. یعنی اگر قرار بود مرا قضاوت کند، تا به حال اسم مرا هم از یاد برده بود. اما ما حرفی با هم نداریم که بزنیم. باهوش‌تر از این است که این را نفهمد. امروز برایم ایمیل زد که شاید نخواهد با من امسال به سفری که قرارش را گذاشتیم بیاید. چون من وقتی فکر می‌کنم آدم‌ها معنای فضای شخصی را نمی‌فهمند و هی باید این را به آنها توضیح دهم، شعور آنها را زیر سوال می‌برم و هی می‌گویم که به هم نچسبیم! حق دارد. اما من مارگزیده ام از آدم‌هایی که اعتقاد دارند چون با هم سفر می‌روند همه اش باید توی کون هم باشند. بهش گفتم تصمیم قطعی نگیر تا با هم حرف بزنیم. از وقتی ایمیل زده هی احساس بیشعوری مفرط می‌کنم که آخر چرا با آدم‌ها اینطور تا می‌کنم و چرا اینقدر زود حوصله‌ام سر می‌رود و همه باید برای من هیجان انگیز باشند و من خودم هیچ وقت سعی نکردم برای کسی هیجان انگیز باشم و چرا همیشه همه باید برای من حرف داشته باشند و من فکر می‌کنم خب هر چه را که من می‌دانم آنها هم باید بدانند و اگر ندانند هم لازم نیست برایشان بگویم؟ یک سری دوستان بهتر از برگ روان دارم (که البته با این اخلاق گهی که دارم فکر کنم آن ها را هم به زودی از دست بدهم)‌ و دیگر حتی تلاش نمی‌کنم که با یک سری آدم تازه- یا قدیمی- ارتباط بهتری برقرار کنم.

زر زدم که گفتم ما حرفی نداریم که با هم بزنیم. اصلا من چند بار نشستم از او پرسیدم که چه خبر؟ همیشه اینطور بوده که من بیکارم. من پول ندارم. من باید کار پیدا کنم. من باید خانه پیدا کنم من ال و من بل…اصلا آخرین باری (غیر از موقعی که از تزش دفاع کرد) پرسیدم زنیکه اصلا کار تو چیست کی بود.

اما راستش از یک چیز خیلی خوشم آمد. از اینکه نشست و آن ایمیل را زد. این که گفت به فلان دلیل دارد تجدید نظر می‌کند که با هم سفر برویم. می‌دانید چه تعداد از آدمها این کار را نمی‌کنند. آن دسته را که غیب می‌شوند می‌روند زیر زمین ( مثال در ده مایلی محل زندگی بنده موجود است) را کنار بگذاریم، یک دسته خوبی از آدم‌ها آن سفر را می‌آیند. دلشان خون می‌شود. حرص می‌خورند، اما حرفشان را نمی‌زنند. خیلی وقت‌ها خود من یکی از آن ها می‌شوم.

چند تا ایمیل رد و بد کردیم. آخرش گفت بیا با چند نفر دیگر برویم. گفتم مثل این زن و شوهرها که زندگیشان نمی‌شود، بچه می آورند که مشکلاتشان حل شود. گفت اما جواب می‌دهد. من ترجیح می‌دهم حالا که این آدم نصف حرفش را زده، بقیه حرفش را هم بشیند توی روی من بزند تا من بگویم که گه خوردم و سردرد و سینوزیت و هزارتا چیز دیگر را برای دو سال پیش بهانه کنم تا راضیش کنم امسال هم مرا قاطی آدم‌ها حساب کند.

اگر یک آدم رک و راست اینطوری توی دوستانتان دارید، قدرش را بدانید.

پی‌نوشت: زر زدم که گفتم اینجا را نخواند. خودم الان لینک اینجا را برایش- با گردن کج- می‌فرستم و می‌گویم ببین چطور دارم ماله کشی می‌کنم. بعد می‌فهمد. احتمالا بهش بر می‌خورد و یک حرفی را می‌زند که یک‌بار توی سنتاباربارا وقتی بهش گند زده بودم (و بعد از خانه پیام شراب و از دم در آپارتمانشان گل دزدیدم که برایش ببرم بهم زد). گفت: حتی وقتی یکی معذرت خواهی‌ات را قبول می‌کند، باید وقت بدهی که جای جراحتش ترمیم شود (البته به این شاعرانگی و قشنگی نگفت. من خوب می‌نویسم.) البته الان غلط می‌کند جراحت برداشته باشد. مال دو سال پیش بود و تازه بماند که در آن فضای وسیع چه غلط‌ها که نکرد!

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.