می‌خواهی که داشته باشی. همه‌چیز را می‌خواهی. اما داشتن برای انسان‌ها ممنوع است. داشتن همه‌چیز. و برای زن، حتی امید ِ به داشتن همه‌چیز (که یک انسان می‌تواند داشته باشد) هم ممنوع است. مرزهای بسیاری وجود دارد، و دیوارهای بسیاری، و در درون دیوارها دیوارهای بیشتری. دژهایی که یک روز صبح در آنها محکوم از خواب بیدار شدم. شهرهایی که در آنها از دیگران جدا افتاده‌ام، در قرنطینه‌ها، قفس‌ها، «استراحتگاه‌ها». بارها ‌آن‌جا بوده‌ام، قبرم را می‌گویم، محبس جسمانی‌ام، زمین مکان‌های بسیاری برای حبس کردن من دارد. بدن در تنهایی، روح در سکوت. زمان‌های زندانی بودن‌ام: منظورم وقتی ست که آن‌جا هستم، محکومیت‌ام از نوع پیش‌بینی‌ناپذیر و مستمر است. اما بهرترتیب، حس می‌کنم که در «خانه‌ام» هستم. آن‌چه نمی‌توانی داشته باشی، آن‌چه نمی‌توانی لمس کنی، ببویی، نوازش کنی، دست‌کم باید سعی کنی که آن را ببینی. می‌خواهم ببینم: همه‌چیز را. به هیچ سرزمین موعودی روزی نخواهم رسید. دیدن آن‌چه که هیچ‌وقت نخواهی داشت. شاید می‌نویسم تا بتوانم ببینم: تا آن‌چه که هیچ‌وقت نمی‌توانسته‌ام که داشته باشم را داشته باشم؛ در این صورت داشتن دیگر امتیاز و برتری دستی که می‌گیرد و می‌بندد نیست، امتیاز نای و روده هم نیست؛ اما امتیاز دستی ست که اشاره می‌کند، انگشتانی که می‌بیند، آن طرح، از نوک انگشتانی که از دستورات زیبای ِ بینش روایت می‌کند. از زاویه‌ی دید چشم‌های روح: از چشم یک روح زنانه. از زاویه‌ی دید مطلق، به معنای دقیق کلمه: جدایی.
نوشتن برای این‌که با کلمات لمس کنی، با لب‌ها، با نفس‌ات، با زبان نوازش کنی، با روح‌ات لیس بزنی، که طعم خون بدن معشوق‌ات را بچشی و طعم زندگی را در دوردست‌ها. تا فاصله را با خواهش‌ها اشباع کنی تا او را از خواندن خود بازبداری.
داشتن؟ داشتنی بدون محدودیت، بدون ممنوعیت؛ اما بدون هیچ «بیعانه‌ای»، داشتنی که مضایقه نمی‌کند و مال خود نمی‌کند، یک نوع داشتن ِ عشق که خود را با عشق ورزیدن سرپا نگه می‌دارد، در یک اتصال خونی. به‌این طریق، به خودت آن چیزی را بده که اگر خدا وجود داشت از او می‌خواستی که به تو بدهد.
چه‌کسی می‌تواند مفهوم داشتن را تعریف کند؛ جایی که زندگی کردن اتفاق می‌افتد؛ جایی که لذت بیمه شده است؟
همه آن‌جاست: جایی که جدایی جدا نمی‌کند؛ جایی که غیبت سرزنده است، از سکون و سکوت بازپس گرفته شده است. در حمله‌ی عشق به هیچ. صدای من مرگ را دفع می‌کند؛ مرگ مرا، مرگ ترا، صدای من دیگری من است. می‌نویسم و تو نمرده‌ای. دیگری امن است تا زمانی که می‌نویسم.
نوشتن خوب است: آن چیزی ست که هیچ‌گاه به انتها نمی‌رسد. ساده‌ترین، امن‌ترین دیگری‌ای که در درون من روان است. مثل خون: همه جا هست. ممکن است که فقیر بشود. اما می‌توانی آن را از نو بسازی و پر کنی. در من کلمه‌ی خون است، که تا زمان مرگ‌ام به انتها نخواهد رسید.
متن بالا ترجمه‌ای از صفحه‌ی ۳ و ۴ این کتاب است: (که مینا خانلرزاده در فیس بوکش نوشته و من آن را کش رفتم)
Cixous, Hélène, and Deborah Jenson. 1991. Coming to writing and other essays. Cambridge, Mass: Harvard University Press.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.