فکر می‌کنم تقصیر مامانم است که من تولد بازی دوست دارم. تولد من ۱۷ اسفند بود (و خب هست) و همیشه نزدیک به عید بود و شلوغی های آن زمان. اما مادرم هیچ وقت یادش نمی‌رفت. همیشه یک تولد کوچکی داشتم. دوستانم را دعوت می‌کرد و تا یادم هست سالاد الویه درست می‌کرد. (به نظر شما هم مزه سالاد الویه با نوشابه سیاه یک چیز غیر قابل تکرار در تاریخ است؟) نمی‌دانم چه شد که من حتی وقت هایی که حالم خوب هم نبود و نیست باز منتظر روز تولدم می‌ماندم. می‌مانم. یک جوری مبدا تاریخ است. از اول فوریه دیگر هیچ‌کاری نمی‌کنم. می‌گویم خب بعد از تولد. بعد یک جوری دلم می خواهد تولد بازی کنم. امسال خودم برای خودم تولد گرفتم. نمی‌دانم آخرین باری که از خودم خجالت نکشیدم و برای خودم تولد گرفتم کی بود. به یک سری از دوستان نزدیکم- دوستان دختر فقط- گفتم بیاید تولد بازی کنیم فلان جا. بعد صدای پسرها در آمد که ما الان چه فکرها می‌کنیم که شماها می خواهید چه کار کنید. یکی هم یک ویدو از یک استریپ کلاب فرستاد که دخترها دارند با هم بازی می‌کنند و گفت تصور ما از تولد فقط دخترانه این است. گفتم خب چه تصور قشنگی. ادامه بدهید. یکی دوتایشان تخم کردند و آمدند. من هم آنقدر مست بودم که نمی‌‌فهمیدم. خوش گذشت. برعکس تولد پارسال که تمام وقت رفتم ته باغ و از دلتنگی‌اش گریه کردم.

اما این چیزی که الان می‌خواهم بگویم اصلا در مورد تولد و بازی‌هایش نیست. مال روز بعدش است. یعنی دیروز. و مال امروز است. مال اضطراب غریبی است که از دیروز نفسم را بند آورده. اول فکر کردم مال شکم خالی و قهوه است. شکمم را پر کردم. نرفت. سعی کردم به زور بخوابم. نرفت. فکر می‌کنم خب درگیری‌هایی که الان دارم مال الان نیست. بلاتکلیفی همه زندگی من است. دفعه اولم نیست که منتظر جواب کار و وضع خانه و اینها هستم. می‌دانم دو ماه دیگر می‌گذرد. گفتم حالا مثلا اگر وضع کار و خانه ات معلوم بود بهانه دیگری پیدا نمی‌کردی بزنی زیر همه چیز؟ دیدم چرا. پیدا می‌کردم.

بعد فکر کردم دلم تنگ است و تنهایی است که اذیت می‌کند. گفتم خب خودت می‌دانستی اگر این کار را بکنی دردت می‌آید. حالا هم این دردش. بعد فکر کن که امشب ممکن است دلت تنهایی نخواهد. فردا شب می‌خواهد. ملت که علاف تو نیستند، پشت در بیاستند ببیند تو کی دلت حرف زدن می‌خواهد بیایند تو و کی از خانه بیرونشان کنی. گفتم آدم باش و منطقی فکر کن. دلتنگی‌ات را قورت بده.

بعد فکر کردم مال بی‌پولی است. گفتم خب یک سال است که فقیری. ماه اولت نیست که نمی‌دانی آخر ماه چه می‌شود. یک چیزی شد. بدهکاری‌ات به کارت‌های اعتباری‌ات بیشتر شد. میزان بهره وام دانشگاهت بالا رفت. اما همچنان پر رو پر رو می‌روی مغازه اورگانیک و به جای پلو، کینوا می‌خوری و آوکادو و پنیر و شراب خوب از غذایت حذف نمی‌شود و اداهایت کم نیست. هنوز هم از دوران پول‌داریت لباس و کفش داری که لخت نباشی. گفتم کدام آدم فقیری اینهمه می‌دهد می‌رود کلاس یوگا که بهش بگویند نفس عمیق بکش! اگر واقعا دردت بی‌پولی است، یک فکری برایش می‌کنی.

نشستم یک لیست نوشتم از کارهایی که تا آخر ماه باید تمامشان کنم. دیدم خیلی هم لیست شاخ و دمداری نیست. بعد گفتم طبق معمول لوسی و یکی باید بیاید نازت را بکشد. آدم باش و قبول کن که حالا ۳۴ سالت شده و اداهای تولدت هم تمام شده و کسی هم نیست- نمی خواهی باشد- که نازت را بکشد. یک نیم ساعتی با خودم به طور منتطقی صحبت کردم و بعد به خودم گفتم خب الان باید اضطرابت تمام شده باشد.

اما نشد. دلم چیزهایی را می‌خواهد که نمی‌شود اتفاق بیافتد. در آن صحبت منطقی که با خودم دارم می‌گویم که نباید اتفاق بیافتد. اگر بیافتد من دیگر نمی‌خواهمشان. اصلا برای همین می‌خواهم که نمی‌شود. و می خواهم که نشود که بخواهم. شرایط پیچیده‌ای است. به خودش می‌گویم که نمی‌خواهم. می‌گویم می‌خواهم که نخواهد. اما بعد دلم می‌گیرد و تنگ می‌شود و بهانه تولد و بی‌کاری و بی‌پولی و بی خانمانی را می‌گیرد. اینها هم هست. نه که نباشد، اما حالا دیگر باید بدانم که متاسفانه دیروز ۱۸ اسفند بود و امروز ۱۹ و حالا دوباره تقویم از اول شروع شده و من دیگر نمی‌توانم همه چیز را به بعد از یک چیز دیگر موکول کنم. عید هم اینجا عید نیست که بگویم خب حالا بعد از عید. سبزه هم ندارم.

راستش اینجا را باز کردم که عاشقانه بنویسم. از خودم خجالت کشیدم و به جایش غر زدم. شما مثل یک نامه عاشقانه بخوانیدش. نامه یک دل بهانه گیر متوقع لوس زیاده‌خواه هرگز آدم نشو.

* آنوقت کاوه می‌گوید اینها را کتاب کن. برو برادر من. برو.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.