گفت بی‌خدایی برات پوچی نیاورده؟ گفت مذهب یا خدا دیگه دغدغه من نیست. بزرگترین دغدغه‌ام از شونزده سالگی تا شاید بیست و یک سالگی بود. تمام شد. دیگر نه بهش فکر می‌کنم نه برایم مهم است. وقتی هم به چیزی فکر نکنی برایت هیچی نمی‌آورد.

خیلی چیزها دیگر دغدغه من نیست. وقتی جایی در موردش حرف می‌زنند چیزی نمی‌گویم. یعنی حرفی ندارم که بزنم. از یک سنی به بعد، آدم‌ها یا یک چیزهایی را درک می‌کنند یا نمی‌کنند. آدم سی و پنج ساله مارکسیست همانقدر برای من عجیب است که آدم سی‌ و پنج ساله مذهبی. بعد از سی سالگی تو یا خودت را با بقیه برابر می‌بینی و بر اساس این بینش عمل می‌کنی یا نمی‌بینی و فقط حرفش را می‌زنی. یا تکلیفت با تن‌ات، با سکس معلوم شده یا هنوز یک جایی ته ذهنت احساس گناه می‌کنی. بحث با تو چیزی را عوض نمی‌کند.

اما یک چیزهایی هنوز برای دغدغه است (و ممکن است نگاه خیلی‌ها به این دغدغه‌ها همانی باشد که برای من نسبت به مذهب است. طبیعی است.) مثلا رابطه هنوز برای من دغدغه است و می‌خواهم که اینطور بماند. می‌خواهم عادی نشود. نمی‌خواهم به جایی برسم که بگویم از ما گذشته. هنوز دلم می‌خواهد بشناسم و شناخته شوم. چون تغییر می‌کنم. چون همه ما تغییر می‌کنیم. دلم می‌خواهد در طی این تغییرات خود تازه ام را بشناسم. آدم‌های تازه را بشناسم. عشق هنوز برای من دغدغه است. دلم می‌خواهد بتوانم باز عاشق شوم یا عاشق بمانم. این عشق با دوست داشتن فرق دارد. من آن زجر عاشقی را می‌خواهم و نمی‌دانم که اصلا برای آدم‌های بالای سی سال این شور اتفاق می‌افتد یا نه. من می‌خواهم که بیافتد. می‌خواهم بی‌قرار باشم. می‌خواهم به قول آرزو روحم را خراش دهد. دوستی‌هایم هنوز برایم دغدغه‌اند. دلم می‌گیرد که ما در طی این تغییرات گاهی آنقدر عوض می‌شویم که می‌بینیم با دوست پنج سال قبلمان هیچ حرفی برای گفتن نداریم. می‌بینیم که او هم ما را دیگر نمی‌شناسد. نمی‌دانم آدم اصلا بعد از سی سالگی رفیق ناب می سازد یا نه. من درها را خیلی تنگ کرده‌ام، اما دلم می‌خواهد کسی جایی باشد که رفیق جانم شود. که نگارم شود. نگاری که کنارم باشد نه آن سر کره زمین.

همین کره زمین هنوز دغدغه من است. دلم می‌خواهد زخم هایش کمتر شود. آدم‌ها – نه ایدولوژی‌ها، نه کشورها، نه سیاست‌ها نه فلسطین، نه اسرائیل، نه سوریه، نه اسد، نه اوباما،‌ نه نتانیاهو، نه نیولیبرالیسم، نه کپیتالیسم و نه حتی فمینیسم…اینها دیگر دغدغه من نیستند. آدما هستند. همین آدم‌های دور و برم نه جای دور که حرفش را زدن هم مسخره است وقتی من حتی از پول یک قهوه‌ام برای کمک به کسی تا به حال نزده‌ام. حال زمان حال آدم‌های دور برم برایم مهم است. حال این آدم‌ها، سلامتی‌شان دغدغه من است وقتی می‌بینم همه چیز چقدر چقدر چقدر پوچ است وقتی حال یکی از این‌ها خوب نباشد.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.