می‌گوید که من می‌دانم درد تو چیست. یک مدت است با خودت لج کردی و جایی نمی‌روی. یعنی سفر نمی‌روی و این دارد تو را دیوانه می‌کند. می گویم لج یعنی چه مرد حسابی. موقعیتش را داشتم و نرفتم؟ یعنی پول داشتم یا کسی بود که مواظب لورکا باشد (و من به اندازه سپردن لورکا بهش اعتماد داشته باشم) و نرفته باشم؟ گفت قبلا هم پول نداشتی و می‌رفتی. گفتم قبلا وضع فرق داشت. واقعیت زندگی دانشجویی،‌حتی اگر زندگی فقیر دانشجویی هم باشد باز حداقل آدم نگران پس دادن وام دانشگاهش نیست. یک پول کمی دارد و می‌رود سفر. اما الان من باید بدانم که برای چند ماه اینقدر پس انداز دارم که وقتی نیستم قسط‌هایم عقب نمی‌افتد. یا پول بیمه و غذای لورکا را دارم که اگر کسی هم باشد که به او بسپارمش نگران این چیزها نباشم. یعنی الان اگر فرض کنیم که یکی باشد که لورکا را نگاه داشته باشد بازهم جایی نمی‌روم. الان برای من سفر کردن فرار است و فرار از تعهداتی است که به عنوان یک آدم بزرگ در این مملکت خودم را به آنها مقید کرده‌ام. خوب یا بدش را نمی‌دانم. زندگی در این مملکت این چیزها را دارد. من تقریبا ده سال تلاش کردم که گیر این قسط ها نیافتم. اما نشد. دانشگاه خرج داشت. تصادف کردم و مجبور شدم ماشین قسطی بخرم و الی آخر. می‌دانم تصمیم‌های خودم بود و باید گیرشان نمی‌افتادم. اما فعلا جایی نمی‌روم. یعنی حداقل تا وقتی که سفر برایم فرار باشد جایی نمی‌روم. اما تو مواظب لورکا باش لطفا.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.