کمرم درد می‌کرد. گفت تو برو به هیچ چی کاری نداشته باش. امروز با من. گفتم باشه. مرسی و آمدم توی تخت. «ببین روغن کنار گازه. دستت درد نکنه.» سی ثانیه بعد: «کاری داری بگو. باشه؟ مرسی.» بیست ثانیه بعد: «لیوان‌ها تو قفسه بالای ظرف‌شویی اند.» ده ثانیه بعد: «مطمئنی کمک نمی‌خواهی؟ کاری نداری؟»
یعنی نمی‌توانم. بلد نیستم یک روز که خوب است، یک ساعت هم بلد نیستم که اختیارم را بسپرم یک نفر دیگر. اختیار که نه. برایم صبحانه درست کند. بسکه عادت ندارم. بسکه بلد نیستم کار را- آنهم کار خانه خودم را- بسپارم به یکی دیگر. کار خودم را، بسپارم به کس دیگر. بسکه بلد نیستم که خیالم جمع باشد. بسکه بلد نیستم آرام باشم و فکر کنم که صبحانه بابام جان! یک صبحانه است. حتی این را هم نمی‌توانم.
پی‌نوشت: کاش می‌توانستم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.