خوبه. هر وقت این ضعف میاد سراغم- همونی که تو پست قبلی نتونستم تمومش کنم- یه چیزی میاد توم که احمق روانی. بلند شو. بنویس.

نیم ساعت دیگه باید برم یه خونه ببینم. یه اتاق تو یه خونه‌ای. تو اوکلند. برای یه ماه. منتظرم از یه سری کار که براشون تقاضا کردم جواب بیاد. بنا بر اون تصمیم می‌گیرم خونه بعدی کجا باشه. مریم می‌گه یه ماه بیا خونه ما. خونه اونا برکلیه. آدم که نخواد قرارداد ببنده و ماه به ماه کرایه کنه و سگ هم داشته باشه و بودجه‌اش هم محدود،‌واقعا سخته براش اینجا خونه پیدا کردن. سن فرانسیسکو و حومه (برکلی، اوکلند، سیلیکون ولی،‌سن حوزه)‌اینقدر گرون شدن -به خاطر همین شرکت ‌های تک- که حالا قیمت خونه‌ها تو منهتن و دی سی رویایی ارزون به نظر می‌رسه. یه آپارتمان دو خوابه پنج هزار دلار ماهی. مسخره است. مسخره. منم که قر و فرم زیاده برای خونه. آپارتمان نمی‌خوام و از این ادها. منتها فعلا شل کردم. یعنی چار‌ه‌ای نداشتم. گفتم یه مدت اتاق به اتاق هستم تا وضع کار مشخص بشه.

بین این خونه امروزی یا خونه مریم یکی رو انتخاب می‌کنم. ببینم چی میشه.

وقتی اومدم این کلبه اینجا، هیچی نداشتم. یعنی فقط کتابا بودن و کتاب‌خونه‌ها. بعد همه چی رو ساختم. میز و صندلی و نیمکت‌ها و جعبه‌ها رو. آدم که یه سال سمساری کار کنه‌، خونه اش میشه پر از خنزر پنزر. واسه همین اسباب‌کشی این دفعه بساطیه. باید همه رو جمع کنم بذارم تو یه انباری- که اجاره کردم- تا ببینم جای بعد کجاست. افرا قرار شده مواظب گل‌ها باشه. شمع‌دونی‌ها رو که الان تو گلدونن و حمیرا اجازه نمی‌داد بکارمشون توی خاک، می‌برم می‌کارم تو حیاط اونا. شمع‌دونی خیلی خوبه. بقیه گل‌ها رو هم قرار شد مواظبشون باشه. بچه‌هام شدن. وقتی بزرگ می‌شدیم، مامانم خیلی گل و گیاه داشت توی خونه. من غر می‌زدم می‌گفتم میمون بیاد خونه ما فکر می‌کنه خونه‌اش تو جنگله. حالا خودم بدتر شدم.
لورکا گیجه بین جعبه‌ها و می‌دونه یه چیزی قراره بشه. هی سعی می‌کنم بغلش کنم باهاش حرف بزنم و وقتی از خونه میرم بیرون ببرمش همراه خودم. واسه اون احتمالا سخت‌تره. از وقتی پیش منه،‌خونه ما تو روستا بوده و سر و صدا نمی‌شنیده اصلا. حالا بریم توی شهر نمی‌دونم چی می‌شه. از شهر متنفرم. منتظرم وضع کار مشخص بشه، یه دهاتی نزدیکش پیدا کنم دوباره بچپم توش.

دلتنگی بد اذیت می‌کنه. اما هی سعی می‌کنم به روی خودم نیارم. می‌گم درست می‌شه. وسط کنسرت نامجو، هفته قبل به خودم گفتم خجالت بکش زنیکه. الان هم دارم خجالت می‌کشم که اینا رو می‌نویسم. اما اگه ننویسم- همین چرندیات مزخرف تکراری رو- قفل‌تر می‌شم.

دلم سفر می‌خواد، اما در حال حاضر جزو آرزوهای محاله. ان شالله در آینده نزدیک پدر شایسته‌ای واسه لورکا پیدا می‌شه که بتونم بچه رو بسپرم دستش برم یه دل سیر کوله پشتی گردی.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.