نصف روز می‌نشینم دنبال خانه می‌گردم. نصف روز می‌گویم به درک!‌ همین‌جا می‌مانم. هر زوز صبح که بیدار می‌شوم، انگار ری‌ست می‌شوم. به خودم می‌گویم عوضی! کارت که قرار است آنلاین باشد. مگر مرض داری اینقدر پول بدهی و سر یکی توی خانه‌ات باشد. از در که می‌روم بیرون می‌گویم عوضی. کجا می‌خواهی بروی.
نه اینکه همین دور و بر را بگردم. که آنقدر گران است که احمقانه است ماندن در آن. نصف روز می‌گویم که خب عوضی. حالا که لازم نیست اینجا باشی. برو یک جای دیگر. یک جای دورتر. یک جا که خانه ارزان‌تر باشد. که قرض‌هایت را بدهی. نصف روز می‌گویم خب اگر اینحا باشم- درست است که توی غارم و معاشرت نمی‌کنم- اما اگر بخواهم، می‌دانم بیست دقیقه رانندگی کنم به یکی می‌رسم. به سحر، به مریم،‌ به میثم. به یکی می‌رسم که بشینم جلویشان و همین غرها را آنجا بزنم.
چند هزار بار گفتم کاش یکی بود جای آدم تصمیم می‌گرفت؟ این هم رویش. الکی خسته‌ام. وقتی می‌نشینم پشت کامپیوتر، یادم می‌رود که هر دو ساعت بلند شوم. یک جایی می‌بینم از گرسنگی سرم گیج می‌رود و درد کمرم شروع می‌شود و به جایی می رسد که تکان هم نمی‌شود خورد.
مال این وقت ماه است. لابد.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.